هنگامی كه زمان بر ما فرود میآید
خود را در تاریكيِ شب پنهان میكنیم
اما كفهای سفیدِ دریا به ساحل میریزند
ما هراسان در چشمهای یكدیگر مینگریم
و بیهوده دستها را در جیبهای پشتِ شلوار قلاب كرده
وانمود میكنیم كه هیچ اتفاقی نیفتاده است.
چون از زادروزِ یكدیگر میپرسیم
در پسِ ماههای سال
و شیشههای خاليِ رنگِ مو سنگر میگیریم.
آنگاه شیشهی شراب را دست به دست میگردانیم
و به حلقهی آتشباز میگردیم.
دخترانِ كوچكِ دیروز هنوز بازنگشتهاند.
آنها رفتهاند تا همراهِ پسران همسایه
با ماشینِ پدر، دورِ شهر چرخی بزنند.
كودكانِ امروز بیاعتنا به ما از روی آتش میپرند
و از پاكتهای پُفكردهی چیپس، مشت مشت میخورند.
پدر سوسیسها را بر سر سیخهای چوبی میزند
و از آخرین چارشنبهسوريِ خود در تهران یاد میكند.
مرغان دریایی در تاریكی كمین كردهاند
و به آژیرِ رنگینِ پلیس گوش میدهند.
كودكان بیواهمه از زمان بالا میروند
بر گُردهی او سوار میشوند
دست به ریشِ سفیدش میكِشند
و گاهی مویی از آن میكَنند
انگشتهای كثیفشان را بر عینك او میمالند
و از جیبهای قبایش، شكرپنیر كِش میروند.
زمان ایستاده است
كودكان غارتش كردهاند
اما او بیخیالانه میخندد
و انتظار روزی را میكِشد
كه بر آنها فرود خواهد آمد.
هجدهم مارس هزارونهصدونودوهشت