تمام قامت خود را در قبای سیاهی پوشانده بود و تنها روزنهای را باز گذاشته بود تا بتواند مسیر رفتن خود را بیابد. روشنایی روز و درخشندگی خورشید با سکوت حزنانگیز قبرستان متروک شهر، در هم نمیآمیخت. صدایی از مردگان آرام خفته در اتاقک های حفر شده در عمق زمین به گوش نمیرسید. انتظار نمیرفت تا از آنها صدایی شنیده شود، چرا که سکوت بر آنها تحمیل شدهبود. دیر زمانی است که دیگر هیچ صدای افسونگری از قبرستان به گوش نمیرسد. یاران شفیق، یک به یک در کنار هم بهسر میبرند و کسی را هم آزار نمیرسانند و کسی هم نیست که بخواهد آنان را بهیاد آورد. حتی کسی را برای دفن کردن دیگر به این قبرستان نمیآورند تا فرصتی شود برای ساکنان قبرستان تا پذیرای تازه وارد شوند. قبرستان اگرچه همواره پذیرای مرگ بوده و خواهد بود اما متروکه و پوشیده شده از خس و خاشاک شدن خبر از مرگ ابدی قبرستان میدهد. مردمان خفته در این گوشه از شهر از یاد رفتگانی هستند که نه کسی به دیدار آنها میآید و نه آنها انتظار آمدن کسی را روز شماری میکنند. هر یک گوشه عزلت گزیده و آن را تبدیل به پناهگاهی نموده برای دور بودن از هیاهوی دیگران تا شاید بتوانند با فراق آسوده به بودن خود واقعیت ببخشد بیآنکه نیازی باشد تا کسی با غبارروبی از سنگ مزار این خفتگان به آنها هویت دوباره دهند.
فرد قبا بهتن با گامهای شمرده و استوار در قبرستان پیش میرود و هرازگاهی بر بالای سنگ قبری میایستد و با زانو زدن بر روی سنگ قبر سعی میکند با دقت روی آن را پاک کند تا صاحب قبر را از روی نام نوشته شده بر سنگ قبر شناسایی کند. وقتی گمشده خود را در آن مکان نمییابد، بعد از لحظهای کوتاه مجددا از جای خود بر میخیزد و به جستجوی خود ادامه میدهد. پیدا بود که هنوز گمشده خود را نیافتهاست. کس نمیدانست که او به دنبال چه کسی میگردد و چه کسی را میخواهد بیابد. در واقع کسی هم در آن قبرستان متروکه نبود که با کنجکاوی، جستجوگری او را زیر نظر داشتهباشد تا از راز او با خبر گردد.
چند تک درختی که به ظاهر دیگر عمر درازی را برای خود رقم نمیزدند، با سماجت هر چه تمامتر ریشههای خود را برای بقای خود در عمق زمین فرو میبردند تا بتوانند به آب مورد نیاز خود دست یابند. حتی اتاقک های اهالی خفته در آن قبرستان متروک از جستجوگری ریشههای آن چند درخت کهنسال برای پیدا کردن آب، مصون نمیماندند. ویرانی قبرستان را میشد با ورم کردن و ناهمواریهایی که در سطح قبرستان میان سنگ قبرها شکل گرفتهبود بهوضوح دید. زندگی در درون زمین در حرکت بود و صاحبان خفته در آن با اشتیاق خود را با آن وفق دادهبودند و اعتراضی از هیچیک از آنان برنمیخاست.
درختان رو به افول با دهشتناکی هر چه تمامتر ریشه های خود را در درون تن های رنجور خفتگان در خاک فرو میبردند و آنان را از سر راه خود کنار میزدند. خفتگان تاب ایستادگی را در خود نمیدیدند و به ناچار گام به گام خود را با ریشههای درختان قبرستان همراه میکردند و خود را کنار میکشیدند. نبردی نابرابر در عمق زمین در جریان بود و تنها نشان آن ورمکردگی های روی زمین بود. درختان به خوبی میدانستند که زندگی گران بهاترین کالای است که در اختیار دارند و با تمام وجود تلاش میکردند تا آن را از کف ندهند. هیچ چیزی نمیتوانست مانعی بر سر راه آنان گردد. خورشید همچنان به پرتو افشانی خود ادامه میداد و هیچچیز هم نمیتوانست مانع خورشید شود. درختان کهنسال قبرستان همچون آب، به خورشید برای زندهماندن نیاز داشتند ولی تابش طاقت فرسای خورشید را تاب نمیآوردند. اما چارهای نداشتند جز صبوری پیشهکردن و سازش با خورشید که به زندگی آنان تداوم میبخشید.
فرد قباپوش بالای سنگ قبری میایستد و با پای خود گرد و غبار و آشغال های روی سنگ قبر را کنار میزند تا نقوش روی قبر نمایان گردد. کمی خم میشود و اینبار دستمالی از توی جیب قبایش بیرون میآورد و با آن سنگ روی قبر را خوب پاک میکند تا آنچه که روی قبر است به خوبی به چشم آید و قابل خواندن شود. گذشت زمان و طبیعت و نیز اثر گامهای مردم بر روی سنگ قبرها باعث شدهبود تا نوشتههای روی سنگ قبرها صدمه ببینند و چندان خوانا نباشند. اما فرد قباپوش توانسته بود آنچه را که به دنبالش می گشت، بیابد. چند لحظهای نگذشت که با دو زانوی خود بر روی سنگ قبر نشست و لحظات طولانی به همان حال باقی ماند و هیچ حرکتی از خود نشان نداد. گویی تبدیل به سنگ شده بود و فقط قبای وی بود که باد آن را به حرکت در میآورد و او همچنان بیحرکت در جای خود ماندهبود.
مدتی گذشت و قبا از تن بیرون آورد و آن را بر روی قبر گذاشت. سپید مویی با لباس زنانه که نشان از زن بودن صاحب آن قبا را میداد، نمایان شد. پشت به خورشید بر روی سنگ قبر دراز کشید و سر را روی قبای تاشده قرار داد. چهرهاش ناپیدا بود و به آرامی زانوان خود را با دو دستهایش در شکمش جمع نمود تا به اندازه سنگ قبر شود. مدتی به همین حال گذشت بدون آنکه حرکتی از او سر زند و یا از جایش برخیزد. سکوت همچنان حاکم بر قبرستان بود و تنها صدای زوزه باد به گوش میرسید که در لابلای قبرها در حال پرسه زدن بود و خس و خاشاک قبرستان را به رقص درمیآورد و آنها را با خود به هر سو میکشاند.
خورشید فارغ از کار روزانهاش در حال آماده شدن بود تا شبی را به صبح رساند. اما هنوز حرکتی از زن خفته بر روی سنگ قبر دیده نمیشد. شاید زندگی را رها کردهاست و با صاحب قبر به ابدیت پیوسته. کس چه میداند که چه اتفاقی روی دادهاست. هیچکس در قبرستان نیست تا سر از این راز درآورد. تنها زوزه باد است که بر ساکنان قبرستان فرمانروایی میکند و کسی نیز یافت نمیشود تا در مقابل او به ایستادگی برخیزد. خورشید نیز روشنایی را با خود به خواب میبرد و ساکنان قبرستان را با بلند پروازیهای باد تنها میگذارد. و سیاهی شب نیز زوزههای باد را در چیرهشدن بر قبرستان همراهی میکند و نخواهد گذاشت تا چشم چشم را ببیند و از آنچه که در طی شب روی میدهد کسی با خبر شود.
چه باید کرد؟ باید آن زن را در دل سیاهی قبرستان تنها گذاشت و او را په دست زوزههای باد سپرد؟ چه کاری از دست این قبرستان تنها برای محافظت از او برمیآید؟ آیا این درختان کهنسال میتوانند از ریشههای خود برای محافظت از این زن بهره برده و او را در پناه خود بگیرند تا طمعه گرگان نیمه شب نگردد؟ به چه کسی باید پناه برد و یا از او کمک خواست تا از این انسان حفاظت کند؟ کسی در این شب هست تا صدای خاموش این زن را بشنود و نگذارد که شب او را در خود ببلعد؟
بانگی برنمیخاست. زندگی در دو سوی این جهان هستی جریان داشت و هر یک تابع خود. ساکنان خفته در عمق زمین، دیرزمانی ست که با خود عهد کردهاند تا پیوند های خود را با آن سوی زندگی بگسلند و نگذارند آرامشی را که به دست آوردهاند دستخوش بلندپروازی های زمینی ها قرار گیرد. اما این کار برای این سوی جهان هستی کاری ست شدنی؟
زن قبا پوشیده همچنان سنگ قبر یافته شده را در آغوش گرفتهبود و نشانی از رها کردن آن دیده نمیشد. گویی معشوق خود را بعد از دیر زمانی یافتهاست و دیگر خیال آن را ندارد تا او را دوباره از دست بدهد. شب چادر سیاه خود را در سراسر قبرستان متروک گستراند، تا آنجا که دیگر اثری از عاشق خفته بر روی سنگ قبر به چشم نمیآمد. او معشوق خود را یافته و در بستر او جای گرفتهبود.
با سپیده صبح تنها نشانی که از او به چشم میخورد، اثر پیکری بود که بر سنگ قبر نقش بستهبود. زندگی دوباره به خفتگان قبرستان متروک بازگشت. درختان کهنسال قبرستان متروک نیز میتوانستند به حیات خود امیدوار باشند تا وقتی که خورشید نورافشانی خود را از آنها دریغ نمیکرد.
قبرستان مهمان تازه ای را میدید که با سری خمیده و گامهای کوتاه در پی گمشده خود در میان سنگ های قبرستان پرسه می زد.
پایانی نیست اگر او خود نخواهد!
زمستان ۲۰۲۴
محمود میرمالک ثانی