ظهر که می شد، انگار توی هرم تنور بودیم. تابستان بود و بچه ها و ما، خودمان از همه بیشتر، هوس بیرون زدن از تهران پر دود و دم خفه کننده و ترافیک نفسگیرش بودیم. مثل هر صبح جمعه، وسائل پیک نیک را جمع و جور و گذاشتیم توی صندوق عقب پیکان فستبک آلبالوئی. جفت بچه ها پریدند توی ماشین و صندلی عقب را اشغال کردند و جیغ و دادشان گوش فلک را کر کرد. خانم معظمه منت سرمان گذاشتند و با دخترخوشکله ی شش ماهه ی توی بغل، نزول اجلال و روی صندلی کنار راننده جلوس فرمودند، با چشم و ابرو و همه ی فوت و فن های آموخته از شش خواهران دیگر، حالیمان کردند که بکوبیم توی جاده ی شلوغ صبح جمعه ی علیشا عوض، اطاعت کردیم و سینه کش جاده را تخت گاز، گذاشتیم زیر چهارچرخ فستبک آلبالوئی، یک نفس کوبیدیم و ر فتیم طرف باغ بزرگ زردآلوی به ارث رسیده از بزرگ قوم و قبیله ی هفت خواهران...
اندک راهی گذشته از علیشاعوض، نرسیده به روستای سرسبز و پر دارو درخت مهرآذین، کنار در باغ زردآلوی درندشت موروثی، کف کفش راست را کوبیدیم روی پدال ترمز، فستبک آلبالوئی گرد و خاک گرفته، درجا میخکوب شد.
همراه بر و بچه ها، بار و بندیل را بردیم روی تراس بزرگ خانه ـ خانه که چه عرض کنم، چیزی بین خانه و کلبه، با تنها دو تک اطاق کهنه که درهاشان رو در روی هم باز می شد و فضای چندانی نداشتند، از حق نگذریم، تراس دو برابر تمام زیربنا بود. حوضی مستطیل، با یک ونیم متر گودی، کنار شرقی تراس بود، آبش در اثر ماندگاری زیاد، مانداب شده، سبز رنگ و پر از خاکشیر بود، ما که معلوماتش را نداشتیم، متخصص های فن می گفتند: این خاکشیرها تخم قورباغه اند.
ما فکر میکردیم سحر خیزیم و از همه ی خواهرها، باجناق ها و دار و دسته هاشان، زودتر به فتح باغ موروثی میرویم، غافل از این که مثل همیشه و همه ی امور، دیر میرسیم و معمولا ته خط تشریف داریم و کلاهمون پس معرکه ست.
همه خواهرها و باجناق ها رسیده و مدت مدیدی قبل، توی تراس بساط پهن کرده، ناشتائی و هرکدام یک شکم زردآلو میل فرموده بودند، عده ای در تدارک نهار بودند، گروهی هم با لباس و نیمه لخت، ریخته بودند تو ی آب سبز خاکشیری بدتر از زردآبه. لطف فرموده و به ماهم تعارف پریدن تو ی مرداب کردند، سرو شانه تکان دادیم و اظهار داشتیم:
« لاولله، سرمان هم برود پاتوی این آب کوثر نمی گذاریم... »
مدتی از ظهر می گذشت، گرمای آنجا هم دست کمی از تنور پر دود و دم تهران نداشت، حسنش این بود که این گرما، آن دود و دم را نداشت. هرکس بساطش را پهن کرد، باهرچه آورده بودند، سفره ی مشترکی روی کف درازای تراس پهن کردند. بشقابهای یکبار مصرف پر از غذا های گوناگون روی سفره ی دراز مشترک چیده شد. بچه های پر داد و قال کنار هم نشستند، خوردند و جیغ و دادشان گوش باغ زردآلوی موروثی و آدمها را کر کرد. هفت خواهران کنار هم جلوس فرمودند، بگومگو و خنده هاشان، تمام پرنده و خزنده و چرنده ها را فراری داد.
آقائی که شما باشید، این بنده ی سراپا تقصیر و یکی از باجناغها، جناب گوسفندی، با هم اندکی آنتیم تر بودیم، آب حیات قاچاقیئی را که توی شیشه آب ریخته و قاچاقی آورده بودیم، خالصانه و مخلصانه، درمیان گذاشتیم و قاچاقی به سلامتی وجود مبارک هم بالا انداختیم و ریختیم تو ی خندق بلا، بعد از چند ته لیوان، حسابی کله داغ کردیم و پاک وارد عوالم هپروت شدیم و تا دلتان بخواهد قربان صدقه و فدای صفای همدیگر شدیم و از این سنخ جفنگیات گفتیم. آنقدر به این امور مشتغل بودیم که دنیا و مافیها را به باد نسیان سپردیم و نفهمیدیم کی سه ی بعد از ظهر شد و همه ی اعوان و انصار از زیر تابش خورشید توی تراس، توی دو تک اطاق قراضه ی رو در روی هم خزیدند، با شکم های لبالب خفتند و خرناسه هاشان دیوارها را به لرزه درآورد.
باجناغ یک رنگ و صفاکیش جفنگ گو یمان هم پس از چند دهن دره ی پر کش و قوس، رفت که کنار علیا مخدره ی خود، یکی از هفت خواهران، درازی بکشد...
لاجرم، ما ماندیم و گرمای سوزان تراس، با کله ای داغ و دلی تاول زده ی حسرت های بیکران. مدتی باتناقضات درونی کلنجار رفتیم، مثل همیشه جز سر در گمی و گمراهی نصیبی نبردیم و هرچه بیشتر درگیرگاو گیجه شدیم و با ناخن حسرت، سینه ی مجروح خراشیدیم و هرچه بیشتر در تنهائی درونی غوطه ور شدیم...
نسیمکی وزیدن گرفت و شاخ و برگ دار و درختان زرد آلوهای آبدار رسیده را به رقص زیبائی واداشت. هوس کردیم درمیان دار و درخت گشتی بزنیم و نظری به شاخ و برگ زردآلو های رنگ و ارنگ پر آب بیندازیم.
تلو تلو خوردیم و درباغ و بین درختهای زردالو گشتی زدیم، نسیم ملایم دوباره و دنباله دار وزید، دل و جانی خنک کردیم، روی بلندای کرت و کنار درخت تنومند زردآلو، روی خاک جانبخش نشستیم، دست و پا و دل را به تمام معنی وبا فراغ بال، از همه تعلقات بریدیم و رها کردیم و رو ی خاک مادر، جا خوش کردیم. غرقه ی کامل در عوالم خلسه ی تماشا بودیم که صدای باجناق مان، جناب گوسفندی، به خودمان آورد.
جناب گوسفندی از پنجره ما را پائید و گویا خطاب به علیا مخدره ی دراز شده اش، گفت:
« اونجاست، جعبه ئی کنارش نیست و زردآلو نمیچینه، کنار تنه ی درخت نشسته، خیالت تخت وراحت باشه. بگذار به عهده ی خودم، کاری میکنم که از اینجا فرار کنه و دیگه پا تو باغ زردآلو نگذاره...»
زیر چشمی نگاهش کردیم، سری به حسرت تکان دادیم و این بیت شیخ اجل سعدی را زیرلب زمزمه کردیم:
« تنگ چشمان نظر به میوه کنند / ما تماشا کنان بستانیم...»
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد