۱- ادبیات، چه با ژانر و گونۀ سرایشی و یا به شکل روایتی اش، اگر اسیر رویکردی ایدئولوژیکی و فرقه گرا نباشد معمولا دربارۀ یک مثلث (سه گوشه) توامان حرف دارد. مثلثی که رأسهایش را خدا، جهان و انسان تشکیل میدهند. بواقع داستانسرایی، آنگاهی فراگیر و همه جانبه تلقی میشود که هر سه گوشه یادشده را در نگر گرفته، موضوع توجه خود قرار داده و به روابط آنها بپردازد.
روایتهایی که بی اعتنا یا با غرض و مرض یک یا دو گوشه را کنار میگذارد، داعیه تکامل را نمیتواند مطرح و اختیار کند. زیرا در دوران مُدرنیته مخاطب کارشناس به حتم با کمبود عناصری روبرو میشود که جهان وی را تشکیل میدهند. از اینرو با خوانش متن ناکامل، رضایت را نمییابد.
برای نمونه ای از داستانسرایی ناکامل در دوران ما به متون دینی میتوان اشاره داد که حتا برغم "مقدس" خوانده شدن، به پای ادبیات فراگیر و جامع نمیرسند. چرا که در این متون روند حکایت فقط بر یک گوشه (خدا و مسئلۀ حضور و غیبتش) متمرکز و متکی است. یعنی از راس عمودی مثلث، از نوک ارتفاع و از بالا، با دیگران رابطه برقرار میکند تا احکام و فرمانهایی را برای زندگی انسانها صادر نماید. مثالش "ده فرمان موسا" است که دستور میدهد. این که مومن در جهان چه رفتاری باید انجام دهد تا به پاداش رستگاری در "دنیای اُخروی" رسد.
بنابراین در بطن چنین متنهایی نا کامل نه با جهان همچون پدیداری مستقل روبروئیم و نه انسان حق دارد نکته ای را بر اساس مشاهده و تجربۀ شخص خود بیان نماید. همه چیز در خدمت ایمان است و نه یاور شناخت.
آنجا نه داد و ستدی بر سر بهتر دانستن در میان است و نه دیالوگوی میان پرسوناژها. از "بالا" فرمان و حکم صادر میشود. این "پائین" نیز فقط باید اطاعت کرد. در حالی که انسان با رشد آگاهی که از دوره رُنسانس ایتالیایی به دست آورده، از فرمان و حکم و دستور دلخوشی ندارد. حتا رهنمودهای چاره ساز و سبکهای زندگی مطلوب را نیز فقط به صورت پیشنهاد پذیرا میگردد.
در هر حالت با این شکل از تمرکز بر قدر قدرتی مطلق خدا ،که البته گاهی بنام یهوه و الله همچون کودک کینه ورز برای مجازات فرد و جمع خاطی غضبناک میشود، ادبیات دینی ساختار روایتی یافته است. ادبیاتی که در درازای هزارهها جریان داشت تا سپس در پیامدش ادبیات عرفانی پدید آید.
در ادبیات عرفانی بر خلاف ادبیات دینی و کتابهای"آسمانی" که نویسنده و روای در آنها بی نام و نشانند، با شاعران و نویسندگانی شیفته روبرو هستیم. کسانی که به همان هژمونی خدا بر ادبیات دینی گردن گذاشته و او را از فرمانده و اقتدار صرف به محبوبی دل و روح ربا بر میکشند. البته این محبوبه همان خدای تکرو و خودستایی است که تاب تحمل هیچ رقیبی را ندارد .
با این حال یک تفاوت با ادبیات دینی پیش میآید. این که در شکل وصلتجویی و ارتباط گرفتن مومن با آسمان، ادبیات عرفانی ابتکاراتی را وارد ساختار حکایتگری میسازد که بیشتر به مراوده عاشق و معشوق مربوط است.
منتها آن همت ورزی و تلاش جهت تولید ادبیات صوفیانه نیز سرانجام کار زیادی با شناخت تاریخ انسانی و وضعیّت جهان ندارد . همّ و غمّی نیز برای بهبود زندگانی فرد تعالی جو در حال حاضر و اکنون از خود بروز نمیدهد. چون تعالی جویی عارفانه امکان تحقق خود را فقط در مرگ و فنای انسان میجوید که بایستی به راه رضای خدا صورت گیرد. از اینرو عرفا گویا کسر شأنش آمده که توجهی به مناسبات و روابط انسانی یا اعتنایی به وضع کهکشان و طبیعت کنند. فضاهایی که پیش شرطهای زندگانی را تشکیل میدهند.
باری. در آن چارچوب ادبیات عرفانی، آن انسانی که فردیت خود را فراموش کرده و بیزار از جهان حاضر گشته، نقش نویسنده و راوی را بازی کردهاست. با این تفاصیل تعجب ندارد که او (فرد بی نام و نشان) سازندۀ ادبیات دینی و عرفانی باشد که بر محور خدا مکتوب شده است. بی آن که همت کند و معرفی یا تعریفی از خود بدست دهد.
این نوع از متن و کتاب برساخته، آنهم با غیبت شناخت از سازنده اش، البته سابقۀ بسیار درازی دارد. در واقع بخاطر همین تاریخ طولانی، که غالبا خودش مانعی بوده است، به پرسش کامل بودن آن برای شناخت و دانستن نرسیدهایم. همچنین نپرسیدهایم که چرا نویسنده از خود بی خود شده، در زمان نوشتن، به آثار و وضع زندگانی انسانها در آن مقطع تاریخی توجه لازم را نکرده است.
اکنون اما به ادبیاتی بپردازیم که کل مثلث خدا، جهان و انسان را در نظر میگیرد. آنچه در میان سطرهای مقدمه بالا، همچون عطشی در پی آب بود.
۲- زنده یاد بکتاش آبتین اشعاری از خود به میراث گذاشته که اشاراتی به کامل بودن ادبیاتش دارد. بخشی از این اشعار را در مجموعۀ "تنهایی دسته جمعی" میخوانیم. از جمله سروده "گریه تر از لبخند" که به یاد محمد مختاری هدیه شده است." مرگ برگ تو/ افتادن پائیزی از درخت بود/ پائیز شاعرانۀ غمگین."
از این همدردی وی با همنوع (محمد مختاری)، که گویا از منظر "کسب و کار" هنرمندانه پیشگام وی در سرنوشت مشترک بوده(کُشته شدن بدست عوامل خلیفه)، به شرح زندگینامۀ خود نوشت وی میرسیم. شرحی که از چالش با تباهی خبر میدهد:
" در قنداقی سفید/ دست و پا میزدم/لای ملافه هایی سفید/ عشق بازی کردم/و در کفنی سفید/ آرام خواهم گرفت/ در دنیایی سیاه/ خاطرات سفید میدرخشند".
او با نامیدن خود به اسمی مشخص و خود برگزیده( یعنی تبدیل کردن مهدی کاظمی به بکتاش آبتین) سپس به سراغ گوشه دیگر مثلث تکمیل کننده ادبیات رفته و از بینش خود نسبت به جهان میسراید:
" پیچیده است مرز/ پیچیده است جغرافیا/ جهان سومِ مظلوم، فقیر ، خشن/ پیچیده است خود کشی دسته جمعی نهنگها در ساحل/ ساده است اما / پاسپورت خفه شده مهاجر در قایقها/ جهان سومِ قربانی!/ ارزان است نان و مرگ در تو/ای کاش تلسکوپها به جای مریخ/ به کشف تو برمیخاستند/ جهان سومِ زخمی، غمگین، مرگ آلود!"
آنگاه به وقتی که شعرش گویی خدا را مورد خطاب داده، اعتراف زیر را میسراید:
" جهنم است اینجا زندگی/ ای شعر، رویای مرمت انسان/ ترا مینویسم/ و در آستین تمام دنیا/ دنبال دستی میگردم/ که گلوله را به پرچم سفید تبدیل کند/ شعبده ای چنین را دوست میدارم".
سرانجام در شعری که عنوانش به کُل مجموعه نام بخشیده، یعنی در "تنهایی دسته جمعی"، شرح مختصری از موقعیّت دگر اندیش ناهمنوا با قدرت در ایران خلافت زده میدهد که گویی اشارههای ضمنی به تاریخ آزادیخواهان در آن دیار دارد: "بر شانۀ خودم/دستی تکاندم/ برگشتم/ و به دور دست خیره شدم/ در سراب/ انسانها دسته جمعی تنها بودند/ و مرگی بی نوبت/ در سینۀ من پا به پا میکرد/ جای خالی اشکی/ بر گونه هایم خشکی زده بود".
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد