logo





«کلام چهارم از حکايت قفس»

يکشنبه ۲۲ بهمن ۱۴۰۲ - ۱۱ فوريه ۲۰۲۴

سيروس"قاسم" سيف

seif.jpg
(... باشد پهلوان! قبول. ولی، بازکه داريد توی بزرگراه ويراژ می دهد و مي رقصيد! فکر نمی کنيد که اگر پليس...)

(می بخشی پهلوون! این رادیوی قارقارک ما، اتصالی داره وواین ایستگاهه داره با ما قایم باشک بازی میکنه! بذار اینو درستش کنم و آها!.. آها.... اها! ... داره درست میشه... درست شد!... دینگ دینگ دنگ دنگ دنگ. دينگ دينگ دينگ.... دينگ.... دينگ... دنگ دنگ دنگ..... تاريخ زورخانه..... دينگ و دنگ و دلينگ و دلنگ و دلنگ و دلينگ وهاهاهاهاها... هی هی هی هی ....سه تا ووچارتا. پنج تاووشش تا. سنگ و رنگ وجنگ ... تاريخ زورخانه، به زمان مادها برمیگردد و درآنجا، به ورزش کشتی و شمشير زنی و اسب دوانی و پرتاب نيزه و....)

(ببخشيد پهلوان! به نظرشما، صدای راديو، خيلی بلند نيست؟!)

(فرمايشی فرموديد پهلوون؟!)

(عرض کردم، اگرممکنه ،خواهش میکنم که صدای راديوتان را، يک کمی...)

(چرا يک کمی پهلوون! اصلا،خاموشش می کنم! بفرما! اينم خاموش!)

(لازم نيست که خاموشش کنيد! فقط يک کمی صداشو...)

(دوست داری روشن باشه پهلوون؟! بفرما.اينم روشن!)

(نه؛ منظورم اين است که...)

(نه؟! باشه.هرچه شوما بفرمائی پهلوون. اينم خاموش! پليس، چارطرفو بسته.دنبال " کاکا رستم" میگردن! جريانشو که می دونی!)

(خیر)

(چطو نمی دونی پهلوون؟! توی اخبارامروزصبح هم بودکه! ميگن: توی شيراز، جهان پهلوون رفته بوده سرقبرننه اش که يه دفعه، کا کا رستم که ازاون گنده لات هاست ، با قداره اش، می پره وسط ونفس کش می طلبه که...)



(ببخشيد پهلوان! حالا، ازتصادف کردن واين چيزها هم که بگذريم، با این ويراژهایی که شما می رويد! فکرنمی کنيد که پليس...)

(پليس؟! کدوم پليس؟! داری يه دستی میزنی که ببينی، من، کيم وچيم وبرای چی يک دفعه، سرراهت سبزشدم؟! میخوای بدونی پليسم!امنيتی ام! يا يکی ازاين جاسوسای بين المللی! اگه يه خرده، صبرکنی ودندون سرجيگربذاری ونخوای که توی يه دقيقه، تکليف همه ی دنياروروشن کنی، بهت قول ميدم که خودم، همه چيزشو برات روشن کنم! مثلا،همين اومدن پليس که منوازش میترسونی!: اولندش، ما به وقتش اگه لازم بشه، پليس هم می شيم! دوومندش، اگه حوصله شونداشته باشيم، میشيم همون مجرمه وجريمه ی ويراژدادنمون رو، ميديم ومیزنيم به چاک! سوومندش، اگه ياروپليسه، روشو، زياد کنه،اونوخت، محبورمیشيم که ببنديمش به رگبار! چارومندش،پيش ازاونکه به چنگشون بيفتيم، سويچ بمب رو زديم وسوت شديم ورفتيم هوا! پنجمندش...ولش کن بابا!...چی دارم ميگم وبه کی دارم ميگم! خب!... ولش کن. حالابريم سراون حرف تاريخی ای که قولشو بهت داده بودم! اما اول، باس يه چيزی ازت بپرسم واون، اينه که میخوام بدونم بالاخره تصميمتوگرفتی که بری فرهنگ وهنر یا نه؟)

(فرهنگ وهنر؟!)

(آره پهلوون!فرهنگ وهنر!مگه يارو،علی مقسم نگفت که فورا خودتو باس برسونی سرپستت! سرفرهنگ وهنر؟!)

(مثل اينکه بازهم مرا با شخص ديگری اشتباهی گرفته ايد پهلوان!)

(نه پهلوون! اشتباه نگرفتیم! شوما، توی اون اتاق بودی وماهم توی اتاق پشتی! خودی ها،جاشون توی اتاق پشتيه پهلوون! توی اتاق جلوی،لنين ميشن!پيغمبرخدا ميشن!علی ميشن!مائو ميشن! کاستروميشن! چگوواراميشن! گاندی ميشن وخلاصه،هرچه آدم خوبيه، ميشن! وتوی اتاق پشتی هم، پست هاروتقسيم میکنند ميون خودشون وبه اون ميگن، فرهنگ! به اين ميگن،سياست! به توميگن،هنر! به فلانی ميگن،علم واقتصاد ودانش وانديشه ووکوفت و زهرمار و فلان فلان! اما مافيای واقعی، توی اتاق پشتيه! اونجا است که دارن سياست وفرهنگ وهنروعلم ودانش وعن وگوزو، به نام خودشون وهفت پشت درپشتشون، به ثبت می رسونن! به چه حقی؟!به حق گذشته ی مشترکی که داشته اند! کدوم اشتراک؟! ريدن مشترک توی تاريخ مستراح مافيای مسجد وشاه؟! ويراژکه ديگه نمیدم؟!)

(نخيرپهلوان. خیلی ممنون)

(خواهش می کنم پهلوون! خواهش می کنم! ولی، اگه بازهم پيچيدم جلوی ماشين ها وو ويراژدادم، بگوها!)

(چشم پهلوان؛چشم!)

(هواچطوره؟به اندازه ی کافی هوا میاد توی اون گاوصندوق؟)

(بلی پهلوان؛ هوا، کاملا میاد. خیلی ممنون)

(خواهش می کنم پهلوون. ولی بازهم، يه وقت هوات کم وزياد شد،بگو،ها!)

(چشم پهلوان.چشم. داشتید می فرمودید)

(آره... آره... ولی، داشتیم چی می فرمودیم؟!)

(داشتید راجع به قضایای آن اتاق پشتی می فرمودید)

(کدوم اتاق پشتی پهلوون؟ منظورت همون اتاق پشتیه که شوما توی اتاق جلویش، با علی نخودی قرارداشتید! درسته؟!)

( من که عرض کردم پهلوان! عرض کردم که شما من را باشخص دیگری اشتباه گرفته اید!)

(آها! آره! شما فرمودی پهلوون! شما فرمودی! ولی، ما باورنمی کنیم و میگیم که شوما، داری خالی می بندی! ولی، بی خیال بعد! بعدش! بهش برمی گردیم! عجله ای نیست! آره! ببین پهلوون! یه خورده بگذار اون کله ی صاب مرده ات، از اون سقف تشکیلاتی ننه جنده بزنه بیرون و... بی خیال! پهلوون! بی خیال! راحت باش! یعنی هرجوری راحتی، باش! فقط، فکر کن که يه روز،توی ادارت نشستی سرپستت وداری بی ريا ووشيله وپيله، برای اونا جون ميکنی که يه دفعه می بينی، يک گوزبالای گوزی پيداش شد وگفت:" ببخشيد!ميشه يه خورده، اونورتربشينيد که منم جا شم!". نيگاش ميکنی. طرف یه کمی به چشمم آشنا میاد! اما، برای اینکه مطمئن بشی، خودتو به اون راه می زنی وميگی: "شوما؟!". چُس خنده ای تحويلت ميده ووميگه: " بعدن معلوم ميشه! بعدا! حالا، لطفا یک کمی برويد اونورتر!". ووبعدن، يهومتوجه ميشی که بعله! ايشون ، خود جاکشون هستند که با يک مشت گوزبالاگوزی مثل خودش،... ولش کن! بعدش برمی گردم سراین قضیه! خب! ...داشتم ازاتاق پشتی ميگفتم! آره... میدونی که اون قديم قديما، میگفتن که ديفال، موش داره ووموشهم گوش داره! ولی،حالا، موشهای اين زمان، گوش هایی دارند که از هزاران فرسخ اونورتر هم ميشنفه وعلاوه براون، چنون چشائی دارن که تاهزارون فرسخ، هوم فيها خالدون هرپرنده وچرنده ای رومی کشن روسرش تاچه برسه به انسونی که شما باشی! الغرض! دلم میخوادکه همچين رک وپوست کنده، به چاکرت بگی که با"علی نخودی"، چیکارداشتی؟!)

ادامه دارد.....



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد