"ای فسانه فسانه فسانه!
ای خدنگ ترا من نشانه!"
این چه خوابیست ما را گرفته؟
ملتی پشت درها نشسته
گوی و میدان به ظلمت سپرده
او سر نوجوانش بُریده
میکِشد ملتی بارِ ادبار
زیر شلاق یک جهلِ خونبار
پشت خونین او گر خمیده
گوشهای جَسته، آنجا خزیده
هرکسی دیده از پشت پرده
در خیابان، ندایی دمیده
شورشی در بزنگاهِ تاریخ
تا کَند بند و بیداد از بیخ
لیک هرگز نیاید به میدان
او که در خانه مانده هراسان
او کلاه خودش را گرفته
رفته در کنج پستو نشسته
لنده سر میدهد از تباهی
میکشد از ستم هر دَم آهی
چونکه همراه همسایهاش نیست
جز یکی سایه سرمایهاش نیست
پانهادن به میدان خطرزاست
چونکه او یکتنه، فرد تنهاست
جامعه لاشهٔ مردگان نیست
مجمع تک تک بردگان نیست
پیکر زندهٔ همدلان است
یک تن زنده اما کلان است
جامعه، جمع تک-ماسهها نیست
پیکر زندهٔ زندگانیست
دانه-شنهای از هم گسسته
نیست یک پیکر شاد و رَسته
تا اگر عضوی آید به رنجی
عضو دیگر نشنید به کنجی
هیچ جانی نمانده به ایران
کشوری گشته مفلوک و ویران
نکبت و جهل و فقر و خرابی
گشته مُسری، نه نانی نه آبی
پر شده از جوانان دلبند
خمرهٔ خون و زندان به هر بند
صدهزاران جماعت چو خیزد
کاخ بیداد در دَم بریزد
ورنه با اندکانی به آشوب
باشد آسان فرو-بست و سرکوب
ای دریغا که اما گسستهست
اجتماعی که بیمار و خستهست
آرزومندِ یک فردِ مُنجی
جُسته جایی، نشسته به کنجی
میگذارد شود زار و پرپر
صد گُلِ جانفزا و دلاور
غافل از آنکه منجی خود اوست
با یکی مردم یاور و دوست
باشد اینک به دستش کلیدی
جُسته رمزِ بقای "پلیدی":
نیست همبستگی بین افراد
همدلی همرهی رفته برباد!
ورنه ترس از میان میشود گم
گر درآید به میدانِ مردم