(... الغرض! دلم میخوادکه همچين رک وپوست کنده، به چاکرت بگی که با"علی نخودی" که مثل کنه به"علی مقسم"چسبيده بود،چه ارتباطی داری وبرای چی به هم چشمک میزدين؟!)
(هيچ ارتباطی!من ايشان رااصلا نمی شناسم پهلوان!)
(تاريخ! تاريخ! تاريخ! ميدونم که راستشونميگی! اما، من تا اونجائی که دل ودماغش رودارم، میپرسم وتوهم، هرچی بخوای میتونی بگی تا تصويرو صدامون، برای تاريخ، توی اين جعبه سياه بمونه واگه گم وگورش نکنن، برسه به دست اونائی که بعدن ميان! البته،گفتم تا دل ودماغشودارم وگرنه، اگه عصبانيم کنی، سويچ هواتومی بندم وتموم! يادت نره که قراره با ما، راه بيای! حالابرای اينکه فکرنکنی دارم ازروی شکم وبدون مدرک،تاريخ! تاريخ !می کنم، اگه اون دکمه ی قرمزکناردستتو فشاربدی، يه کشو میزنه بيرون. وختی زدبيرون، ميتونی ازتوش، يکی ازاون، اعلاميه ها رو ورداری وبا صدای بلند، برای موش ها وگوش ها وچشم های جهان وخوانندگانش، بخونی!)
دکمه قرمزرا فشارمیدهم. کشوئی میزند بيرون. ازدرون کشو، ورقه ی کاغذی را برمیدارم ونوشته ی روی آن را، با صدای بلند برايش میخوانم: - پيام به تبعيدگاه -
"پيام چهارمين کنگره ی کنفدراسيون جهانی دانشجويان ايرانی، به حضرت آيت الله خمينی:
انما الحيات عقيده وجهاد. زندگی،داشتن عقيده وجهاددرراه آنست.
درتاريک ترين لحظات تاريخ ايران ودرمحيط ظلمت و پرخفقان، روشنی میدرخشد، برقی جستن میکند، چشم ها خيره می شود، ازميان خلقی رنجيده ومردمی استعمارزده، مردی قدعلم میکند ويزيد زمان، غرق لعن و شماتت میشود. مجاهدی فرياد میکشد ومردم راعليه بيداد گری وظلمت و..."...
(عشق ميکنی پهلوون؟! خب! حالا،بقيه اش راول کن وبرو سراونجائی که علامت زده ام)
بقيه اش را ول میکنم ومی روم به سرآنجائی که علامت زده است ومیخوانم :" ... درلحظه ای که قانون کاپيتالاسيون، يکبارديگرحلقه ای اززنجيراستعماررا به گردن ملت درافکنده، آيت الله خمينی با شهامت کامل، همه نيروهای مردم را به وحدت ويگانگی وجهاد واستقامت برای پاره کردن اين زنجيرها دعوت می کند و..."
(خب! باز، بقيه را ولش کن وبروسرعلامت بعدی!)
بقيه اش را ول می کنم ومی روم به سرعلامت بعدی ومیخوانم :
".... ای رهبرروحانی- آيت الله خمينی- ما دانشجويان ايرانی، قدم به قدم درراه اعتلای ايران وبالابردن ارزش سنت های ديرين خود که نگهبان استقلال مملکت بوده است و..."
(خب! باز،بقيه اش رابی خيال شووبروسرعلامت بعدی وبخونش تا آخر)
باز، بقيه اش را بی خيال میشوم ومیروم سرعلامت بعدی و برايش میخوانم که: " ... ما برای همه ی مبارزات شما – آيت الله خمينی- وکليه نيروهای روحانی ارجی عظيم قائليم و پشتيبانی بی دريغ خودرا اعلام می داريم.
– دی ماه 1343 –
ژانویه 1956 .
پاينده باد رزم پويندگان حق وحقيقت .
شهرکلن- آلمان غربی.
(خب! چی ميگی پهلوون؟!)
(چی می خواهيد که بگويم پهلوان؟!)
(هرچی دوست داری بگو! مثلا،همين شعار"پاينده باد رزم پويندگان حق وحقيقت!".اين شعار، يعنی چی؟! کدوم حق و حقيقت؟! آخه، حق وحقيقت يه آخوند، چه ربطی به حق وحقيقت يک کمونيست ازخدا بی خبرداره؟! اين نامه، کارکمونيست های اون زمان داخل ايران نيست که بخوای ضعف ها شونو به حساب بی سوادی وزندگی بسته وقبيله ای شون بگذاری! نه! اين نامه، کاريه مشت آدم هائی مثل خود تو واون علی نخودی جاکش تحصيل کرده ی ساکن اروپا وآمريکا بود که خودتونو سوپررو شنفکر ومدعی مبارزه برای احقاق حق کل پرولتاريای عالم می دونستید! واونوخت، ورميداريد وچنون نامه ی فدايت شوم مينويسيد، برای يه آخوندی که چند سال قبلش، برعليه تساوی حقوق زن ومرد واينکه چرا قرارشده مردم دردادگاه ها، به جای قسم خوردن به قرآن، به کتاب آسمانی ای که به اون اعتقاد دارند، قسم بخورند و... چيه؟! چرا به خودت می پيچی؟!شاش داری؟!)
(با من هستيد پهلوان؟)
(نخير! پس با کی هستم! مگه نگفتی شاش داری؟!)
( خير! من صحبتی از...)
(درهرحال، اگه تنگت گرفت، اون پائين، يه دکمه اس. فشارش که بدی، يه سوراخ قيف مانندی، مياد جلو وو میتونی سرمعامله تو، بکنی اون تو وو...اونوخت، بقيه ی کارها، به عهده ی اون قيفه اس. هرچه توی اون دودول باشه !می چشه وو... خلاص! خب، اگه هنوز شاش نداری، باز، بی زحمت، يکی ازاون اعلاميه ها رو ازتوی اون کشوه، ورداروبرام بخون تا بهت بگم)
و باز، يکی از اعلاميه ها را از درون آن کشو بر می دارم و برايش می خوانم : " پيام به حضرت آيت الله خمينی رهبر شيعيان جهان.
سيزدهمين کنگره کنفدراسيون جهانی منعقده در شهر فرانکفورت به آن مقام محترم درود فرستاده و پشتيبانی کامل خود را از مبارزات عادلانه و به حق جامعه روحانيت مترقی عليه استعمار، صيهونيزم و ارتجاع داخلی اعلام می کند.
کنگره ی سيزدهم کنفدراسيون دانشجويان و...."
( خب! چی ميگی پهلوون؟!).
(در مورد این اعلامیه ها؟)
(بعدش. بعدش. در مورد این اعلامیه ها، بعدش ازت می پرسم. اما، اول، ازت می خوام که به من بگی، به همراه اون علی نخودی جاکش، توی چه باند و تشکيلاتی هستين و باز، برای سوار کردن چه کلک تاريخی، خودتونو توی پايگاه پهلوونا چپوندين! ها؟!).
( من که عرض کردم که اين علی نخودی ای که شما می فرمائيد، اصلا نمی شناسم!).
( منظورم از علی نخودی ای که ما میفرمائیم ، همون علی نخودی ديوس خودتونه! می شناسيش يا نه؟!).
( نه پهلوان. باور بفرمائید که نمی شناسم. عرض کردم که ممکن است مرا با کسی ديگر اشتباه گرفته باشيد!).
( بعله پهلوون! شما فرمايش فرموديد، اما چاکرت باور نمی کنه! ميدونی چرا؟!).
( خير پهلوان. نمی دانم!).
( آها! اگه اصلو بر اين بذاريم که چاکرت، تو و علی نخودی رو، مثل کف دستش نمی شناسه وو اطلاعات پايگاه هم، رد تاريخی تونو نگرفته و نيومده تا به اينجا که من و تو، الان داريم با هم، رو در رو، حرف می زنيم، من با همين چند دقيقه صحبت کردن با تو، ميگم که تو و علی نخودی، همديگه رو خوب ميشناسين. می خوای بگم چرا؟!).
( بفرمائيد پهلوان. بفرمائيد که چرا).
( آها! همين چند دقيقه پيش، وقتی که من بهت گفتم که شوما توی اتاق جلويی بودی و ما هم توی اتاق پشتی و بعدهم ازت پرسيدم که توی اونجا، برای چی با علی نخودی، به همديگه چشمک می زدين، تو، فورا گفتی که ايشان را ، يعنی همون علی نخودی جاکش را نمی شناسی! در حالی که باس اول می گفتی که کی؟! کوجا؟! کدوم اتاق؟! اما جوابی که تو دادی، يعنی اينکه آره. درسته. توی اتاق بودم، اما به اون علی نخودی ای که اونطرف ميز نشسته بوده، چشمک نزده ام! می بينی پهلوون! با همه ی زرنگی و دوره های پيچيده ای که ديده ای، بازهم، سه کردی! اينو برای اين بهت ميگم که توی بقيه هم سفری با چاکرت، حواستو حسابی جمع کنی و اينجوری، مفت و مجانی، بندو آب ندی! منم پهلوون، همه ی اون دوره هاپیچیده ای که تو، بيرون از زندون گذروندی، گذروندم. بالا تر از اوناش هم گذروندم، اما، دوره هائی که آدم، توی زندون ميگذرونه، يه چيز ديگه اس! ميدونم که تو هم گذروندی. زندون ها، يه طول دارند و يه عرض و يه ارتفاع! زندونی ها هم، يه طول دارند و يه عرض و يه ارتفاع! زندون بان ها هم، يه طول دارند و يه عرض و يه ارتفاع! قضيه ای هم که به خاطر اون، به زندون افتادی، يه طول داره و يه عرض و يه ارتفاع! شکنجه و شکنجه گر و شکنجه شونده هم، يه طول داره و يه عرض و يه ارتفاع! اما، همه ی اين ها، يه عمق هم باس داشته باشن پهلوون! نه؟! عمق! عمق! عمق! مثل تاريخ. مثل خود زندگی پهلوون! طول زندونی ای که من و تو کشيديم، زياد مهم نيس. مهم، عمقشه. عمق! عمق! عمق! اما، حکايت بعضی از اين زندون رفته های ما، حکايت اونهائيه که خر ميرن زندون، و الاغ برمی گردن و همه اش، از طول و عرض و ارتفاع زندون و خودشون و زندون بان و شکنجه وشکنجه گراشون حرف ميزنن و می نويسن و به خيال خودشون ميخوان اشک چهارتا آدم زندون نديده ی شکنجه نشده رو در بيارن! اونم با چی؟! با داستان ساختن و از روی دست همديگه وو نيگا کردن و... تشنت که نيس پهلوون؟!).
( چرا پهلوان. تشنه هستم).
( ای بابا! پس چرا نگفتی؟! می خوای خودتو امتحان کنی و ببينی که چقدر می تونی در برابر تشنگی دووم بياری؟! به اونم می رسيم! فعلا سويچ اون يخچال کوچيکه ی کنار دستتو می زنم. يه چراغ سبز روشن ميشه. اون چراغه، يه دکمه اس. فشارش که بدی، در اون يخچاله باز ميشه وو... يه ليست کامپيوتری از انواع و اقسام نوشابه ها، از الکليش گرفته تا غير الکليش، از گرمش گرفته تا داغش، از خنکش گرفته تا تگريش، می زنه بيرون و تو، فقط ، باس يکی از اونهارو يا هر چندتا که عشقت بکشه وو دلت بخواد، انتخاب کنی و انگشت اشاره تو، بذاری روی اسم اونی که میخوای و.....چند ثانيه بعدش، قژو.... قژ و... قژو...... قژو.....نوشابه ی سفارشی پهلوون، حاضر!.... دگمه سبزه روشن شد؟).
( بلی پهلوان).
( پس چرا معطلی؟! ... ده! فشار بده، اون سگ مصبو ديگه!)
دکمه ی سبز را فشار می دهم و ديگر چيزی نمی فهمم و......
داستان ادامه دارد.......