(....تشنت که نیست پهلوون؟!)
( چرا پهلوان. تشنه هستم).
( ای بابا! پس چرا نگفتی؟! می خوای خودتو امتحان کنی و ببينی که چقدر می تونی در برابر تشنگی دووم بياری؟! به اونم می رسيم! فعلا سويچ اون يخچال کوچيکه ی کنار دستتو می زنم. يه چراغ سبز روشن ميشه. اون چراغه، يه دکمه اس. فشارش که بدی، در اون يخچاله باز ميشه وو... يه ليست کامپيوتری از انواع و اقسام نوشابه ها، از الکليش گرفته تا غير الکليش، از گرمش گرفته تا داغش، از خنکش گرفته تا تگريش، می زنه بيرون و تو، فقط ، باس يکی از اونهارو يا هر چندتا که عشقت بکشه وو دلت بخواد، انتخاب کنی و انگشت اشاره تو، بذاری روی اسم اونی که میخوای و.....چند ثانيه بعدش، قژو.... قژ و... قژو...... قژو.....نوشابه ی سفارشی پهلوون، حاضر!.... دگمه سبزه روشن شد؟).
( بلی پهلوان).
( پس چرا معطلی؟! ... ده! فشار بده، اون سگ مصبو ديگه!)
دکمه ی سبز را فشار می دهم و ديگر چيزی نمی فهمم . بعدش، به شدت احساس گرما می کنم. در حالتی میان خواب و بیداری، به آهستگی چشم هایم را می گشایم و به اطرافم نگاه می کنم. درون جلسه ای هستم و "هیچ نیچ کا" دارد حرف می زند :(... آنها به خاطر سرشت خرده بورژوائی خود که تعيين کننده ی موضع گيری آنهاست نمی توانند درک استراتژيک ما را از مسئله ی "بقاء" دريابند. آنها تنگ نظرانی هستند که آگاهی ودرک صحيحی از جريان تاريخ ندارند ؛ چراکه ثمره ی اين شيوه از مبارزه را، در محدوده ی کوتاهی از زمان می جويند که در نهايت از نوک زندگی خودشان تجاوز نمی کند. مراد از تأثير "اعمال قدرت انقلابی از طرف پيش آهنگان " همانا تأثير استراژيک و کلی آن است و به هيچوجه آن را بر موارد تاکتيکی شمول نمی دهيم. ما با تذکر اين امر موضع ايدئولوژيک خود را در مقابل آپورتونيست ها مستحکم می کنيم و از پيش به آنها ، فرصت نمی دهيم تا شکست های تاکتيکی ما را ، دست آويزی برای رد استراتژی ما قراردهند. کاری که آپورتونيست ها، بارها و بارها در تاريخ کرده اند و...
کل اوقلژ، به ميان حرف هيچ.نيچ.کا می آيد و می گويد: ( اولا، شکست های تاکتيکی، غلط است و...)
هيچ.نيچ. کا می گويد:( چرا؟!)
کل اوقلژ جواب می دهد که :( چون، منظور آنها در اينجا، شکست هائی است که در تاکتيک های اتخاذ شده در حرکت به سوی استراتژی، متحمل می شده اند، نه اينکه تاکتيک هائی را اتخاذ می کرده اند که شکست بخورند!)
( و ثانيا؟)
(و ثانيا، اينکه "شمول نمی دهيم" هم، از نظر دستوری غلط است!)
(چرا؟)
(بعدا، در موردش صحبت می کنيم. در ضمن، خود کلمه ی "فدائی" هم، سبقه قدسی دارد. مثل "فدائيان اسلام". آنوقت ، چطور يک گروه مارکسيست لنيستی که دين را افيون جامعه می داند...)
(ولی، من روی اين، حرف دارم، ها!)
( بسيارخوب! نوبتت که رسيد، حرفتو بزن! اما، در مورد کلمه ی "بقاء"! که در تيتر"ضرورت مبارزه ی مسلحانه و رد تئوری بقاء" ، مطرح شده است که به نظر من، خود همان "تيتر" در اساس، دچار تناقض است! چون، اولا، آپورتونيست ها و خود آنها، از نظر استراتژيکی در تلاش برای حفظ "بقا"ی خودشان هستند. فقط، تاکتيک هائی که برای حفظ آن "بقاء" بکار می برند متفاوت است. بحثی اگر هست، بر سر تفاوت در نوع تاکتيک ها است و نه تفاوت بر سرنوع "بقاء"! و از طرفی، در اينجا، "بقاء"ی که مورد نظر آنها بوده است، همان بقای "مارکس"ی است که مبارزات طبقاتی را مبتنی بر آن تبيين می کند که تازه خود آن بقای "مارکس" ی هم ، مبتی بر"تنازع بقاء برای انتخاب اصلح"ی است که داروين، مبتنی بر آن ، می خواهد "فرضيه ی تکامل" را از موجودی تک سلولی تا انسان، در طبيعت پيش ببرد . در صورتی که ما، معتقديم قوانين منتج شده از فرضيه ی تکامل و تنازع بقاء مورد نظر داروين، اگرهم درست باشد، مربوط به عالم طبيعت وجنگل است و انسان، بايد قانونی خاص خود بيايد. يعنی، بر اساس قانون حاکم برجنگل، اگر هر حيوانی به خاطر "بقا"ی خودش، بايد هرحيوان ديگری را بکشد، در جامعه ی انسانی قانونی بايد محترم شمرده شود که براساس آن، نه تنها انسان ها برای بقای خودشان، اجازه ی به خطر افکندن بقای ديگران را نداشته باشند، بلکه بالعکس، هر انسانی اين آمادگی را داشته باشد که اگر لازم شود، بقای خود را فدای "بقا"ی ديگر انسان ها کند؛ چون، اگر غير از اين باشد، وجود ارزش های "قدسی"انسان و....)
وقتی پای ارزش های "قدسی" به ميان می آيد، آتش تفاوت ها و تضاد های پنهان شده زير خاکسترتفاهم نامه ی نانوشته ی گروه برای رعايت اصل آزادی "انديشه و بيان"، شعله ور می شود و دقايقی از زمان تعيين شده ی جلسه را به بحث و جدل های متعصبانه می کشاند؛ تا آنکه "بابی" از جايش بر می خيزد و پس از آنکه طبق معمول ، همه را با لحنی مهربان و نگاهی دوستانه به آرامش دعوت می کند ، می گويد: ( بستگی دارد! بستگی به تعريف شما از انسان و امور قدسی دارد! به طور مثال، در جنگ پنهان و آشکار ميان شرکت "جولاشگا" و عناصر " حاضر و غايب"ی که قبلا ، صحبتش به ميان آمد، همچنانکه گفتم: به باور جولاشگائيان، مقدس و يا نامقدس بودن هر چيز، بستگی به سود و زيانی دارد که متوجه خود آنها می شود. و بر اساس همان سنجش سود و زيان است که اعضای آن ، به کسی يا چيزی نزديک و يا دور می شوند. در صورتی که عناصر" حاضر و غايب"، چون "خود"ی ندارند، نزديک شدنشان به چيزی يا کسی، و يا دور شدنشان از چيزی يا کسی.....).
این جلسه، یکی از آن جلساتی است که طبق معمول هميشگی هر پانزده روز يکبار، تعدادی ازدانشجويان دانشکده های مختلف دانشگاه تهران ، برای بحث و گفتگوی آزاد، دورهم جمع می شويم. مکان اين گرد هم آيی"خانه ای برای گفتگوئی آزاد"، آپارتمانی پنج اتاق خوابه و هم کف است با حياطی مستقل در يکی از خيابان های اطراف دانشگاه ، تقريبا نزديک به کوی دانشگاه . ظاهرا، مالکيت اين آپارتمان پنج اتاقه متعلق به "بابی"است که خودش در يکی از اتاق های آن زندگی می کند و دو اتاق ديگر را هم اجاره داده است به "هيچ.نيچ.کا" و "کل اوقلژ" و دو اتاق ديگر را هم، اختصاص داده اند به ميهمان ها - اکثرا، دانشجويان شهرستانی و بی خانمان!- و اتاق پذيرائی هم مشترکا ميان آنها مورد استفاده قرارمی گيرد و چون اتاق بسياربزرگی است، جلسات – پانزده روز يکبار- در آنجا برگزار می شود و... ظاهرا، اکنون، درون يکی از آن جلسات هستم و بحثی که بابی آن را پيش کشيده است، دارد پيچيده و پيچيده ترمی شود تا اينکه هيچ.نيچ.کا می گويد: ( برای ما ، هيچ عنصری قدسی يا غير قدسی ای ، خارج از تاريخ وجود خارجی ندارد. بنابراين، وقتی ، مثلا يک عنصر تاريخی ايگرگ، تابعی مستقيم يا غير مستقيم، ازمتغيری تاريخی به نام ايکس باشد، تغييرات تاريخی آن عنصر هم، به طور مستقيم يا غير مستقيم، وابسته به تغييرات تاريخی همان ايکس خواهد بود).
بانو می گويد: ( مصداقش را هم بگو!).
هيچ.نيچ.کا می گويد : (مصداقش؟! مصداقش، همين" اتحاد". همين" مبارزه". همين "پيروزی").
کل اوقلژمی گويد : ( شعارما، " اتحاد، مبارزه، آزادی" است، نه پيروزی!).
هيچ.نيچ.کا می گويد : (آزادی برای چه؟!).
بانو می گويد : ( به آن هم می رسيم! فعلا، حرفت را بزن ببينيم چه می خواهی بگوئی!).
هيچ.نيچ.کا می گويد: ( شما می گوئيد:" اتحاد، مبارزه، آزادی". خوب! متحد می شويم. مبارزه هم می کنيم ومی رسيم به آزادی. خب! رسيديم! بعدش؟!).
ناگهان، کل اوقلژ از جايش بر می خيزد؛ پنجره ها را می بندد؛ پرده ها را می کشد و می رود گوشه ی اتاق می ايستد و رو به همه ی حاضران در اتاق می کند و می گويد: ( راست می گويد. می رسيم به آزادی! بعدش چه؟! کسی ميان شما هست که جواب اين سؤال را بدهد؟!).
همه به هم نگاه می کنند و کسی سخنی نمی گويد وبه تبع، سکوتی سنگين و چسبنده و دمناک در فضای اتاق می خسبد. با وجودی که کولر روشن است، اما هوای اتاق بسيار گرم است. نفسم تنگی می کند؛ از جايم برمی خيزم و می روم به طرف يکی از پنجره ها که آن را بگشايم؛ کل اوقلژ داد می زند : ( نه! بگذار باشد. باز نکن.) .
می گويم : ( چرا؟! خيلی گرم است. دارم خفه میشوم. بگذار بازکنم يک کمی هوائی...).
کل اوقلژ می گويد : ( از بستن پنجره و کشيدن پرده ها، منظوری دارم!).
سر و صدای بقيه هم در می آيد که هوا گرم است. کل اوقلژ می گويد:( اگرچه هوا گرم است، اما بی طاقت شدن ما، از گرما – به من اشاره می کند!- به دليل لباس های غير تابستانی و يا اضافی ای است که پوشيده ايم!).
وقتی کل اوقلژ، انگشت اشاره اش را به سوی من نشانه می رود ، تازه، متوجه گره سفت کراواتم می شوم و کت و شلوار پشمی ای که برای حمل و پنهان کردن هفت تير لعنتی، وسط تابستان به آن داغی پوشيده ام و دکمه هايش را هم در طول آن چند ساعتی که در اتاق نشسته بوده ام، باز نکرده ام! پس، همانطور که رو به
پنجره و پشت به افراد ايستاده ام ، اول ، گره کراواتم را شل می کنم و بعد هم در همان حال که کتم را از تنم بيرون می آورم، زيپ جيب هفت تير را، به طوری که کسی متوجه نشود، می کشم و کتم را طوری تا می کنم و روی دستم می گذارم که بر آمدگی جيب هفت تير، بين دست و سينه ام قرار بگيرد که ناگهان، صدای کسی را از پشت سرم می شنوم که می گويد:( بدش به من!) .
سرم را که برمی گردانم ، بانو در برابرم ايستاده است و در همان حال که به کت چنگ می زند، می گويد: ( دارم می روم به انباری برای آوردن پارچ آب. ميتونم کتت را بگذارم آنجا)......
داستان ادامه دارد......