logo





«کلام هفتم از حکایت قفس»

چهار شنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲ - ۰۶ مارس ۲۰۲۴

سيروس"قاسم" سيف

seif.jpg
...پس، همانطور که رو به پنجره و پشت به افراد ايستاده ام ، اول ، گره کراواتم را شل می کنم و بعد هم در همان حال که کتم را از تنم بيرون می آورم، زيپ جيب هفت تير را، به طوری که کسی متوجه نشود، می کشم و کتم را طوری تا می کنم و روی دستم می گذارم که بر آمدگی جيب هفت تير، بين دست و سينه ام قرار بگيرد که ناگهان، صدای کسی را از پشت سرم می شنوم که می گويد:( بدش به من!) .

سرم را که برمی گردانم ، بانو در برابرم ايستاده است و درهمان حال که به کت چنگ می زند، می گويد: ( دارم می روم به انباری برای آوردن پارچ آب. ميتونم کتت را بگذارم آنجا)

بی اراده، خودم را عقب می کشم و می گويم: (نه! ممنون. سنگين نيست. دستم می گيرم) .

ازبانو، اصرار و از من انکار که ناگهان، بانو با حالتی که انگار هفت تير را لمس کرده باشد و از وجود آن آگاه شده باشد، کت را رها می کند و پس می کشد و بعد از مکثی کوتاه و خيره شدن به من، به سرعت راه می افتد و می رود رو به انباری و من را با دلهره ای که مبادا به وجود هفت تيردر جيب کتم پی برده باشد، ميان زمين و آسمان معلق نگهميدارد. احساس ضعف شديدی برمن غلبه می کند . به ديوار پشت سرم تکيه می دهم و بعد هم روی زانوهايم فرو می ريزم و می نشينم وبرای مطمئن شدن از لو رفتن و نرفتن هفت تير، در انتظار بازگشتن بانو ازانباری، گوش می سپارم به صدای کل اوقلژ که دارد می گويد: (...خوب! بگذاريد از همين بی طاقت شدن مان از گرمای همين اتاق صحبت کنم. درجه ی طاقت ما، در برابر گرما، تابعی است از متغيرهائی همچون خود گرما، که خود گرما هم، تابعی است ازمتغيرهای ديگر طبيعت ما که البته، خود طبيعت ما، باز تابعی از متغيرهای ديگری، از جمله عادت های ما است که خود عادت های ما، باز تابعی از متغيرهايی همچون...)

هوا دم کرده است و تمام بدنم خيس عرق شده است. بانواز انباری بيرون می آيد و در حالی که زير چشمی به من نگاه می کند، سرش را به سوی ديگران برمی گرداند و می گويد : ( حالا چرا همه تان عزا گرفته ايد؟! اگر می خواهيد که گرمای اتاق، براتون قابل تحمل بشه، آپورتونيست هاش می توانند خودشان را با جبر شرايط و ملاحظات فرصت طلبانه برای بقاء، تسکين بدهند و مخالفين تئوری بقاء هم می توانند فکر کنند که برای کم کردن وزن و آماده شدن برای جنگ های مسلحانه، جلسه را گذاشته ايم توی سونا!).

يکی از دخترها " مشهور به ليلا خالد" می گويد : ( البته، سونای با لباس!).
همه می خندند و هيچ.نيچ.کا که معلوم نيست روی سخنش با بانواست يا با ليلا خالد، با دلخوری می گويد: (توی جمع ما، فکر نمی کنم که کسی اهل سونا و مونا رفتن باشد!).
بانو می خندد و می گويد: ( آخی! چه بد!)

بعد هم پارچ آب يخ را می گذارد روی ميزو باز با نگاهی از گوشه ی چشم به من، از اتاق خارج می شود.

دارم با خودم فکر می کنم که از اتاق بزنم بيرون و با بازکردن سر حرف با بانو، راجع به لورفتن و نرفتن هفت تير و دليل اين زيرچشمی نگاه کردن هايش مطمئن شوم که در همان لحظه ، بانو به اتاق بازمی گردد و وقتی دارد ازکنار ليلا خالد رد می شود، می گويد: ( چرا سونای با لباس ليلاجان؟! هرکس که گرمش است، می تواند لباس هايش را دربياورد!).

کل اوقلژ رو به جمع می کند و می گويد: ( بفرمائيد! باز هم بگوئيد که بانو، نمی تواند فکر آدم را بخواند! اين چيزی که گفت، درست همان فکری بود که من داشتم راجع به گفتن يا نگفتنش تصميم می کرفتم، اما بانو، پيش دستی کرد و گفت!).

بانو می گويد: (احتياج به خواندن فکرنيست! در اين گرمای نفسگير، ايده ی لخت شدن، اولين ايده ايه که به فکر هر آدمی برسه، مهم، گفتنشه که شما نگفتی و من گفتم! )

هيچ.نيچ.کا می گويد : ( مهم اين نيست که چه کسی فکرلخت شدن به سرش زده است و چه کسی فکر اورا خونده است! مهم اين است که واعظ غير متعظ نشويد و اگر راست می گوئيد، اول خودتان لباستان را دربياوريد!)

کل اوقلژ و بانو، برای لحظه ای در سکوت به هيچ. نيچ.کا خيره می شوند و سپس از او روی برمی گردانند و به همديگر نگاه می کنند و کل اوقلژ می گويد: ( چه می فرمائيد بانو خانم؟!)
بانو می گويد: ( هرچه شما بفرمائيد!)

کل اوقلژ می گويد:( اگر شما قبول کنی که فکر لخت شدن از من بوده و شما فقط آن فکر را خوانده ای و زحمت گفتنش را بر عهده گرفته ای، آنوقت منصفانه اش اينه که خود من مسئوليت به عمل در آورد ن فکرم را بر عهده بگيرم! چطوره؟!)

بانو برای لحظه ای چشم هايش را می بندد و سپس بازمی کند و با لبخندی برلب می گويد:( باشه. قبول! مشروط به اينکه، تو هم صادقانه اعتراف کنی که اگر من هم به خواهم جلوی جمع لخت بشوم، تو با انجام دادن آن موافقت نخواهی کرد!)

کل اوقلژلحظه ای به بانوخيره می شود و می گويد: ( بازهم فکرم را خواندی؟!)

بانو می گويد: ( خواندم)

کل اوقلژ می گويد: ( باشد. قبول. اعتراف می کنم )

بانومی خندد و می گويد: ( بسيارخوب. اين گوی و اينهم ميدان. بفرمائيد لخت شويد!) .

و بازهم از گوشه چشم نگاهی به من می اندازد و به سرعت از اتاق خارج می شود وکل اولژ هم راه می افتد به سوی بالای اتاق و در آنجا می ايستد و با زدن سوت وخواندن ترانه ی - اگرعشق همينه، اگر زندگی اينه، نمیخوام چشمام دنيارو ببينه ...- ، کفش ها، جوراب ها، پيراهن، زير پيراهن و تسمه ی شلوارش را، يکی پس از ديگری بيرون می آورد وبا حرکاتی سکسی، آنها را به گوشه ای پرتاب می کند و پس ازبازکردن يکی دو دکمه ی شلوار، می ايستد و با لبخندی بر لب، می گويد : ( از اينجا به بعد، تنها کسانی می توانند در اتاق بمانند و ناظر برلخت شدن کامل من باشند که خودشان، همزمان با من، لخت شوند!).

عکس العمل جمع که تا اين لحظه، دربرابر لخت شدن کل اوقلژ، حبس کردن نفس در سينه هاشان بوده است، کم کم تبديل می شود به دم ها و بازدم های عميق و بعد هم پچ و پچ وغش غش خنديدن های مردد
و سبک؛

بعد، غيش غيش خنديدن های سنگين؛

بعد، قژ و قژ بيرون زدن های مردد از درون آن غيش غيش ها؛

بعد، اخم وسکوتی سنگين؛

بعد، نگاه های پرسش گرانه به همديگر و... سرانجام ، ازجای برجهيدن ناگهانی ومعترضانه ی هيچ.نيچ.کا و راه افتادنش به طرف دراتاق و فرياد زدن که : ( ما، از جمع شدن در اينجا، هدف مهمتری
در پيش داريم! ما، برای رقص و آواز سوسن و استريپتيزجنابعالی، در اينجا جمع نشده ايم!).

کل اوقلژ می خندد و می گويد : ( می ترسی هيچ. نيچ. کا؟!).

هيچ.نيچ.کا قدمی به سوی کل اوقلژ بر می دارد و می گويد : ( از چه می ترسم؟!).

( از لخت شدن جلوی ديگران!)

(لخت بشوم که چه بشود؟!)

( لخت بشوی که آزاد بشوی! آزاد، ازآنهمه ماسک ها وقالب های کهنه ای که داری با خودت حمل می کنی! طبيعی بشوی! خودت بشوی!)
ليلا خالد به دفاع از هيچ.نيچ.کا ، از جايش برمی خيزد و با عصبانيت رو به کل اوقلژ می گويد : ( يعنی چه؟! خوب! نمی خواد لخت بشه! اگر کسی لخت نمیشه، حتما دليلی برای لخت نشدنش داره!).
کل اولژ می گويد : ( دليل خود تو، برای لخت نشدنت چيست؟!).

ليلا خالد با چهره ی سرخ شده از خشم و يا خجالت، دارد در ذهنش دنبال جواب می گردد که يکی از دانشجويان" مشهور به دکتر شريعتی" به دفاع از ليلا خالد، از جايش بر می خيزد و رو به کل اوقلژ می گويد : ( دليل او هر چه هست، به خودش مربوط است!).



هيچ.نيچ.کا، رو می کند به همه ی افراد حاضر در اتاق و می گويد : ( دستور جلسه ی امروز، صحبت بر سر پتانسيل بازدارنده ی وجوه مشترک فرهنگی عناصر سنت، مذهب و روشنفکری جامعه ی ايران بوده است، نه بنگاه تئاترال و استريبتيز و رقص و آواز و بعد هم، سين و جيم کردن ديگران، در مورد قدرت ها و ضعف های شخصی شان! از اين لحظه به بعد، جلسه در اتاق من ادامه پيدا می کند. کسانی که موافق هستند، می توانند به آنجا بيايند!).

سپس ، از اتاق بيرون می زند و چند نفر ديگرهم به دنبالش که صدای کل اوقلژ، هيچ.نيچ.کا و همراهانش را با اين جملات بدرقه می کند: ( راهی که شما می رويد، به هيچستان است! موسيقی و آواز و استريبتيز، يک هنر است! آنکس که چشم و گوشش را بر روی هنر ببندد، يک عقده ای و بيمار است! بيمار سنت! بيمار مذهب! بيمار روشنفکری! بيمار آن روشنفکری تقليدی و مندر آوردی ای که شماها با ادعای رها شدن از قيد سنت و مذهب، دنبال پتانسيل وجوه مشترک فرهنگی آن، در عناصر سنت و مذهب مندر آوردی خودتان می گرديد؛ درحالی که از خيره شدن به " من" فردی تان و ديدن پتانسيل ضعف ها و قدرت های مخرب "من"هاتان، می گريزيد وبا عوام فريبی روشنفکرانه و آويزان شدن به کلمات قصار مشاهير شرق و غرب، می خواهيد مردم را بشورانيد! می خواهيد انقلاب کنيد! وای بر آن انقلابی که در فردای آن، افرادی مثل شما....).

هيچ..نيچ. کا وهمراهانش اتاق را ترک کرده اند و رفته اند و کل اوقلژ، همچنان دارد رو به آنها فرياد می زند وافراد باقی مانده هم، با پچپچه کردن:

" يعنی چی؟!".
"چرا توهين می کنه به ..."
"کدوم انقلاب؟!..."
انگار ازدماغ فيل افتاده!.....".
"خب که چی حالا؟!".
"حق ندارد که!....".
"...... آره!..... ولی!".

ودرست درلحظه ای که برای خارج شدن از اتاق، به طرف در راه می افتيم ، يکی از دانشجويان دختر، مشهور به " شهين آقا"، پای سست می کند و پس ازپرتاب کردن کيفش به گوشه ای، می رود به طرف کل اوقلژ و سينه در سينه ی او می ايستد و می گويد:

( باشه! من می مانم! ياالله! لخت شو تا لخت شم! بلخت تا بلختيم!).

ليلا خالد ، می پرد و بازوی شهين آقا را می گيرد و در حالی که او را می کشاند به طرف در، داد می زند که : ( بيا شهين! حيا کن دختر! باز زده به سرت! واقعا، می خوای لخت شی؟!).

شهين آقا، بازويش را ازدست ليلا خالد، به شدت بيرون می کشد و با عصبانيت فرياد می زند که : ( ولم کن! خيلی دور ورداشته! بايد بايستم جلوش و دورشو کم کنم!).

يک ازدانشجويان دختر دانشکده فنی" مشهور به مهندس" که به شدت از برخورد شهين آقا، جا خورده است، درحالی که با دلخوری به طرف در اتاق راه می افتد، پچپچه واربه پسر همراهش می گويد : ( تا به حال فکر می کردم که رعايت نکردن فاصله اش با مردها و از سر و کول آنها بالا رفتن، به دليل سادگی و بی شيله پيله بودنشه! ولی حالا، می فهمم که نخير! خانوم، جنده تشريف دارند!).
ليلا خالد می گويد: ( نه مهندس جان! تا اونجائی که من فهميدم، يک زن، برای اينکه روشنفکر و انقلابی باشه، لازم نيست که بی حيا هم باشه!).

کل اوقلژ و شهين آقا، رو در رو و چشم در چشم هم ايستاده اند و منتظر خارج شدن افراد باقی مانده دراتاق هستند که پس از مقداری فش فش و هيس هيس وهيش هيش، بالاخره ، از اتاق خارج می شويم و شهين آقا وکل اوقلژ را با هم تنها می گذاريم و در را هم پشت سر خودمان می بنديم که در همان لحظه، زنگ درآپارتمان، به صدا در می آيد ومن به ياد قراری می افتم که با رابطم دارم. به ساعتم نگاه می کنم. درست زمانی است که بايد اينجا باشد. دارم فکر می کنم که بروم در را باز کنم يا نکنم که بانو از اتاق بابی بيرون می آيد و دوان دوان می دود به طرف در و آن را باز می کند، ولی به جای چهره ی رابط ، چهره ی هوشنگ ميان قاب ورودی آپارتمان ظاهرمی شود و درهمان لحظه، يکی از دانشجويان پسر"مشهوربه لنين" ، بيخ گوش يکی ديگر از دانشجويان پسر"مشهور به مارکس" که کنارمن ايستاده است، پچ و پچ کنان می گويد: ( اين هوشنگ خانم را، ديگه کی به اينجا دعوت کرده؟!).

مارکس جواب می دهد : ( نمی دونم! شايد هم برای جوری جنس، دعوتش کردند که شهين آقا، تنها نباشه!).

و بعدهم غش غش، می زنند زير خنده و هوشنگ که نفس نفس زنان، به درون آپارتمان آمده است، با صدای بلند و معذرت خواهانه ، به خاطر دير آمدنش، صورت بانو را غرق بوسه می کند و بعد هم می آيد به سراغ مارکس و لنين وضمن آنکه آنها را در آغوش می گيرد و می بوسد، می گويد : ( چطوری مارکس؟! فدات شم! چطوری لنين جونم؟! من نبودم ، تکليف دنيا را روشن کرديد؟! جلسه تموم شد؟!).

مارکس و لنين، غش غش می خندند و لنين می گويد: ( نه هوشی جان! جلسه، شده است، حجله و شرط ورود به حجله هم، اينه که لخت بشی!).


هوشنگ هم که معلوم می شود از لحن کشدار و معنی دار "هوشی جان گفتن" لنين خوشش نيامده است ، ابرو در هم می کشد و می گويد: (من که قبلا، بهت گفته بودم عزيزم! علت همه ی زنده باد و مرده باد گفتن های شما ها، به خاطر مردم نيست؛ بلکه ،به خاطر رسيدن به پست و مقام های بالاتره و عقده های شخصی ای که دارين! بخصوی به خاطرعقده هائيه که توی اون پائين تنه ی مرده شو برده تون جمع شده. علاجش هم، يه بدن داغ و سفت وسخت برای دختراتون و يه بدن داغ ونرم ولطيف هم برای پسراتونه!).

و باز، مارکس و لنين، غش غش می خندند و لنين می گويد: ( پس برای همينه که يکی از شرايط آزاد شدن زندانی های سياسی را، تعهد ازدواج کردن پس آزدی شون گذاشته اند!).

هوشنگ می گويد : (چرا که نه؟! آخه فدام شی الهی! دورم بگردی! سکس کردن، بی ازدواج يا با ازدواج، خون و آدمو صاف می کنه. روح آدمو جلا ميده. آدم رو آروم می کنه! فکر آدمو روشن ميکنه !).

دکترشريعتی ، رو به هوشنگ می کند و می گويد : (آره . درست می گوئی. سکس، ظاهرا مثل ترياک ، دوای هر دردی است، اما وقتی به آن معتاد شدی، ديگر هيچ درمانی ندارد!).

لنين می گويد: (مثل اعتياد به مقدسات!)

مارکس شعار گونه می گويد:( هيچ چيز در جهان مقدس نيست)

لنين شعارگونه می گويد:( از جمله ، مذاهب و اديان)

و دکتر شريعتی با تمسخر می گويد : ( به جز دين کمونيزم و مذاهب منشعب شده از آن!)

مارکس می گويد : ( کمونيزم دين نيست!).

دکتر شريعتی شعارگونه می گويد: (قسم به همان کلام مقدس پيامبرمارکس که "هيچ چيز درجهان مقدس نيست"، به جزچند چيز، از جمله، خود مارکس و لنين وکمونيزم!).

و هوشنگ، درحالی که ادای هملت را در می آورد، رقص کنان، راه می افتد به طرف اتاق جلسه و شعار گونه می گويد:( يا عقده يا عقيده؛ مسئله اين است! مقدس نا مقدس! لخت و نالخت! چيز و ناچيز! روی ميز يا زيرميز! با اون عزيز يا با اين عزيز ...)

و چون می رسد به جلوی اتاق جلسه، درهمان لحظه، در اتاق باز می شود و بابی که به نظر می رسد، آخرين نفز باقی مانده درحجله بوده است، سر به زير بيرون می آيد و در را پشت سرخودش می بندد و چون بر می گردد که برود، هوشنگ سينه در سينه ی او قرار می گيرد و با همان فيگور هملتی اش، او را بغل می کند و شلپ شلپ می بوسد و می گويد : (... يا با اين عزيز! چه شده استاد؟! چرا داری در حجله را به روی هملت خودت می بندی؟!)

بابی همانطور که چشم به زمين دوخته است، بدون آنکه سخنی بگويد، از هوشنگ، می گذرد و می رود به سوی اتاق خودش که درانتهای راهرو است و هوشنگ هم، با نگاهی هاج و واج، او را تعقيب می کند و می گويد : ( آخه يکی پيدانميشه به من مادر مرده بگه چی شده؟! اخم و تخم اين يکی ديگه برای چيه؟! داشتم می رفتم که براش لخت شم!)

يکی از دخترهای دانشکده ی ادبيات" مشهور به خانم دوبوار" ازدرون جمع زنانه داد می زند و می گويد : ( دير رسيدی! فعلا، شهين آقا، داره برای کل اوقلژ، لخت می کنه!).

هوشنگ که با شنيدن نام شهين ، به وجد آمده است، به ديوار پشت سرش تکيه می دهد و می گويد: ( چی؟! مگه شهين جون هم اينجا است؟!).

داستان ادامه دارد......



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد