logo





«کلام دهم از حکایت قفس»

شنبه ۴ فروردين ۱۴۰۳ - ۲۳ مارس ۲۰۲۴

سيروس"قاسم" سيف

seif.jpg
....وباز، صدای " آخ واوخ و وای مامان گفتن شهوتناک هوشنگ " و صدای ليلا خالد که معترضانه دارد به طرف در خروجی آپارتمان می رود و فريادمی زند که :( وای! وای! برما! آهای آدم ها! آهاِی مبارزان دلير جنگل و شهر! کجا هستيد که ببيينيد! کجاهستيد که اين خرده برژواهای آپورتونيست نامرد و ترسو را ببينيد که برای حفظ بقای خودشان تا چه درجه ای سقوط کرده اند! – رو می کند به گروه مردانه- خاک بر سرتان! به شما می گويند مرد! به شما می گويند روشنفکر؟!).

ليلا خالد دارد از آپارتمان خارج می شود که بانو يکدفعه پيدايش می شود و به سوی او می دود واو را به گوشه ای می کشاند و با هم مشغول صحبت می شوند و هم زمان با آن، خانم دوبوار، در حالی که آخ جيش! آخ جيش! می کند، از جايش برمی خيزد و همچنانکه برای رفتن به توالت ، از ميان گروه مردانه می گذرد، با حالتی بی پروا، رو به مردها می کند و می گويد: (حالا، هی بگوئيد که داريد! اگر واقعا داشتيد، مثل کل اوقلژ، لخت می شديد! ).و بعد هم در جواب يکی از مردها که می گويد: (پس چرا خودت لخت نشدی؟!)،

غش غش می خندد و می گويد: ( چون، ترسيدم که کسی به غلافم ، دست بزند!) وشروع می کند به رقصيدن و همچنان رقص کنان می رود و وارد توالت می شود که در همان لحظه ، در اتاق جلسه بازمی شود و شهين آقا با عجله بيرون می پرد و چندتا از دانشجويان دختر و پسر، از جمله هوشنگ به طرفش می روند ويکی ازدانشجويان می گويد: (چی شد شهين؟! شيری يا روباه؟!)



و شهين آقا درحالی که با عجله دارد کفش هايش را به پا می کند می گويد:(ديرم شده! بعدن ميگم! قراردارم. باس عجله کنم. فقط همينو بهتون بگم که کل اوقلژ خيلی آقا است. يه جنتلمن به تمام معنا است!)

و بعد هم دوان دوان راه می افتد به طرف در خروجی آپارتمان که هوشنگ ازجايش کنده می شود و دادمی زند : (شهين جون! يه دقيقه صبر کن، من هم با هات ميام!) و به هم می رسند و با هم از آپارتمان خارج می شوند.

به ساعتم نگاه می کنم و دارم فکر میکنم که برخيزم و خودم را بکشانم به زاويه ای خلوت تر که وقتی رابط می آيد، بتوانيم راحت تر با هم صحبت کنيم و...

(خوب داری چشم چرانی می کنی؟!)

به سوی منبع صدا برمی گردم. رابط را می بينم که پشت سرم ايستاده است. يکه می خورم و می خواهم از جايم بلند شوم که می گويد: ( بنشين! به پشت سرت هم نگاه نکن!).

همانطور که به رو به رويم دارم نگاه می کنم، می گويم: ( چرا؟!)

می گويد: ( چون، دور ورمان امروز شلوغ است. می فهمند که با هميم!).

می گويم: (باشه. کی آمدی؟!)

می گويد:( همين الان)

می گويم: ( ازکجا آمدی؟! من که همه اش رو به روی اين در نشسته ام و چشم ازش برنداشته ام!)

با صدای ترس زده ولرزانی می گويد: (از در پشتی آمدم. ازدر حياط . خوب گوش کن! وقت زيادی نداريم. دنبالم هستند. فکر می کنم لو رفته باشم. دوتا وولوو، جلو در ورودی پارک شده بود. پريدم توی کوچه بغلی. همينکه در حياط به اونجا بازمی شه. به من نگفته بودی که بن بسته!)

( چرا باس می گفتم؟!کل نقشه را بهت داده بودم!)

( خيلی خب! حالا، وقت زيادی نداريم! رفتم تا ته کوچه، ديدم بن بسته. برگشتم. ديدم در حياط بازه. پريدم تو. کوله پشتی را گذاشتم زير پله ها؛ پشت اون گلدان های خالی. نزديک توالت. يه ماشين تايپ کوچولو. چندتا نارنجک هم توشه. من نمی تونم با خودم ببرم.).

( پس، می خوای چکارش کنی؟! )

(نمی دونم. فعلا نمی دونم. اينجا شلوغه. آن ماسماسک را نميشه ازت بگيرم. مثل دفعه ی قبل که من رفتم، پاشو برو توالت. بگذارش آنجا. من، پشت سرت هستم. بيرون که آمدی، می روم تو، ورش می دارم. پاشو! وقت نداريم!).

(می خوای ازش استفاده کنی؟!)

( آره. اگه مجبور بشم!)

( ولی خاليه که! فشنگ نداره!)

( فشنگاش پيش منه. توی جيبمه. پاشو!)

( مطمئن هستی که لو رفتی؟!)

(الان، راجع به تنها چيزی که مطمئنم ، اينه که بجنگم تا مرگ! فقط، اشتباه کردم که نارنجک هارو، از توی کوله برنداشتم. پاشو!).

(راه فراری نيست؟!)

(نه. فکر کنم خونه در محاصره باشه)

(من، چه کمکی می تونم بکنم؟!).

(چون، کار با اسلحه را بلد نيستی، هيچی. به فکر فرار خودت باش.)

(بعدش چی؟! امروز قرار بود راجع به...)

(فراموش کن! فقط به فکر فرارباش! اگر گير افتادی که دستور روشنه. مقاومت تامرگ. اگرهم ، گير نيفتادی، بايد يک جائی رو پيدا کنی و تا يک ماه مخفی بشوی. بعدش، هرچهارشنبه ساعت چهار تا پنج بعد از ظهر، توی ناصر خسرو، اطراف باب همايون می پلکی. بچه ها ميان سراغت. رمز ارتباط هم، همين رمزيه که با هم داريم. حالا، پاشو!)
می خواهم ازجايم بلند شوم. دچار ضعف عجيبی شده ام. زانوهايم می لرزند. دوباره می افتم روی صندلی. درهمان لحظه، زنگ در آپارتمان به صدا درمی آيد. رابط می گويد: (پاشو!چرانشسته ای؟!)

در همان حال که دارم به بانو- که با بلند شدن صدای زنگ در آپارتمان، از اتاق بابی بيرون آمده است و دارد به طرف در ورودی می رود – نگاه می کنم، يکبار ديگر سعی می کنم که از صندلی بلند شوم. نمی توانم. به رابط می گويم: ( يک لحظه صبر کن. الان پا می شم).

بانو، در آپارتمان را بازمی کند، اما کسی به درون نمی آيد. حالت بانو به گونه ای است که دارد با کسی در آن سوی در صحبت می کند. رابط مثل اينکه متوجه لرزيدن زانوهايم شده است. می گويد : (چی شده؟! چرا می لرزی؟!)

در حالی که دارم به سوی در ورودی نگاه می کنم، می گويم: ( چيزی نيست. لرزش پاهام سابقه داره. يه لحظه صبر کن! درست ميشه!)

رابط با لحنی توأم با سرزنش می گويد: ( چيه؟ ترسيدی؟!)

جوابش را نمی دهم. احساس می کنم که دارد اتفاقی می افتد. اتفاقی که يکبارديگرهم افتاده بود. دانشگاه تظاهرات بود. گاردی ها وارد دانشگاه شده بودند و حمله کرده بودند به دانشجويان. عده ای از دانشجويان از نرده ها پريده بودند توی خيابان های اطراف دانشگاه و فرار کرده بودند. مأموران تعدادی را تعقيب کرده بودند تا رسيده بودند به اينجا. بعدش هم بابی رفت و با آنها صحبت کرد. به بابی گفته بودند که آنها وارد ساختمان نمی شوند، مشروط به اينکه کسانی که در آنجا هستند، دستشان را روی سرشان بگذارند و يکی پس از ديگری از آپارتمان خارج شوند و ...

می گويد:( چی شده؟! چرا لال شدی؟!)

می گويم: (صبرکن! مثل اينکه داره خبرهائی ميشه!)

می گويد:( چه خبرهائی؟!)

جواب نمی دهم و به بانو نگاه می کنم که بدون آنکه در را ببندد، با سرعت به طرف اتاق بابی برمی گردد و وارد اتاق می شود و پس از لحظه ای کوتاه ، بابی از اتاق بيرون می آيد و به طرف در می رود و آن را بازمی کند و با شخص يا اشخاصی که در آن سوی در هستند مشغول صحبت می شود. رابط با عصبانيتی فروخورده میگويد: ( چرا حرف نمی زنی؟! گفتم چه خبرهائی؟!)

می گويم: ( مگه، صدای زنگ در را نشنيدی؟!)

می گويد: ( چرا، شنيدم! متوجه، رژه رفتن و طنازی اون زنکه هم هستم)

می گويم: ( کدام زنکه؟!)

می گويد: (همون زنکه ای که سرخ و زرد پوشيده و اول رفت و در را بازکرد و الان هم ، اون ته راهرو، جلو در اون اتاقه واستاده و داره به ما نگاه ميکنه! به نظر مشکوک ميزنه! تو که زياد باهاش قاطی نشده ای؟!)

منظورش به بانو است. مانده ام چه جوابی بدهم که در همان لحظه، بابی ، صحبتش با شخص يا اشخاص آنسوی در ورودی تمام می شود و در را می بندد و در حالی که به طرف بابی می رود، همه افرادی را که در راهرو هستند، مخاطب قرار می دهد و می گويد: (ميهمان های ناخوانده داريم! پاشويد! پاشويد! همه می رويم به اتاق جلسه! زود! زود!).

و به سرعت می دود به طرف اتاق هيچ .نيچ .کا. رابط پچپچ کنان می گويد: (عالی شد. همه رفتند. من حالا ميتونم بپرم برم تو حياط و نارنجک هارو از توی کوله بردارم و بعدهم ...)

می گويم: ( نفهميدی چی گفت؟! گفت براشون مهمان ناخوانده آمده! )

می گويد:( خب! که چی؟! به ما چه ربطی داره؟!)

می گويم: ( اگر لو رفته باشی وتعقيبت کرده باشند، ميهمان های ناخوانده، احتمالا همان هائی می توانند باشند که تا اينجا دنبالت کرده اند!)

داستان ادامه دارد......




google Google    balatarin Balatarin    twitter Twitter    facebook Facebook     
delicious Delicious    donbaleh Donbaleh    myspace Myspace     yahoo Yahoo     


نظرات خوانندگان:

Mr
Amir
2024-03-25 10:14:33
این داستان شبیه همه معضلاتی است که ما همیشه در جنبش داشته ایم و هیچقت هم نتوانستیم کار یکدستی بکنیم و فقط فرو ریختیم.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد