برای ناصر مهاجر،
نگاهدارندهی یاد و میراث نسلی از بهترینهای ایران،
و آنانکه در تابستان ۱۳۶۷ به دست یک رژیم مخوف از میان رفتند.
بالاترین لذت محسن در اینست که خودش را گم کند در انزوایِ بلندیهای پر برف و خیره بماند به آن پایین پایینها: درّهها، روستاها، باغهای میوه، و سایهی دورِ آدمها، اسبها، و گوسفندان. پرندهیی که در آن دور دورها بر لایههای سبکِ هوا سواری میخورد حیرت او را بر میانگیزد. احساسِ گُنگی دارم که ابعاد سرسام آور پرتگاهها، تیغهها، یالها، و برفها در او رسوخ میکنند، او را میروبَند با خود میبرند به خلسهها و لذتهای غیرملموس.
محسن پرتگاهِ منحصر به خود را اولین بار در راه بازگشت از عَلَمکوه کشف کرده است. میگوید آنرا تصادفاً پیدا کرده است اما در این جهان مگر ممکن است چیزی اتفاقی هم باشد؟ بیشتر جمعهها با گروه کاوه، با دانشکده، یا تنها، میرود خودش را بیتابانه میرساند به پرتگاه خود. میایستد بر لبهی صخره، کوله پشتیش را مرتب میکند بر شانه، آماده میشود، یک نگاه میاندازد به پشت سر، لبخند میزند به همراهان، دوباره صورتش را بر میگرداند رو به دور دورهای افق، فریاد شوق میکشد، خیز بر میدارد و یکهو خودش را رها میکند میدهد به دست جریان ملایم باد. بمحضی که معلق میشود در هوا، جریانِ باد میزند زیر سینهی او، بالا میرود، بالا میرود، و هرچه دورتر و دورتر میشود تا تبدیل میشود به یک نقطهی سیاه در آن دور دورهای افق. روز بعد که میآید دانشکده با صورت و بازوها و گردن آفتاب سوخته، از پرواز بر فراز کوهها و درهها و محلّات پایتخت تعریف میکند و اینکه در نهایت در کجا فرود آمده است: یافت آباد یا خاک سفید ، پل سیمان یا کوره پزخانههای شهر ری، کهریزک یا حصارک، یا.... او همیشه با گروه کاوه میرود کوهنوردی و خودسازی. جمعههایی که همراه دانشکده میرود کوه برای اینست که از جریانات دور نیافتد، برای اینکه سمپاتها و بچههای مستعد را شخصاً از نزدیک ببیند، شناسایی کند، و پتانسیلهای آنها را بسنجد.
امروز که دارد پرواز دیروز خود را تعریف میکند هربار حواسش میرود سر دختر و پسر خُردسالی که گرم بازی هستند در کوچهی خاکیِ بین زاغههای فقیرانهی زمینهای اوقافی، آنسوی دیوارِ سیمی، موازیِ ساختمان علوم پایه. دخترک گریه میکند، میدود دنبال برادرش، تلاش میکند سه چرخهی قرمزِ زنگ زده را از دست او در بیاورد خودش سوار شود. پسرک مقاومت میکند، چسبیده است به سه چرخه، خواهرش را پس میزند و گریه میکند. محسن تمام حواسش سر بچه هاست. لبخند میزند، محو حرکات، آرزوها، شادیها، و رنجهای کودکانهی آنها. یادش میرود چه دارد میگوید. روحیات او ظریفتر از آنست که خود را از شعری محروم سازد که در مقابل چشمان او به آن زیبایی و ریتم و آهنگ در کوچههای خاکیِ فقرها و بی پناهیها و اجبارات و ناتوانیها میجوشد: از بازی بچهها، از بازگشت زنی از خرید روزانه، و از مرد میانسالی که مشغول تعمیر یکی از پشت بامهاست.
محسن همیشه که از کوه بر میگردد، در کوچههای ده با بچهها خوش و بِش میکند، سر بسر میگذارد، و اگر شد با آنها عکس یادگاری میگیرد. بهار گذشته در کوهنوردیِ کوهرنگ به ایذه، چند حلقه فیلم تمام کرده است از آدمها، لحظهها، زندگی، صخرهها، کومهها، برگچهها، جویبارها. هرجا زیباشناسیِ صحنه اجازه داده است بچهها را گنجانده است توی کادر، وقتی کودکانه لبخند میزنند، وقتی خجالت میکشند از غریبهها و رویشان را بر گرداندهاند، وقتی عین گلهای وحشی رها شدهاند میان علفهای تازهرسته، وقتی بین صخرهها رها شده بازی میکنند با برّههای همقد خود، در یک تراز، یک زیبایی، یک طبیعت، و وقتی که بر پشت مادرانشان سنگینی میکنند غرق خواب، فارغبال، سرشان افتاده به یک سو... به یک دلیل مرموز بچههای او همه آسیب پذیر مینمایند، ناچار، اتفاقی، بیپناه، نیازمند، زیر طلسم یک نیرویِ کیهانیاهریمنی.
در یکی از عکسها بچهی دو سه ساله با بیقیدیِ مرموزی نشسته است لای علفهای تازه رسته. سایهی شیر سنگیِ قبر مجاور افتاده است بر قسمتی از صورت چرکین-پر طراوت و موهای آشفتهی او. چشمهای بچه قدری چپ است و جذابیت نامأنوسی به او بخشیده است ورای توصیفات نوشتاری. دورتر چند لالهی سرنگون در نسیم میلرزند. بختیاریِ پیر در وسطهای میدانِ وضوح عکس افسار اسبی را گرفته است که دارد از جویِ نازک آب میخورد. یک سوّمِ بالای کادر عکس را کوههای برف گرفته و آسمان خاکستریِ آن دور دورها و دو سه تکه ابر پر کرده است. بهروز مشهدی مدتی طولانی خیره ماند به عکس. بعد رو کرد به محسن و حیرتزده پرسید،
-پسر خودت حواسِت بوده چی گرفتی...؟ واقعاً همینطور داشتی رد میشدی زدی گرفتی این عکسو؟
و همانطور خیره به عکس پس از یک مکث طولانی ادامه داد،
- شاهکار زدی پسر، شاهکار...، نمیخوام کلیشه بگم ولی به اصطلاح به این میگن شعر تصویری.
لبخند نرمی ظاهر شد بر صورت محسن.
محسن دوباره بر میگردد سر تعریف پروازِ روز گذشته، نگاهش هنوز به بچهها، افق دید او قلهی اساطیری که رفته زیر یک تکه ابرِ آسمان پاییزی. از حرفهایش معلوم است که هیچ چیزی را معاوضه نمی کند با لذت یک پرواز. در آخر سبکبار از روی پلهها بلند میشود از راهروی بغل کتابخانه راه میافتد بطرف کلاسِ بعدیِ خود در ساختمان مکانیک.
***
آخرین باری که محسن دیده شد در یک اتاق نسبتاً بزرگ بود در مقابل هیئت مرگِ انتصابیِ رهبرِ پیرِ انقلاب، در زندانی مخوف، در یک روز گرم آخر تابستان. حجتالاسلامِ جوان از او چند سئوال ساده کرد و محسن هر چندتا را خراب کرد، همه را غلط جواب داد کسی که با آن رتبهی بالا به دانشگاه راه یافته بود. او جوابهای دلخواه خود را داد، بمانند بازیگر دوره گردی در آستانهی اتوپیا. جوابهایی که خشم یک توهّم و تخیّلِ خونریزِ هزار و چهارصد ساله را بر میانگیخت و خلیفهی همسان و پیروانِ آیینِ هراس انگیز او را. حجتالاسلام جوان چه ادراکی میتوانست داشته باشد از زیبایی، جوانی، شورِ زندگی، و اندیشههای آنسوی روزمرّهگیها. حجتالاسلامِ جوان با نگاهی که از آن یک تصمیم قبلی میبارید جلوی اسم او علامت زد و چیزی نوشت، سر بلند کرد، و خونسردانه او را با اشارهی دست هدایت کرد به سمت یک درِ معمولی. از آن پس دیگر هیچ خبری از محسن باز نیامد.
همکلاسیهای سابق محسن که روحیات او را خوب میشناختند و در گذشته پروازهای او و مراسم و تشریفات آنرا از نزدیک دیده بودند میگویند او با جوابهایی که آن روز به سئوالات حجتالاسلامِ جوان خالی از عاطفه داده بود دیگر هیچ انتخابی برایش متصور نبود مگر تن دادن به فتوای رهبرِ مخوفِ انقلاب و حکم هیئت مرگِ انتصابیِ او. برخی دیگر معتقدند با سابقهیی که هیئت مرگِ سه نفره از پروندهی محسن داشتهاند او را برای آخرین بار به قلّهی پلنگچال برده و خواستهاند با دو چشم خود ببینند که او چگونه سبکبار از ارتفاعات البرز به پرواز در میآمده، به رغم کولهی سنگین خود به بیوزنی میرسیده بر فراز قلهها و درهها و دشتها، و در نهایت هم به نرمیِ لک لکها بر زمین مینشسته است میان مردمانی که از ته دل دوستشان میداشته و برایشان پیکار میکرده. آن بار اما در اثر تعذیرها و شکنجهها و فشارهای دائم روانی، دیگر توان چندانی در تنِ زخم خوردهی او بجا نمانده بوده است که بتواند در طول پرواز تعادل خود را مثل پیشترها حفظ کند. آنها حدس میزنند که او هم درست مثل ایکاروس، سقوط مرگباری پیدا کرده است در جایی حوالی جاده خراسان، یا ایوانکی و جاده سمنان و حاشیهی کویر، یا هر جای نامعلوم دیگر. چه فرق میکند.
محسن بر هر زمینی که فرو افتاده باشد، تا امروز دیگر سلولها و مولکولها و عناصر تن او همه جذب هوا و آب و خاک و گیاهان شده است. هر سال ششم فروردین دوستان سابق او با همسران و بچهها و نوهها جمع میشوند در زمینی که از آن دور دید داشته باشد به دیوارهی عَلَم کوه. آتشی روشن میکنند، بدور آن حلقه میزنند، رباب مینوازند، میخوانند، به رسم کهن پیالههای خود را پر میکنند، به یاد او نگونسار میکنند، و نوش نوش میگویند. آنسوی این گرد همآییها اما غم خفتهیی نهان است که به آسانی به احساس در میآید.
* حسین حاج محسن که در دانشکده محسن صدایش میکردیم.
لقمان تدین نژاد
آتلانتا، ۲۹ اسفند ۱۳۹۴
۱۹ مارس ۲۰۱۶