یک بار دگر می زده تر آمده ام من
شوریده تر از جان سحر آمده ام من
پیگرتر از زخمه ی واگویه ی شبگیر
پرخاشگر از قعر خطر آمده ام من
سر در قدم صبح اگر باد پذیرام
ناگفته پذیرشگر سر آمده ام من
تا طرح نویی بفکنم از مقدم خورشید
بر پیکرِ شب همچو تبر آمده ام من
در بدرقه ی میکده با تلخی بدرود
حسرت زده ی جام دگر آمده ام من
چشمیم به میخانه و چشمیم به خانه
گر، سربه گریبان سحر آمده ام من
تا سلسله ی مرگ از این خانه بر افتد
با پرچمی افراشته تر آمده ام من .
.........................از کتاب مجموعه شعر « با طره ی دانش عشق»
خاکی که شکفته در پنجه ی باد
صد غنچه، که نا شکفته برخاک افتاد
گویاست که شب نخواهد پایید
این خرمن خون، دوباره گل خواهد داد .
..........................................
تا شط شکوفه، موجیِ از خنده ی توست
شب هرچه کند، باز سر افکنده توست
هرچند فضا به گند خود آلاید
جاری شدن و شکفتن، آینده ی توست.
..............................................
نگاه کن
این منم که در جهان بد جور تلفظ می شوم
با شناسنامه ی ِ فرسوده ای که
روزی تایید
و روز دگر
حاشایش کرده اند
بی آنکه بدانی این بازی چیست.
اما در آینه ی کژ وکوژی که
پیرامونت گذاشته اند تا تکه های خشونت را
به مقیاس شرم آوری بزرگ کند
تشخیص اینهمه سایه
در سایه تو
مشکل نیست.
به دخترم می گویم
چراغ ها را روشن بگذار
و tv را خاموش کن
که تاریکی طولانی ست.
..............بخشی از شعر بلند « انگار شکل جهانی شده ی مرگ»
می گردانمش
و روی نقطه ی اول می ماند
و... باز می گرداندم
تو گویی قرار بر نخستین نقطه است
وهر دو بازیچه ایم
سر نخ ما کجاست؟
به قمقمه ی خالی می نگرم
وکنگره ی روبرو
که از باد افتاده است
وهزاره ی پشت سر
که جسدش بردوش ماست
کدام گوی ، جهان را به آینه خواهد سپرد ؟
که بازی ها را شمرده ام
واز شباهتی که در نقطه هاست
وشبگیرم کرده اند
هنوز درنیافته ام
که بازی خورده ام
گذشته ام به تلخی گذشت
ودریغم بر حافظ ی خود نیست
که می گویدم
فرشی که زیر پایم گسترده است
از من نیست
و از فردا هراسانم می کند
به شب گزیده ای می مانم
که در هیچ نقطه ای نمی گنجم
و هوای خانه پریشانم می کند
.................بخشی از شعر بلند درکتاب مجموعه شعر« لوس آنجلسی ها»
شعر « با دهان مرگ»
.....
مثل تلویزیونی که
مدارش را کج وکوله بسته اند
ساعت به ساعت
وجا به جا پخش می شود
و ذهنم را بیشتر پریشان می کند.
پاره اسکلتی منحصر به ستون فقرات
با دهان مرگ
وسنگ تابوتی هم قواره ی من.
چه وزنه ای
از دنده یِ چپم آویزان کرده اند که
حتا مویرگ زیرین عضله یِ پشت پایم
درد می می کند.
هرچه را که از سقف عینکم می گذرد
طاقباز
سایه می زنم
نقطه به نقطه
ومنتظرم تا
سنگ فرود آید
یا
این پاره ابری که
از خلال توری پشت در
چارمین صبح دوشنبه ی دیگر را
از من پنهان می کند.