logo





جیران

جمعه ۲۷ بهمن ۱۴۰۲ - ۱۶ فوريه ۲۰۲۴

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan-06.jpg
از ترمینال غرب، برای سرعین، مسافر دربستی میزد. توترمینال وراننده های مسیر، به منوچ خوش تیپ معروف بود. پیش تجاروبازاریهای سرعین ساکن تهران، شناخته شده و مورد اعتماد بود. هرازگاه یکی ازاین بازاریهابنزمنوچ رادربست کرایه میکرد، زن وبچه ش را سوار بنز ۱۸۰ می کرد، سرش را از شیشه کنار راننده میبرد، کنار گوش منوچ و آهسته پچپچه میکرد:
« آق منوچ قول مردونه میدی عهد و عیال منو سالم و سرحال، تو ویلای سرعینم پیاده کنی؟ »
« هنوز ازم قول و قرار میگیری؟ چن ساله در خذمت خود و خانواده تم؟ هیچ کم و کسری گذاشته م؟ یه دفه حاجیه خانوم گله و شکایت داشته؟ بازم اگه شک داری، چن لاخ موی سیبیلمو بگذارم تو مشتت، حاج آقا!...»
« واسه همین بیشترازتموم این همه شوفرجماعت ترمینال، توروانتخاب کرده م. دلگیر نشو، اینم کرایه رفت و برگشتت. برو به امان خدا!...»
حاجی اسنکناس‌های قلمبه راتومشت منوج میگذاشت. منوچ، بی حرف، سویچ را می چرخاند و کف کفشش را رو پدال گاز می فشرد. قلمبه پول را تو جیب راست شلوارش می چپاندو از تهران بیرون میزد و جاده سرعین رازیرتخت گاز می‌گرفت.
آن روز یک مسافر کم داشت تا مسافرهاش تکمیل شود، سویچ را بچرخاند، کف پاش را رو پدال گاز بگذارد و تا سرعین، تخت گاز، بگازد. زن خوش صورت خنده روئی داخل شد. منوچ خوش تیپ زد به سینه جاده. توجاده هوش و گوشش به هیچ کدام ازبگو مگوهای مسافرها نبود. ششدانگ تو عوالم و فکرهای دور و دار خودش بود. آنقدر تو تخیلاتش غرقه بود که نمی فهمید طول راه راکی و چطور گذشته است. به خود که می آمد، تو سرعین بود. آن روز هم از تهران که بیرون زد، تو خیالات خود غرقه شد:
: پول قلنبه تو جیب حاجی بازاریاست، حیف که کمه لاکردار، اگه هفته ای سه چار دفه یه حاجی خرپول بازاری به تورم بخوره و پول قلمبه گیرم بیاد، خیلی زود از خنسی درمیام، وضعم سکه میشه. اول یه زن مامانی میگیرم. سی ویه سالم پشت سرگذاشته م، هنوز توخونه ننه م زندگی می کنم که بابای خدابیامرزم برده ش محضر و شیشدونگ سندو به اسمش کرده. داره دیر میشه دیگه. کمی سرو سامون که گرفتم ویه بچه رودامن زنم گذاشتم، میرم سراغ خریدیه بنزآک 220، این حیونی به اندازه کافی خذمت کرده، دیگه یواش یواش لک لکش بالامیگیره، میباس مرخصش کنم. اگه ننه م بگذاره. انگشت که توبینیم می کنم، لامصب خفتمو می گیره، چشمش بهم که میافته، صدجوردستور وخرده فرمون میده، انگارهنوزپسربچه ده دوازده ساله م، اصلافکرنمی کنه سی ویه سالم پشت سرگذاشته م. ده دفه مستقیم وغیرمستقیم بهش گفته م : فلان دختر و بهمان دختره بدک نیست، ننه جون دستی بالاکن، داره از و قتش میگذره، دارم پابه سن میگذارم دیگه. یه ریزتکیه کلامش اینه :پس کی دستگیرمن باشه؟ بگذارکله ی مرگمو بگذارم، بعدتانفس داری عشق بازی وخودکشی کن! اینم شدحرف؟ پس من مادرمرده چی میشه م؟ همه بهم میگن : لامصب خوش تیب، بااین سیبیل دوگلاسیم، داریوش رفیعی صدام میکنن. ننه م اجازه ی هیچ کاری که بهم نمیده، خوش تیپی رواماله کنم؟ بخشکی شانس...
به خودکه آمد، دم گاراژسرعین بود. مسافرهاکرایه شان رادادندورفتند. زن خوش خنده، روصندلی عقب نشسته ماند. منوچ هاج واج نگاهش می کردکه گفت:
« کمی زانوم دردمیکنه، میتونی منوتادرخونه م برسونی؟ خیلی دورنیست، پیرشی. »
. » باید برام سراغ نهار. می بخشی »
« نمیدونم واسه چی مهرت تودلم افتاده. میشه خواهش کنم منوبرسونی؟نهارم مهمون ماباش. »
منوچ کمی فکرکردوگفت « باشه، درخذمتم، ازکدوم خیابون برم؟...»
*
منوچ دست وسروصورت شست وکنارسفره پهن روفرش اطاق پذیرائی چارزانو نشست. زن رفت دست وصورت بشوردولباس خانه بپوشد. دخترنهارآوردوسفره راچید. منوچ مات دخترشد، دختررفت سینی پارچ ولیوانهای آب رابیاورد. منوچ ازریشه زیروروشد، باخودفکرکرد:
« عینهومرلین مونرو!...این دیگه چی صیغه ئیه؟ دخترنگو، بگوآهو! وقتی خندید، دندوناش، صدف خالص! چی تماشائی داشت! لبخندش یه دنیامی ارزید! قد، سرو، موها،شراب خالص، لبا، غنچه گل رز، رنگ پوست وگونه هاوصورت، برگ گل، عجب پستونای ورآمده ئی! عینهویه جفت اناربرجسته ی گل انداخته، لبخندش، محشر! منوچ، آخرسری، پاک فاتحه ت خونده شد...»
دختربرگشت، سینی راکنارسفره گذاشت، منوچ، هاج واج پرسید:
« من منوچم. تواسمت چیه؟ »
« دختربانازوعشوه گفت « جیران. »
« من تهرونیم، نمیدونم، جیران یعنی چی؟ »
دختربی جواب، خارج می شدکه مادرش داخل شد، کنارسفره، روبه روی منوچ نشست، باهمان خوش روئی ولبخندقبلیش گفت:
« مابه نرگس میگیم نرجس، به آهو م میگیم جیران. »
« شوما باجیران یاآهو، چی نسبتی داری؟ »
« جیران دخترمنه. »
« ازشوماچه پنهان، انگارسالای آزگاره شوما وجیرانومی شناسم. واسه همینم باشو ما اومدم، هرکس دیگه بود، نمی اومدم. راه درازخسته م میکنه ومیباس قبل ازحرکت بعدازظهر، یه ساعتی بخوابم.»
« همینجابخواب، خستگی که درکردی، برو. اینجاروخونه خودت بدون. »
بعدازنهار، منوچ روتخت اطاقی کوچک یک ساعت خوابید. بیدارشد، دست وصورت شست. پاک کله پاوسرگشته شده بود، مادرمتوجه گاوگیجه گرفتگی منوچ شد، لبخندزد، گفت:
« خوابیدی وخستگی درکردی؟ اینجا روخونه خودت بدون، منم مادرخودتم، بعداز این نهاروخواب ظهرتوبیاهمین جا، توکافه هاوگاراژسرگردون نباش. جیران!یک دورچای بیار، بعدازچرت بعدازظهرمی چسبه. »
جیران یک دورچای آوردوبرگشت توآشپزخانه. منوچ همه ی گرفتاریهای مادرش راپشت گوش انداخت، بدون اراده وبی رودربایستی وبی مقدمه چینی گفت:
« من عاشق جیران شدم، هیچ قدرتیم نمیتونه منصرفم کنه، همینجاو همین الان ازدخترتان خواستگاری میکنم. تاجواب بله ی شوما وجیران رونشنوم، باتبرم، پاازاین خونه بیرون نمیگذارم...»
« شماخانه و زندگی ئی داری که بتونی زن و بچه اداره کنی؟ »
« تو تهرون، یه خونه ازپدرم به مادرم رسیده، من و مادرم توش زندگی میکنیم. مادرم هیچ وارث دیگه م نداره. »
« خب، تواون خونه، جاواسه عروست داری؟ »
« یه طبقه پائین داریم، یه اطاق ودستشوئی وحموم کاملم توطبقه بالاداریم. من و عروسم تو اطاق بالامستقل زندگی میکنیم، چندون کاریم به کارمادرم نداریم. خونه مون کنارخیابونه، یه مغازه م داره، خالیه و انباریش کردیم. اونم میکنم مهریه عروسم. جیرانو روچشمام میگذارم، قول میدم اصلانگذارم بهش بدبگذره. قبول کنین، تاهمیشه دست بوس شمام...»
*
منوچ گوشش بدهکارناله ونفرین ولندلندهای مادرش نبود. جیران رابغل زدبردتواطاق طبقه بالا، یکدورکامل همه جاش راتوبوسه هاش غر قه کردوگفت:
« زیاد دور و برننه م یافتت نشه، ننه م میخواد تاپیرشدنم، درحذمتش باشم وازش نگهداری کنم. غیرخودش، واسه هیچکس هیچ حقی نمی شناسه. صاحب این خونه ست، خیال ورش داشته صاحب منم هست، به اخلاق سگش آشنام، تموم حرف وحدیثش، ازاین گوشم میاد و ازاون گوشم خارج میشه، زیادم جلو پروپاش یافتم نمیشه. صبح میرم ترمینال، یه ماشین مسافر دربستی میبرم شهرشوما سرعین، نهارو اونجامیخورم، یکی دوساعت استراحت میکنم، ازاونجام مسافر دربستی واسه تهرون میزنم، اینجاکه میرسم، خریدپریدننه مومیکنم ومیارم خونه، کمی باهم گپ میزنیم وکل کل میکنیم، بعدشم شبه دیگه، خسته م ومیام بالامیخوابم که فردا زودتر بلن شم و دوباره همون آش باشه وهمون کاسه...»
جیران سروصورت منوچ رانازونوازش کرد، توچشمهاش خیره شد، انگشت خوشتراش سبابه ش را رو لبهای منوچ کشید و گفت:
« میدونی خیلی خوشگلی!عینهوداریوش رفیعی، خوش تیپی، توآسمون دنبالت میگشتم و روزمین پیدات کرده م. ننه ت چن دفه به هم چشم غره رفت، ازبالاتا پائینمو بدجوری وراندازکرد، انگارمن یه مرضم و واردخونه ش شده م...»
« زیادتو پر و پاش یافتت نشه، مثل خودم، حرفاش ازاین گوشت بیاد و ازاون گوشت بره بیرون. اصل خودمم، نمیگذارم بهت ازگل نازک تر بگه، من وتو این بالا میتونیم کیف تموم عالم وآدمو داشته باشیم و واسه خودمون سلطان بی جغه باشیم. هرچی میخوای و کم کسر داری، از خودم بخواه، ازشیرمرغ تاجون آدمیزاد واسه عشق تموم زندگیم، حاضر و آماده میکنم. فقط ننه م و حرفاشو، ندیده و نشنفته بگیر، روزا واسه این که تنها نباشی و دلتنگ نشی، برو پائین، دور برش و توکارای خونه، کمک حالش باش، باهاش یه کم گرم بگیر، تو عینهو مرلین مونرو هستی، هیچکی ازت بدش نمیاد، آروم آروم قابشو بدزد، سرآخردست ازیه دندگیش ورمیداره، چشم هم بزنی، یه بچه خوشگل ترازخودت میگذاریم توبغلش وکارتمومه، نوه شوکه ببینه، تسلیم محضه، فقط میباس این چن صباحوکوتا بیائی وکمی تحمل کنی. بعوضش، خودم شیشدونگ کمربسته تم، خوشگل ترازهمه ی دنیا!...»
« منم قول میدم تاآخرعمر، دربرابرتموم سختیاوگرفتاریا، همیشه عاشق تموم عیارمنوچ خوش تیپم باشم. خیالت آسوده باشه، تیکه تیکه مم کنن، یه موی گندیده داریوش رفیعیمو به هیچکس نمیدم. روزا میرم پائین، تموم کارای خونه رو میکنم، سعی میکنم، باهرکلکی شده، ننه توعوض کنم، فقط زناازپس زناورمیان، خیالت آسوده باشه،باجفتمون خوبش میکنم. حالاراستاحسینی، هرچی تودلت داری، بی هیچ پرده پوشی بهم بگو، اگه واقعا عاشقم هستی. دلم میخواد هرچی دارم فقظ مال منوچ خوش تیپ خودم باشه. بهم بگو، خسته ازراه که میرسی، چی کارکنم که تموم خستگیاازتنت بره بیرون، شادوشنگول باشی و من ازدیدنت مثل یه تیکه بلوربدرخشم وبرق بزنم. »
منوچ به عوض هربگو مگوی بیشتر، لبهای عنابی جیران راوسط لبهاش گرفت، جیران راتو آغوش کشید، سرتاپاش رالخت مادرزادکرد، پوست گل بهی جیران؛ توچشمهای مشتاق منوچ خورشیدی شده بود. لخت وشدوروتخت خواب درهم پیچیدند، ربع ساعتی بعد، دو وجودتشنه ی ملتهب، یک وجودمشترک کامل شدند، خستگی تمام سالهای محرومیت راازته دل وباتمام وجودازتن وجان بیرون ریختندو
از همه ی هستی رهاشدند...
مادرش تواطاق زیراطاق عروس و داماد، تلاشهاوسروصداهاراشنیدوفریادکشید:
« آهای جزجیگرگرفته، نفسم گرفته!بپرپائین دوادرمونم کن!جونمرگ شده! »
مشت روسینه ی خودکوبید، چهارانگشت دست راستش رابه هم چسباندوبه شکل یک تکه گوشت استیک کوچولوی خاص درآورد و دوباره فریادکشید:
« آهای جماعت! این یزیدزاده منوبه یه تیکه گوشت بی مقدارفروخته!امیدوارم به زمین داغ بخوری، فوری بپرپائین!دارم خفه میشم!...»
جیران و منوچ لباس پوشیدند. جیران گفت « منوچ خوش تیپم، مردترازهمه ی مردای عالم و آدم، دربرابراین دادوقال ورفتارمادرت بایدچی کنم؟ هرچی بگی، میکنم. بگوبمیر،خم به ابروم نمیارم. »
منوچ لباسهاش راپوشید، دوباره جیران رادرآغوش کشید و توگوشش پچپچه کرد:
« مرلین مونروی من، تموم خستگیای سی ساله مو ازتنم بیرون ریختی. گوشت اصلابدهکارننه م نباشه، بیشتر وقتاتوهمین اطاق بالاباش، خودم الان و همیشه میرم پائین، ماهمدیگه روبهتر و بیشترمیشناسیم و بهترازپس هم ورمیائیم.توفقط بایداین تختخوابو داشته باشی و حفظش کنی. »
« تو فقط به جیران بگو، بقیه ش باخودم، ازهمه جاوهمه چیزم، واسه ت مایه می گذارم که خوش حالت کنم وهیچ کم وکسری نداشته باشی، بایدچی کارکنم؟ »
« فقط یه چیز ازجیرانم میخوام، خسته وکوفته، وارداطاق بالاکه میشم، همیشه لخت ومثل قرص قمر، روتختخواب خوابیده وآماده باش که مثل همین الان، تموم خستگی وکج خلقیام فوت آب شه و خودمو همینجور مثل یه پر، رها و سبک حس کنم. همه ی بقیه ی قضایا و بدقلقیای مادرم باشخص خودم. اذیت شدی وازنفس افتادی، بگیربخواب، یه استراحت کامل بکن تابرگردم، ماکه باهم باشیم، که هستیم، هیچ فلکی ازپسمون ورنمیاد...من رفتم پائین، ببینم چه مرگشه...»
*
جنگ و جدال منوچ و مادرش، ادامه یافت و دنباله دارشد. منوچ ، ازراه که میرسید، خریدهاش را پائین تحویل مادرش میداد، کمی باهاش کل کل میکرد و خودرابه اطاق بالا میرساند. طبق قول و قرار غروب اول، جیران عطروادکلن زده ولخت مادرزاد، خورشیدی بود، آماده و درازشده رو تختخواب. منوچ لبخندمیزد، لخت می شد، بدون هیچ کلامی، درهم می پیچیدند، نفس نفس ها، التهابها و سروصدا شان بالاکه میگرفت، مادرش لای پنجره رو به پیاده رو خیابان فرعی رابازمی کردو فریادهاش اوج میگرفت. رهگذرهاگوش به عز و جز پیرزن می سپردند، چیزی دستگیرشان نمی شد، پا به پامیکردند و راه خودرادنبال میکردند. پیرزن دادمیزد:
« آی جما عت! این تخم شمرویزید، من مریض احوال رو، واسه خاطریه تیکه گوشت ناقابل، ول کرده به امان خدا!... شاهدباشین، اگه مردم، خونم به گردن این یه جفت هرزه ی قوم لوطه! کارهر روز شونه، نه خستگی سرشون میشه، نه سیری دارن. آهای! بچه مول! دارم خفه میشم! بیاپائین یه لیوان آب بده دستم. » !
تاکارعشق بازی شان کاملاتمام نمی شد و پایان نمی یافت، گوش منوچ و جیران اصلا و ابدا به دنیا و مافیها بدهکارنبود. خلاص و سبک و غرق عرق که می شدند. مدتی رو تختخواب، کناربه کنارهم، رهامی شدند، خوابی به تمام معنی راحت، چشمهای جیران رادرخودمی گرفت. عرق منوچ کمی خشک که می شد، بلندمی شد، لباس می پوشیدن و زیرلب لندلندمیکرد:
« خیابونو رو سرش گرفته، ممکنه مردمو بکشونه توخونه. برم صدا شو ببرم. »
جیران یواش یواش حس کردبچه دارشده ونمیتواندعشق بازی هرشبه راتحمل کند، هرغروب، لخت و رو تخت دراز و آماده نشددیگر. منوچ معتادعشق بازی هرشبه شده و براش داروی آرامبخش شده بود. توتصو رش نمی گنجید بتواندیک شب بدون عشق بازی باجیران بخوابد. تا طلوع آفتاب خوابش نمی برد، خوابهاش تکه تکه وبریده بریده و پرازکابوسهای عجیب بود. چندهفته دوام آورد، سرآخرفکری ازذهنش گذشت، ازمسافرکشیش برگشت و داخل آطاق بالاکه شد، یک مشت اسکناس مچاله شده ازجیب شلوارش درآورد و توطاقچه گذاشت وگفت:
« اینا مال توست، مرلین مونروی خوشگلم. »
جیران گفت « واسه چی تاحالا نمیدادی وحالابه فکردادن این پولا افتادی؟ »
« میدونی مرلین مونروی قشنگم، منو شدیدا به عشق بازی هرشبه ت معتاد کردی، اگه یه شب باهات عشق نکنم، تاخود صبح خواب ندارم، یاخوابام پرهیولا و دیونه کننده ست. یه کاری بکن که بازم مثل همیشه، عشق بازی هرشبه مون برقرارباشه، اولین و آخرین عشق من. مونده م متحیر، اصلا نمیدونم چی کارکنم، باید به دادم برسی. »
جیران مچاله ی اسکناس رو طاقچه را کار شناسانه براندازکرد، خندید، بی حرف، بازمثل همیشه لخت مادرزاد ورو تخت درازشد و خورشید منوچ دوباره درخشیدن گرفت...
باز هنوز عشق بازیشان کامل نشده بود، لای پنجره ی اطاق پائین باز و فریادمادر منوچ پیاده رو خیابان را روسرش گرفت:
« آهای مردم!... این زنازاده، واسه یه تیکه گوشت ناقابل، داره مادرشوزنده زنده دفن میکنه!...»
منوچ و جیران، مثل همیشه، تاکارعشق بازیشان تمام نمی شد، اصلا و ابدا گوش شان بدهکار نبود. بعد از عشق بازی سرشار وکامل، جیران راخواب میربود و منوچ لندلند میکرد و پله هاراپائین میرفت...»
کارعشق بازی هرغروبگاهشان اجبارا یکی دوماه تعطیل شد. این مدت یکی ازبد ترین دوران زندگی منوچ بود. قاچاقی به الکل وهرازگاه، به دود و دم پناه بردکه شبها بتواند چندساعت بخوابد. معتادالکل و دود و دم می شدکه جیران یک دخترمثل قرص قمر و خوشگل ترازخودش، به دنیاآورد. حمام دهه ش راکه رفت و سرحال آمد، دو باره عشق بازی هرغروبگاه شان شروع شد. دوباره جیران لب طاقچه را اززیرنگاهش گذراند، گلوله اسکناس راکه دید، روتختخواب قرص قمرمنوچ شد. منوچ گفت:
« حالامی بینی چیجوری صدای این پیرهافه افو رو قطع می کنم، فردا، قبل ازرسیدن من، دخترمامانی توبگذار رو دامنش و جیم شوتواطاق، عطروادکلن بزن، لخت مادرزاد، روتخت واسه م ماه شب چارده شو، مرلین مونروی خوشگلم...دوره ی سختی مون تموم شد. حتم دارم خنده مامانی روکه ببینه، دیگه نتق نمی کشه. دوره سختیمون تموم شد، باخیال راحت و بی سرخر، ازته دل عشق بازی می کنیم...»
غروب بعد، جیران دخترش راسیر و ترتمیزکرد، بردپائین، باهاش بازی و وادرش کرد برای مادربزرگش، چندخنده ی شیرین ترازعسل بکند. مادربزرگ ازخود بیخودشد، بچه را ازبغل جیران قاپید، غرق بوسه ش کرد، بارها قربان صدقه ش شد، کم مانده بود ازشوق و هیجان اشک رو چروکهای صورتش راه بردارد. جیران ازفرصت استفاده کردوجیم شد تواطاق بالا، لخت و روتخت قرص قمرشد...
منوچ بی سروصدا، ازلای درداخل خانه شد، گوش سپرد، مادرش ششدانگ بابچه مشغول خوش و بش گوئی بود. خود رانشان نداد، آهسته پله هارابالارفت، خودرا کنار تخت قرص قمرش رساند، اندام دوباره قلمی وکشیده ی مرلین مونروراکه دید، مثل هرغروب، ازخودبیخود شد و نفهمیدچه می کند...
التهابات، نفس نفس زدنها و سر و صداشان بالاکه گرفت، لای پنجره ی کنارپیاده روی طبقه پائین بازشد. مادرمنوچ هوارکشید:
« آی جماعت شاهدباشین، این زنیکه پتیاره منو به یه تیکه گوشت ناقابل فروخته!... آهای جیران بی شرم و حیا! بپرپائین! بچه ی تخم مولت رودامنم شاشیده! بیاپائین پاکش کن! سراپالوندی وعشوه!...»
بازتیرمنوچ به سنگ خورد. حالا، تاعشق بازی هرغروبشان، به اوج میرسید، مادرش، بابدترین فحش و فضاحت، جیران راپائین می کشید و حس و حالشان راکوفت شان میکرد. آنهاهم کسانی نبودندکه به این سادگیهاتسلیم شوند، تا عشق شان کامل نمی شد، گوششان به صدای توپ وتانگ وتفنگ هم بدهکارنبود.
*
دخترقشنگ جیران هفت ساله ومدرسه ای شد. عشق بازی هرغروب منوچ و جیران، عینهو غروب روز اول و هرروز، پایداربود. منوچ شده بود غلاف نی، راه که میرفت، تلوتلومیخورد. بارها میخواست خودراکناربکشد، حالاجیران معتادعشق بازیهای منوچ و هم معتاد مچاله پولهای لب طاقچه شده بود. دست ازسرمنوچ لاجون بی نا و نفس برنمی داشت، به انواع شیوه هاعشق بازی هرغروبگاه راازگرده ی منوچ بیرون می کشید...
آن روز منوچ قبل ازعشق بازی، گفت « مرلین مونروی خوشگلم، بنز180به روغن سوزی افتاده، بایدمرخصش کنم دیگه. باکمپانی حرف زده م، باید یه مقداری پیش قسط بدم، بقیه شم کارکنم و ماهیانه بدم، یااینکه بدون پیش قسط وازدم قسط، یه بنزجدیدآک 220 بخرم. اگه پولائی که اینهمه مدت توطاقچه گذاشته م و جمع کردی روپ یش قسط بدیم، کلی قسط ماهیانه م کم وبارم سبک ترمیشه. راستیاتش،جون وقدرت گذشته روندارم،انگارنمی کشم وبه ته خط رسیده م دیگه.»
جیران شانه به شانه شد، چشمهای خمارش رامالید وگفت:
« خیلی متاسفم منوچ خوش تیپم، انگارحواست غیرازعشق بازیای هرغروبگاهت، ازتموم دنیا و مافیهابریده. تموم پولارو خرج دکون پائین کرده م. بامامانت تمیزو کردیمش یه آرایشگاه زنانه، روزا درغیاب تو، کلیم مشتری مامانی جمع کردیم، واسه خودمون بروبیائی هم زدیم. عکس خوش تیپه ی دونفره ی روزای اول ازدواج مونو داده م به شکل یه تابلوبزرگ درآوردن، رودیوار روبه رو در ورودی نصب کرده م تامشتریا داخل که میشن، نگا کنن و بفهمن توچیقد خوش تیپی، خیلیا میپرسن باداریوش رفیعی چیجوری عکس گرفتی ، مرلین مونروی لوندروزگار!...»
جیران امان ندادمنوچ دنباله ی حرفهاش رابگیردونک ونال کند، باهزارترفندونازوعشوه های همیشگیش، لخت ومشغولش کرد. قبل ازاین که صدای دادوهوارمادرش، همه جاراروسرش بگیرد، منوچ، هنوزعشیش کامل نشده، ازروجیران، کنارش سریدوساکت وساکن ماند...
جیران روشانه ش یکبرشد، گوشش را روقلب منوچ گذاشت، مدتی گوش داد، منوچ انگارمدتها پیش نفس فراموش کرده بود...




نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد