logo





ماهرخ

چهار شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۲ - ۲۸ فوريه ۲۰۲۴

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan-06.jpg
« شیر مادرش حلالش هرکی اسم ماهرخ رو رو تو گذاشته، واقعا ماهرخ هستی. از دیشب تا حالا که باهات بوده‌م، به اندازه ی تموم عمرم زندگی کرده و لذت برده‌‌م . هیپیا میگن، سریع زندگی کن، شدید عشق بورز، جوون بمیر. چیقدر این شعار با مذاقم جوره. ازته دلم میگم، دوست دارم چن سال باتو زندگی و عشق بازی کنم و جوون بمیرم، ماهرخ ماهم. »
« بیا پاین، منو شام آوردی تو کافه دانسینگ که این خزعبلات رو به خوردم بدی، فرزاد؟ شب درازه و قلندر بیدار، اگه تا آخرش وایستادی و به رو‌غن سوزی نیفتادی، مردی. منم تازه کارم و با هر کس وناکسی نمیرم، تو هم دست کمی از من نداری، اگه از قیافه، تیپ و پک و پز و جیب پر اسکناس و ریخت و پاشت خوشم نمی‌امد، باهات نمی‌امدم، هر آت و آشغالی به خونه و خلوت ماهرخ راه نداره، خیلی شانس آوردی که مورد پسند ماهرخ قرار گرفتی، بیا، این گیلاسم بنداز بالا تا پاک خراب بشی و هرچی توچنته داری، بریزی بیرون و ماهرخ بدونه چن مرده حلاجی، از حق نگذریم، دیشب دست به رختخوابت لنگه نداشت، معرکه بود، آق پسر خوشگله. »
« این گیلاس زهرم باشه،‌ یه نفس بالا میرم، واسه این که از دست ماهرخ ماه گرفته‌م ، امتحان کن، سر ازم بخواه، نامرداش میزنن زیرش. د یاالله، امتحان کن لاکردار خوشگل ترین خوشگلای دنیا! »
« انگار پاک مست و پاتیل شدی، خبر نداری، من بیشتر عاشقت شده‌م، بچه خوشگل! حاضری با ماهرخ که این همه ازش تعریف کردی و هندونه زیرب غلش گذاشتی، ازدواج کنی؟ »
« ازدواج با توی فرشته، تنها ارزومه. »
« خیلی خب، بهم بگو، چی داری، پدر مادرت مثل پدر مادر من، یه لاقبا و گدا نیستن که! نه، تیپ و و لخرجیا و گشاد بازیات نشون میده از یه خونواده خرپولی، دوست دارم از زبون خود زبون بازت بشنفم که چی سنخ و جنمی هستی، بچه خوشگله. »
« ساکن خیابون گلسنگ نیاورنیم، خیلی خرپول نیستیم، ثروتمندیم، اهل قلمم، یه عمر کرم کتاب بوده م، مدتیم هست که دارم نقشه ی نوشتن یه رمان رو توکله ی پوکم حلاجی میکنم و تا هنوز دست ودلم شروع نکرده و ول معطلم، سالای آزاگاره ماهرخ رو می‌شناسم و منتظر اومدنشم که دستمو بگیره و بهم الهام بده، کمکم کنه تا شاه کارمو که تموم زندگیمه، بنویسم و کله ی پوکمو از شرش خلاص کنم، اگه این رمان رو ننویسم، اون دست ازسرم ور نمیداره و دیوونه م میکنه و میفرسته لای دست اجدادم. هر جور که میتونی، به دادم برس، دستمو بگیر، توت نها الهام دهنده ی من مادرمرده هستی، ماهرخ ماهم! »
« خیلی خب، داری اشکمو سرازیر میکنی،حاضری با ماهرخ ازدواج کنی؟ »
« همین الان بگو، میگی چیکار کنم، هرچی از پدر مادرم بخوام، نه نمیگن، تنها پسرشونم، مثل ریگ پول به پات میریزم. »
« ازدواج واقعی که نه، خنگ خدا. »
« پس چیجور ازدواجی ماهرخ جونم؟ »
« توکه پیروی شعارهیپیاهستی، ازدواج واین حرفا، باید برات کشک باشه، اصل اینه که من وتو با هم باشیم و تا خرخره مون عشق کنیم، هر وقتم مردیم، به تخم اسب حضرت عباس. »
« دقیقا همینطوره، واسه همین گفتم یه عمره تورو می شناسم، اصلا تو و منی نداره، ماهرخم یعنی فرزاد در به در، هرچی تو بگی، انگار که خودم میگم. برنامه چیه؟ »
« میدونی چیه، فرزاد، توهمین منطقه نیاورن و شمرونات، پسریه طلا فروش مشهور رو تور کرده م، چن شب برده مش خونه م ، اونم عینهو خودت، پاک سنیه چاکم شده، میگه اگه باهام ازدواج کنی، همه چیزمو میریزم جلوی پات. بهش گفته م یکی اومده خواستگاریم، همین روزا میائیم از جواهر فروشیت، گرونترین حلقه ازدواج رو واسه م بخره. »
« هر ننه مرده ای که تو رو ببینه و عاشقت نشه، کوردل و کور ذهنه، حالا میگی من این وسط باید چیکارکنم؟ »
« راستیاتش پدر و خونواده ش خیلی خرپوله، برنامه دارم حسابی سرکیسه ش کنم و کمک تو رو لازم دارم. »
« هرچی بگی، موبه مو انجام میدم، از همین لحظه تموم قد در اختیارتم.
« خودتو حسابی بساز و شیک و پیک کن، پاپیون بزن، یه روز باهم میریم جواهر فروشی، همه کاره م خود پسره ست، میگم تو خواستگارمی، اومدیم که واسه م حلقه ازدواج بخری، دیگه تو هیچ چی نگو، بقیه قضا یاش با خودم...»
*
« حرف و حسابتون چیه، جناب طلافروشان؟ چرا سبیل مامورها رو چرب و وادارشون کردی ایشون رو با آبرو ریزی تو محله وشهر، سینه کش و با اهانت بکشونن دادگستری؟ زورتون به یه خانوم تنهای معصوم رسیده؟ »
« اختیار دارین، اهانت رو که الان و در حضور جماعت، جناب قاضی به یه طلا فروش سرشناس تموم شمیرانات می کنه که خیلیا حاضرن پشت سرش نماز بخونن، اول بپرسین اصل قضایا چی بوده و اجازه بدین داستان این خانوم به اصطلاح معصوم رو تعریف کنم، بعد تموم قضاوتا رو میسپرم دست حناب قاضی. »
« بله، وصف بریز و بپاشای خونواده طلافروشان رو شنفته‌م، میدونم که میتونین خیلیا رو بخرین و خیلیا رو خاکسترنشین کنین، میشه گفت این طلا فروشیم یه جور کاسبی غلط اندازه و خیلی جریانات دیگه پشتش خوابیده و جریان داره، فعلا بحث ما این قضایا نیست، شاید به موقع بهش رسیدگی کنیم. بفرما چرا این خانم رو با اهانت کشوندی تو دادگاه، خیلیم حاشیه نرو، وقت دادگاه وقاضی ضیقه. »
« خلاصه کلام خیلی ساده و اینه که این خانوم به قول جناب قاضی معصوم، با هزار ترفند و عشوه، یه چک پنجاه میلیون تومنی، از چنگم ربوده، بلافاصله رفته بانک، خودشو خانوم من معرفی و باانواع ناز و عشو‌ه‌ها، چک رو نقد کرده و زده به چاک.»
« شنفتی که ازقدیم گفتن یه طرفه پیش قاضی نرو؟ بفرما بشین. خانوم تشریف بیار، رو صندلی رو به رو بشین. »
« اسمم ماهرخه، درخدمت جناب قاضی محترم هستم. »
« خانوم ماهرخ که چندان بی مناسبتم نیست، چرا چک پنجاه میلیونی جناب طلافروشیان رو از کفش کش رفتی و چرا به دروغ خودتو خانوم ایشون معرفی و چک رو نقد کردی و رفتی سی خودت؟ حرفای ایشون رو قبول داری و تائید میکنی؟ یا ادله ای واسه دفاع از خودت داری؟ یا ایشون به سرکار تهمت میزنه؟ »
«عارضم به حضور جناب قاضی،تموم قضایا واقعیت داره و حقیقت محظه.»
« یعنی سرکار اقرار می کنی که چک ایشون رو از کف ایشون کش رفتی، خودتو همسرش معرفی کرده و چک رو نقدی کردی؟ »
«بله، رسته جناب قاضی، اماجریان اونجور که ایشون تعریف میکنه نیست.»
« خیلی خب، میتونی اون روایت دیگه ی قضیه چک پنجاه میلیون تومنی رو واسه قاضی وحضار تعریف کنی؟ »
« بله، جناب قاضی. »
« اصل قضیه شو مفصلا واسه ما تعریف کن تا بدانیم جریان از چه قراره. »
« با آقای فرزاد، خواستگارم، رفتیم طلا فروشی که واسه م حلقه بخره، بدون دنگ فنگ ومراسم، از همونجام بریم دفتر ثبت ازدواج کنار طلافروشی و ازدواج کنیم و مستقیم بریم سراغ شب حجله و کار وصلت رو تموم کنیم. این آقای طلا‌فروش که قبلنم چندین و چن بار با من نرد عشق باخته بود و علاقه شدید داشت که باهام ازدواج کنه، منو کشوند توا طاق پشت بساطش، بعد از کلی مشت و مال و دستکاری و فلان وفلان، به زانو درآمد و التماس کرد، آه کشید و اشک ریخت که باید بامن ازدواج و این آقا رو دست به سرش کنی و بفرستی دنبال کارش. گفتم این آقای فرزاد عاشق سینه چاک منه وقراره پنجاه میلیون مهریه م کنه، توچی تضمینی میدی که بعد نمیزنی زیرش؟ همین آقای طلافروشیان، بدون هیچ تامل وبرو و برگرد و درجا، یه چک تضمینی پنجاه میلیونی داد دستم و گفت تموم این طلا و جواهر فروشی رو میریزم جلو پاهات، اگه بااین آقا ازدواج نکنی و بامن ازدواج کن... »
« قضیه داره جالب میشه، خیلی خب، بعد چی شد، چطورشد که ازدواج صورت نگرفت و طلافروشیان زد زیر ازدواج و اعلام میکنه سر کار چک رو از کفش کش رفتی؟ یا سرکار چک را وصول کردی وزدی به چاک؟ »
« ایشون با همه ی هارت و هورتهاش، اختیارو اراده کاراشو نداره، به پدرش که میگه میخواد با من ازدواج کنه، فرداشبش، پدرش دخترعموشو واسه‌ش عقد و با هم ازدواج می‌کنن و ازدواجش با من ماست مالی میشه. خواستگار قبلیمم که دلشو شکونده بودم، رفت و بایه دختر دیگه ازدواج کرد. »
« بالاخره نفهمیدم، چک وصول شده رو ازکف ایشون کش رفتی یا بادل وجون به سرکار داده شد؟ »
« عرض کردم جناب قاضی، این آقای طلا فروشیان گفت حاضره تموم جواهر فروشی شو به اسمم کنه و بریزه جلوی پاهام، چک تضمینی رو با التماس بهم داد، منم به جای به هم خوردن ازدواجم، چک تضمینی رو وصول کردم زدم به صدجور بدهکاری و خرج وخروجات عدیده م.»
« جناب جواهریان، گفته های این خانوم رو قبول داری؟ »
« بله، جناب قاضی، حرف من اینه که یه درخواست ازدواجی بوده، بعدم منصرف شده م و پاپس کشیده م و معامله بهم خورده، این خانوم وجه چک پنجاه میلیون تومنی رو که فوری و رندانه نقد کرده، باید پس بده. »
« خانوم محترم، چند ماه است که ایشون چک تضمینی رو به شماداده؟ »
« شیش ماه پیش بوده، جناب قاضی. »
« آقای طلافروشیان، به علت تهمت زدن به این خانوم محترم معصوم و بهم زدن ازدواجش، محکوم به پرداخت بهره ی شش ماهه این چک پنجاه میلیون تومنی هم هستی. ختم دادگاه اعلام میشه ...»
*
« عجب منقل و آتش گل انداخته ای، انگار دونه های درشت انارن، لابد مثل همیشه، لوله های طلاتم عینهو چراغ میدرخشه، اصل اصله؟ عنبرنسارا قاطیش نداره که؟ باچارتا بست، یه راست می‌بریم عرش اعلا، فرزادی؟ »
« مگه دفه های قبل غیراز این بوده؟ بعد از هفت هشت سال، هنوز منو نشناختی، ماهرخ ورپریده؟
« حساب روز و ماه و سالم یادم نمیمونه دیگه، همه چی رو فراموش می کنم، هیچکدوم از اونهمه ماجرا و افت و خیزائی که باهم داشتیم رو به خاطر نمیارم. امروز کنار منقل و وافور که می شینیم، چن بست واسه م چاق و از اول تا آخر شو تعریف کن. برخلاف من، تو حافظه ی عجیبی داری، گاهی باچن بست ناب، میری عرش اعلا، از وقتی گاگوله میرفتی رو، عینهو یه فیلم، بی هیچ کم وکاست وجا انداختن تعریف می‌کنی، اگه تو نبودی، با این فراموشی زودرس، چی بلائی سرم می‌امد؟ انگار از اول من وتو واسه هم به دنیا آمدیم و تکمیل کننده همدیگه‌ایم. یکیمون نبود، چرخ دیگری لنگ میزد،‌ چاق کن وبگذار کنار لبم، هلاکتم، جز جیگر گرفته. »
« بگیر، بگذار بین لبای قلویه ت که دودمان فرزاد ننه مرده رو فنا کرده، هنوز چن بست نکشیده، شعر میکی؟‌ میخواستم رمان نویس بشم، تو شدی شاعر، چنتا بست که میزنی و میری عرش اعلا، چی شعرای نابیم می گی. مگه از بچگی با من بودی که ازو قتی گاگوله میرفتم رو به خاطر میاری وتعریف میکنی؟ »
« من وتو، قبل از به دنیا آمدن همدیگه رو می‌شناختیم. وگرنه اونهمه آدم که یه انگشت هر کدومشون تو رو می‌خرید و آزاد میکرد رو ول نمی کردم و دنبالت راه نمی‌افتادم. »
« صبرکن بینم، تو دنبال من افتادی یا باهزارحقه وترفند منو کشو ندی خونسار و تو این باغ کنارسرچشمه، واسه این که یه نفرباشه واسه ت طل گیربیاره، منقل، ذغال و آتش نقلی درست کنه، وافور عمل بیاره و بگذار وسط لبای قلوه ایت، معتادو هم منقل خودت کردی، بعدشم هفت هشت سال آزگار شیره چاق کنت کردی، تموم زندگی فرزاد ننه مرده رو فدای دود و دم و بلن پروازیای خودت کردی...»
« باز که هنوز دوتا بست نزده، رفتی رو منبر! آق پسر خوشگله! »
« ریشم شده جوگندمی، هنوزم بهم میگه آق پسر، کاش این خوشگلی تو سرم میخورد و اینهمه باعث نابودیم نمی شد،‌ اما ضررنکرده م، تو این هفت هشت ساله ، با ماهرخ ماهم، به اندازه ی یه عمر کامل زندگی و عیش اپیکوری کرده م، ازهمون اولش گفتم و تا دینش رو حرفم وایستاده‌م، دوست داشتم مثل هیپیا، شدید عشق بازی کنم، الانم بیشتر از کپنم زندگی کرده م، میباس چن سال پیش‌ریغ رحمتو سر می‌کشیدم. همین امشبم سقط شم، اصلا و ابدا، هیچ کم و کسر و حسرتی تو دلم ندارم، تمومش فدای چشم وابرو و لبای قلوه ای ماهرخ ماهم، خلاص...»
« گفتم که، ما از روز ازل واسه هم ساخته شدیم، این هفت هشت سالم که باهم زندگی وتو این خلوت خونسار دور از تموم جار و جنجالای دنیا، بهترین شبانه روزا رو گذروندیم و هیچ کم وکسری نگداشتیم،‌ منم هیچ گله ای ندارم. »
« خب منم که همین رو میگم، قربون اون خنده بانمکت بشم! اختلافی بینمون نیست، بیا این بستم بکش، از بس ازاین تریاک فرد اعلا کشیدی، جفت چشمات گله انداخته و شده یه جفت اخگر شعله ور،‌ تو این حالت، هنوزم فرزاد سینه چاکت، حاضره سر تا پاتو ناز و نوازش و مثل یه تیکه بلور بغلت کنه، تو آغوش گرمت بخوابه و همونجا بمیره...»
« راست میگی، تریاکه انگار تموم عیار و بی‌غش کامل بود، جفتمون رو کاملا برده تو عرش اعلا، توهم عینهو ماهرخ سینه سوخته، حسابی گرگرفتی و شعله می کشی. دوست داری امشب آخرین شب زندگی جفتمون باشه، خودت گفتی تا ته خط با ماهرخی و نامرداش وسط راه زه میزنن، بازم رو حرفت هستی؟ ما که بیشتر از یه عمر کامل باهم زندگی و عیش اپیکوری کردیم، تریاک لاکردارم اوضاع تو خیلی وقته از کار انداخته و موش از فلانت بلغور میکشه، زندگی بدون عشق بازیم مفت گرونه. »
« از اولم تو درست میگفتی، تموم حرفات واسه فرزاد، آیه ی مقدسه، الان وتاهنوزم، اگه مو به مو به گفته هات عمل نکنم، نامردم. خودمم خسته شده م دیگه، پیشنهادت چیه، ماهرخ ماهم؟ »
« تموم لوله تریای باقیمونده رو تو دوتا لیوان آب حل ویه معجون گوارا درست کرده‌م، بعد از کشیدن این‌همه وافور، حالا این دوتا لیوان معجون رو سرمی کشیم، همدیگه بغل می‌کنیم، کنار نفس همدیگه میریم تو خواب ابدی، تموم دنیا و مافیهام به تخم فرزاد خوشگله ...»
« خیلی وقته منتظر یه همچین پیشنهاد بکرم، دوست دارم تو آغوش ماهرخ ماهم برم تو خواب ابدی، بده من اون معجون شوکران لاکردار رو...»
« یه شرط دیگه م دارم. »
« اون شرطم هرچی باشه، رو چشم، بده من معجون رو. »
« جفتمون باهم و یه نفس، معجون رو سرمی کشیم، میدونی که مرض فراموشی گرفته‌م و هیچ چی رو به خاطر نمیارم دیگه، دوست دارم از روزی که از بیدادگاه، یه راست اومدم پیشت، تا امروز رو برام تعریف کنی و با خاطرات خوشش، برم تو خواب ابدی، این آخرین درخواستمه...»
« خیلی خب، جفت لیوان معجون رو تاآخرین قطره ریختیم توخندق بلا، سرامون رو بگذاریم رو بالشای کنار هم، تا خوابم نبرده، همه داستانو واسه ماهرخ ماهم تعریف میکنم. »
« یه دستتو بگذار زیر سرم، نفست کنار نفسم باشه، خیلی خب، حالا از اولش تعریف کن، آق پسر خوشگله...»
« آره، تموم پولای چک رو دادی دست من و گفتی، منو از میون این جماعت نجات بده، ببر یه جائی که از عالم و آدم دور و خلوت باشه و با هم زندگی کنیم. منم تا تونستم پدر و مادرمو سرکیسه کردم، با هم اومدیم خونسار، این باغ و خانه تازه ساز کنار سرچشمه رو خریدیم، پولای باد آورده رو ریخت و پاش کردیم، سفارش یه دست اسباب و اثاثیه آخرین مدل و از همه جورشو داریم، آوردند، چیدند و دکوربندی کامل کردند. باغبون و مستخدم و آشپز گرفتیم. ازشیرمرغ و جون آدمیزاد واسه مون آماده کردن. یکی دو سال نگذشته، از بیکاری پناه بردیم به تریاک که تو این شهر کوچک و انگار تو گودی یه کاسه، سرگرمی بیشتر اهالیشه، پنج شش سال تریاک کشیدیم و هر روز زیادترش کردیم، سر آخر همه چیزمون از کار افتاد و شدیم اونیکی الان هستیم... اهوی!... ماهرخ؟ خوابت برده؟ واسه دیوار تعریف میکنم؟... چشمای منم داره سیاهی میره، نمیدونم خوابم میبره یا دارم بیهوش میشم...تابیهوش و گوش نشده م، بگذار واسه آخرین بار لبای قلوه‌ئی تو ببوسم و برم تو خواب ابدی....رفتم...»

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد