logo





«کلام نهم از حکایت قفس»

شنبه ۲۶ اسفند ۱۴۰۲ - ۱۶ مارس ۲۰۲۴

سيروس"قاسم" سيف

seif.jpg
.... به ساعتم نگاه می کنم. چند دقيقه ی از زمان قرار با رابط گذشته است. البته، هنوز جای نگرانی نيست . محل ، امن است و قرارمان مثل هميشه ، ميان اين ساعت و آن ساعت است. از اين موارد که بگذرم، نگرانی اصلی من بيشتر در مورد بانو است که هنوز نفهميده ام آيا رها کردن ناگهانی کت، ميان آن کش و واکش ها و آن مکث کوتاه و خيره شدن به من، به دليل آگاه شدن به وجود هفت تير در جيبم بوده است و يا اين چيزها، فقط خيالات من است؟!

به خودم می گويم: گيرم که قضيه ی پی بردن بانوبه وجود هفت تير، ناشی از خيال ورزی های من باشد، ولی دليل نگاه های زيرچشمی او چيست؟! رابطه ی خصوصی و يا حتی معمولی قبلی هم با بانو نداشته ام که بخواهم بگويم ممکن است نگاه های زير چشمی و هرازگاهی او مربوط به آن روابط خصوصی و يا معمولی قبلی من با او باشد! حتی، با وجود اينکه اولين بار با ديدنش، احساس کرده بودم که او را قبلا در جای ديگری ديده ام، اما به همان دليل تشکيلاتی بودنم، نه تنها پيگير آن فکر و احساس نشده بودم، بلکه هروقت هم به سراغم آمده بود، آن فکر و احساس را به شدت پس زده بودم و اگر هم چشم در چشم هم قرار می گرفتيم، بنابرضرورت ، سلام و عليکی می کردم و می گذشتم تا همين چند هفته پيش که رابط به خاطر دادن اين هفت تيرلعنتی به اينجا آمده بود و چشمش که به بانوافتاده بود و از من پرسيده بود که :" آن دختره را از نزديک می شناسی؟" و من گفته بودم :" از نزديک که هيچ، حتی از دورهم نمی شناسمش!"، تازه ، سؤال رابط، من را به اين فکر واداشته بود که که بدانم بانو را قبلا کجا ديده ام و......
( بانو، کمونيسته! نه؟!)

از فکربيرون می آيم. هوشنگ دست از شعرخوانی اش کشيده است و منتظر پاسخ سؤالش، خيره شده است به من که خيره شده ام به بانو، در ميان جمع زنانه!

مانده ام چه جوابی به هوشنگ بدهم که خوشبختانه درهمان لحظه ، يکی از ميان جمع زنانه، صدايش می کند و پس از قدمی که به سوی آنها برمی دارد، دوباره بر می گردد به طرف من و می گويد : ( راستی! بقيه رو می تونم حدس بزنم چرا لخت نشده اند! ولی، خود تو چرا لخت نشدی؟!).



از بس که اين هفت تير لعنتی، فکر و ذهنم را به خودش مشغول داشته است، بی اراده می گويم: ( برای اينکه، ترسيدم به هفت تيرم، دست بزنند!).

هوشنگ ، می زند زير غش و غش خنده و همانطور که غش غش کنان می رود به طرف جمع زنانه، می گويد : ( وای ننه جان! وای ننه! فدای اون هفت تير دسته طلات بشم من!).

و در همان حال، نگاه حيران من را هم به دنبال خودش می کشاند و می چسباند به بانو، در ميان جمع زنانه و آن:

پيچش موها،
پيچش نگاه ها،
پيچش پستان ها،
پيچش کمرگاه ها ،
پيچش نشيمنگاه ها و....

کم کم دارم احساسی خوشايند، اما ترسناک نسبت به بانو و نگاه های زيرچشمی اش پيدا می کنم و به همان دليل هم روی از او و جمع زنانه برمی گردانم و چشم هايم را می بندم و سرم را ميان دست هايم می گيرم و می انديشم به گفتگوئی که چند وقت پيش با رابط داشتيم در مورد " تشکيلات وخطوط قرمزاحساسات " که او به وصيت نامه ی يکی از دوستانش اشاره کرد که قبل از اعدام برای دوست دخترش که او را بی احساس ودشمن زيبائی خطاب کرده بود، نوشته بود:" ... من کسی هستم که زير سايه ی اسلحه ای که امپرياليسم و سر سپردگانش ، رو به طبقه ی من نشانه رفته بوده است، پای به اين دنيا گذاشته ام! من کسی هستم که در خواب و بيداری، با کابوس هائی ازهمان اسلحه که رو به زندگی خودم من نشانه رفته بوده است، رشد کرده ام! من کسی هستم که به خاطر بقاء، با آرزوی داشتن يکی ازهمان اسلحه هائی که به من نشانه رفته بوده است، پای به مرحله ی بلوغ گذاشته ام! من کسی هستم که پس از پشت سر گذاشتن دوران بلوغ ، اکنون به خاطرداشتن يک اسلحه تا دقايقی ديگر با رگبار اسلحه ای به دست يکی از هموطنان هم طبقه ام؛ شايدهم، هموند و هم عقيده و هم رزمم، در خاک و خون فرو خواهم غلتيد! بی آنکه در همه ی عمرش اجازه داشته باشد که لحظه ای، چشم و گوش و دست شود برای ديدن و شنيدن و لمس کردن يک زيبائی! چراکه از نگاه تشکيلات، هرگونه زيبائی در مرحله اول، مشکوک ، غير قابل اعتماد وبه تبع، زير نظر و هدف متحرک همان اسلحه ی بی رحمی بوده است که هم اکنون به سوی من نشانه رفته است و..... ".

( اين هوشنگ چی ميگه؟!)

به خود می آيم. سرم را بلند می کنم و به رو به روی خودم می نگرم. بانو و هوشنگ را می بينم که با لبخندی بر لب ، در مقابلم ايستاده اند. بانومی گويد:( گفتم اين هوشنگ چی ميگه؟!)

گيج و منگ می گويم : (نمی دانم! مگه چه گفته!)

بانو می گويد: ( هوشنگ ميگه به خاطر اينکه ترسيدی کسی به هفت تيرت دست بزنه ، لخت نشدی! آره؟!)

هنوز گيج و منگم و دارم در ميان زمان و مکان تلخ و تاريک وصيتنامه ی دوست رابطم دست و پامی زنم وقرارگرفتن ناگهانی بانو در برابرم هم، مزيد برعلت شده است و فکر و ذهنم را به هم ريخته است ، اما به ناگهان انگار کسی در گوشم پچپچه می کند که : " بجنب! اين بهترين موقعيت است که وجود جدی هفت تير را که ممکن است بانوبه آن پی برده باشد، تبديل به شوخی و بازی کنی و ...."

فورا، می گويم : ( هوشنگ راست ميگه. ولی اگه کسی بخواهد مثل توکه به هفت تيرم دست زدی، دست بزند، اشکالی ندارد!).

بانو، لبخندش محو می شود و خودش را پس می کشد و می گويد: ( من، دست زدم؟!).

می گويم: ( وقتی که توی اتاق، کتم را چنگ زده بودی و می خواستی با خودت ببری! يادت رفت؟!)

بانو صدايش را بلند می کند و می گويد: (من، کتت را چنگ زدم، نه شلوارت را! هوشنگ ميگه که تو، يه هفت تيرتوی جيب شلوارت ...).

با بلند شدن صدای بانو و منفجر شدن خنده ی فروخورده ی هوشنگ، ناگهان، پچپچه های جمع زنانه و مردانه فرو می خسبد و همه، نگاه پرسشگرانه شان را متوجه ما می کنند . بابی از اتاقش سرک می کشد و بانو را صدا می زند و بانو که انگار، تازه متوجه منظورهوشنگ شده است، همچناکه دارد می رود به طرف اتاق بابی، به هوشنگ ، چپ چپ نگاه می کند و می گويد: (هوشنگ! از اين شوخی ها نداشتيم! ها!)

بانو وارد اتاق بابی می شود و هوشنگ، در همان حال که دارد از خنده، ريسه می رود "آخ و اوخ کنان"، خودش را می کشاند به درون جمع مردانه و پچپچه وار، چيزی به آنها می گويد ومیغشغشاندشان و می کشاند شان به سوی من و بعد هم می رود به سوی جمع زنانه و تا چشم بهم بزنم، جمع زنانانه و مردانه به هم پيوسته اند و من را احاطه کرده اند و ليلا خالد از ميان زن ها ، با چشم های گشاد شده از تعجب، می گويد :( هفت تير! کی؟! کی هفت تير داره؟!).

هوشنک خنده ناک و آخ اوخ کنان، مرا به او نشان ميدهد و می گويد : (او! اون بلا! اون بلا، يه هفت تير نازنازی دسته طلائی داره که می ترسه ديگرون بهش دست بزنن!).
در ميان غش غش خنده ی مردها و بهت و گيجی ليلا خالد ، يکی از مردها می گويد : ( منم، يک هفت تير دسته صدفی دارم!)

ليلا خالد که دارد به طرف من می آيد، پس می کشد و ميان صدای آخ و اوخ و "وای مامان" گفتن هوشنگ و غش غش خنده ی مردها و زن ها، مرد ديگری می گويد: ( من هم يه مسلسل دارم و اگر کسی بخواد ميتونه به اون دست بزنه!)

وباز، صدای " آخ! و اوخ و وای مامان گفتن شهوتناک هوشنگ " وغشغشغشغش خنده ی مردانه ونگاه زن ها به همديگر و باز، صدای غشغشناک يکی از مردها که می گويد : ( منهم يه "ژ.3 " تروتميزدارم)

وباز، صدای " آخ و اوخ و وای مامان گفتن شهوتناک هوشنگ " وغش و غشغششششغشش مردانه و چند اخم زنانه و چند خجالت واقعی و تظاهر به خجالت وچند لبخند زنانه و صدای يکی ديگر از مردها که می گويد : ( منهم يک تانگ دارم).
وباز، صدای " آخ و اوخ و وای مامان گفتن شهوتناک هوشنگ " و غش و غشغششششغشش مردانه و چند اخم زنانه و يکی ديگر از مردها که می گويد:( "يوزی" چی؟! من يوزی دارم! کسی يوزی نمیخواد؟!)

يکی ديگر می گويد : (منهم يک اژدرافکن دارم!)

وباز، صدای " آخ واوخ و وای مامان گفتن شهوتناک هوشنگ "و چند غششششغشششش مردانه و چند حيای زنانه وچند تظاهر به حيای زنانه و يکی ديگر که می گويد:( منهم، يک شمشيردارم!)

وباز، صدای " آخ واوخ و وای مامان گفتن شهوتناک هوشنگ "و چند غششششغشششش مردانه و چند حيای زنانه وچند تظاهر به حيای زنانه و ديگری که می گويد:(شمشيرت کجه يا راست؟!).

وباز، صدای " آخ واوخ و وای مامان گفتن شهوتناک هوشنگ " و صدای ليلا خالد که معترضانه دارد به طرف در خروجی آپارتمان می رود و فريادمی زند که :( وای! وای! برما! آهای آدم ها! آهاِی مبارزان دلير جنگل و شهر! کجا هستيد که ببيينيد! کجاهستيد که اين خرده برژواهای آپورتونيست نامرد و ترسو را ببينيد که برای حفظ بقای خودشان تا چه درجه ای سقوط کرده اند! – رو می کند به گروه مردانه- خاک بر سرتان! به شما می گويند مرد! به شما می گويند روشنفکر؟!).

داستان ادامه دارد.......



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد