... هوشنگ، در حالی که ادای هملت را در می آورد، رقص کنان، راه می افتد به طرف اتاق جلسه و شعار گونه می گويد:( يا عقده يا عقيده؛ مسئله اين است! مقدس نامقدس! لخت و نالخت! چيز و ناچيز! روی ميز يا زير ميز! با اون عزيز يا با اين عزيز ...)
و چون می رسد به جلوی اتاق جلسه، در همان لحظه، در اتاق باز می شود و بابی که به نظر می رسد، آخرين نفر باقیمانده در حجله بوده است، سر به زير بيرون می آيد و در را پشت سرخودش می بندد و چون بر می گردد که برود، هوشنگ سينه در سينه ی او قرار می گيرد و با همان فيگور هملتی اش، او را بغل می کند و شلپ شلپ می بوسد و می گويد : (و... يا با اين عزيز! چه شده استاد؟! چرا داری در حجله را به روی هملت خودت می بندی؟!)
بابی همانطور که چشم به زمين دوخته است، بدون آنکه سخنی بگويد، از هوشنگ، می گذرد و می رود به سوی اتاق خودش که در انتهای راهرو است و هوشنگ هم، با نگاهی هاج و واج، او را تعقيب می کند و می گويد : ( آخه يکی پيدانميشه به من مادر مرده بگه چی شده؟! اخم و تخم اين يکی ديگه برای چيه؟! داشتم می رفتم که براش لخت شم!)
يکی از دخترهای دانشکده ی ادبيات" مشهور به خانم دوبوار" ازدرون جمع زنانه داد می زند و می گويد : ( دير رسيدی! فعلا، شهين آقا، داره برای کل اوقلژ، لخت می کنه!).
هوشنگ که با شنيدن نام شهين ، به وجد آمده است، به ديوار پشت سرش تکيه می دهد و می گويد: ( چی؟! مگه شهين جون هم اينجا است؟!).
شهين، از دانشجويان دانشکده ی فنی است و هوشنگ، دانشجوی معماری دانشکده ی هنرهای زيبا است. در روزهای برف دار زمستان، به هنگام حمله با گلوله های برفی، به دانشجويان ديگر دانشکده ها و بخصوص به دانشجويان دانشکده ی هنرهای زيبا و ادبيات که ظاهرا، از سر شوخی و بازی است، اما در واقع، حمله ی متحد - کمونيست ها و مسلمانان، به کفار ومروجين خصلت های خرده بورژوائی است!- شهين، رهبری حمله کنندگان دانشکده های فنی، حقوق ، پزشکی وعلوم را به عهده می گيرد و اگرهم، کار به دعوا بکشد تا آخر خط می رود و يکدفعه هم، با سرش زده است توی دماغ همين هوشنگ که رهبری برف بازان دانشکده های ادبيات و هنرهای زيبا را برعهده داشته است که البته، با پا درميانی ديگر دانشجويان، صورت همديگر را بوسيده اند و آشتی کرده اند و تمام شده است.
من، با شهين وهوشنگ، آشنا هستم، اما به دليل تشکيلاتی بودن وزندگی نيمه مخفی ای که دارم ، ازهمان روزهای اول آشنائی مان، مجبورشده ام که درجه ارتباطم را با آنها، درحدی نگهدارم که اگرزمانی من را تصادفا، - در حين انجام مأموريت !- ، درجائی ديدند، به همان سلام و عليک از راه دور، قناعت کنند و پيشتر نيايند و مزاحم انجام وظيفه ی تشکيلاتی ام نشوند و ...
( شنيدی که اين مرتيکه عوضی چی ميگه؟!)
سرم را بر می گردانم. هوشنگ است که با چشم های به اشک نشسته اش، عصبی و نا آرام، کنارم ايستاده است. می گويم: (چه شده است هوشنگ؟! کدام مرتيکه؟!)
به من نزديک تر می شود و با صدائی پچپچه وار می گويد : ( همين مارکس و لنين احمق!).
می گويم:( چرا؟ چه شده است مگر؟!)
می گويد: ( راجع به رفتارم!)
می گويم : ( کدام رفتار؟).
می گويد : ( همين رفتاری که دارم ديگه! همينکه اينجوری راه ميرم. اينجوری حرف می زنم ديگه!).
می گويم : ( ناراحت نشو. حتما منظوربدی نداشته اند)
می گويد : ( تنها اين دونفر نيستند! همه شون مثل هم اند. سر و ته يک کرباسند! در حرف، خودشونو اولترا روشنفکر ميدونند، اما در عمل، يک مشت آدم های عقب افتاده و دهاتی پر عقده ای هستند که ...)
می گويم: ( هوشنگ! توهين نداشتيم ها!).
می گويد:( چون، ازدوستات هستند، بهت برخورد؟!)
می گويم: ( اصولا، بدگوئی پشت سر ديگران خوب نيست!)
می گويد: ( باشه، پدر مقدس!)
بعد، صورتم را می بوسد و می گويد:(عصبانی هستم قربونت برم! بذار حرفمو بزنم! اگر نه خود من، هزار دفعه از آنها دهاتی ترم! می فهمی چی ميگم؟! اصلن،دهاتی و شهریش به کنار. من، خود خود عقده هستم! اما، فرق من با آنها اين است که ادعای روشنفکری و رستگار کردن ديگران را ندارم! منظورمو می فهمی؟! منظورم به ادعا ها شونه! به جهالت هاشونه! خير سرشون مدعی هستند که ميخوان انقلاب کنند وجامعه ی ايرانو، از جهل و عقب ماندگی و بدبختی نجات بدهند! حالا بيا و تماشاکن! می دونی الان، زن و مردشون دارند برای شهين جون و کل اوقلژ که توی اتاق هستند و در را به روی خودشان بسته اند، چه جوک های کثيفی می سازند! آخه، يک لخت شدن و اين همه مکافات؟! خاک بر سرشان!)
می گويم : ( چرا کثيف؟ چرا خاک بر سرشان؟! خوب! اين چيزها، می تواند توی هر اتاق خوابی اتفاق بيفتد!).
می گويد : ( اولا، نه توی هر اتاق خوابی! ثانيا، حرف هائی مثل، بکش پائين؟!... گائيدن؟! ... کونی؟!.... جنده؟! اونهم توی حجله؟! يه لحظه خوب گوش کن ببين پشت سر اون طفلکی ها چی دارند ميگن! من که داره عقم می گيره!).
می گويم : ( حالا چرا اومدی کنار اينها واستادی که هی از حرف هاشان، عقت بگيرد؟!).
می گويد : ( پس می خواستی کجا واستم؟! رفتم پيش دخترا، ميگن، برو پيش پسرا! چون ميخوايم يه خورده جوک های زنونه بگيم! تازه، فکر ميکنی که جوکاشون، خيلی بهتر از جوکهای پسراس؟! زن و مردشون، دارن حالمو بهم می زنند!).
با صدای غش غش خنده بانو، سر به سوی جمع زنانه برمی گردانم. هوشنگ با لبخند، شانه اش را به شانه ام می مالاند و می گويد : ( دختر خوبيه! نه؟!).
خودم را به آن راه می زنم و می گويم : ( کی؟).
می آيد و با تعمد طوری در مقابلم می ايستد که مانع ديدن بانوشود و می گويد : ( همين تيکه ای که الان ديگه نمی تونی ببينيش!)
می گويم:( منظورت به کيه؟)
می گويد: (منظورم به همان بانو جونته که با نگاهت داری می خوريش!).
می گويم : (خوب؟ گيرم که تو راست ميگی! اشکالی داره مگه؟!)
گونه ام را ويشگون می گيرد و می گويد : ( نه، جونم! چه اشکالی؟! می خوام بگم که دختر قشنگيه! زييا است. پاکه .مثل اسمش! مگه نه؟!).
می گويم : ( منظورت از پاکی، به پاکی فکرشه؟ به پاکی روحشه؟!يا پاکی جسمش؟!).
اين دفعه، موهايم را با غيض شهوتناکی چنگ می زند و بيخ گوشم زمزمه می کند که : ( جناب افلاطون! منظورم، همون منظوريه که توی اون کله ی پدر سوختته و به خاطرهمون منظور، داری اونو اونجوری می خوری!)
بعد هم بيشتر از پيش خودش را به من نزديک می کند و پچپچه وار می گويد:( يه شعری دارم که می خوام اختصاصی برای شخص شخيص جنابعالی بخونم!)
و بی آنکه منتظر شنيدن نظر من بشود، شروع به خواندن شعرش می کند:
(آه از اين حروف و بيداد از اين کلمات!
در شکل و در محتوا!
آه از اين جملات؛
ساده،
مرکب،
آه ! آه! وهزاران آه که تو، مو بينی و من پيچش مو!
آه از اين پيچش ها!
نگاه ها!
پستان ها!
کمرگاه ها!
نشيمنگاه ها!
آه و هزاران آه از اين ......
هوشنگ ،هم آهنگ با خواندن شعر، دارد خودش را به من نزديک و نزديک تر می کند و من ترسم از اين است که چون عادت به احساساتی شدن های ناگهانی وپريدن و بغل کردن ديگران دارد، يکدفعه هوس بغل کردن من به سرش بزند وبه طور اتفاقی دستش با برآمدگی ناشی شده از حجم هفت تيردرون جيبم ، برخورد کند و مثل بانو، از راز مگوی من با خبر شود! از آنکه بگذرم، به دليل توجه ديگران به آن صحنه و سوء تعبيرو تفسيرو متلک و طعنه زدن های احتمالی شان، احساس خوشايندی از آنهمه نزديک شدن هوشنگ به خودم ندارم، بخصوص اينکه اگر رابط به ناگهان پيدايش شود و من و هوشنگ را در چنين قابی چسبيده بهم ببيند، ديگر قوز بالای قوز می شود! به ساعتم نگاه می کنم. چند دقيقه ی از زمان قرار با رابط گذشته است. البته، هنوز جای نگرانی نيست . محل ، امن است و قرارمان مثل هميشه ، ميان اين ساعت و آن ساعت است. از اين موارد که بگذرم، نگرانی اصلی من بيشتر در مورد بانو است که هنوز نفهميده ام آيا رها کردن ناگهانی کت، ميان آن کش و واکش ها و آن مکث کوتاه و خيره شدن به من، به دليل آگاه شدن به وجود هفت تير در جيبم بوده است و يا اين چيزها، فقط خيالات من است؟!
داستان ادامه دارد......