logo





با زنده یاد سیاوش کسرائی

چهار شنبه ۴ بهمن ۱۴۰۲ - ۲۴ ژانويه ۲۰۲۴

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan-06.jpg
« زیبائی ای درخت! تو قامت بلند تمنائی، ای درخت! »
چهل و اندی سال است این غزل را هر از گاه، زمزمه می کنم. بعدها با زبان فرح اندوز و از رادیو شنیدم، تکانم داد. خاطرات پرشر و شور و فرازونشیب جوانیم را تو ذهنم زنده می‌کند.
مثل خیلی از روزهای دیگر جوش آورده بودم، صورتم گل انداخته و رگ‌های پیشانی و گردنم ورم آورده بود. پک‌های عصبی به سیگار می‌زدم و تو راهرو سرگشته بودم. از رو به رو، پیداش شد، پرونده ای دستش بود، نزدیک شد و مثل همیشه، لبخند آرامش بخشش را متوجهم کرد، سلامش کردم. متوجه حالت عصبیم شد، رو به روم ایستاد، خوش و بش گرمی کرد، گفت:
« باز انگار کسائی بهت تلنگر زدن، می‌دونن منتظری ک تلنگری که از کوره در بری و به زمین و زمان بپری. بیا بریم تو اطاق، تنهام، چائی می نوشیم و کمی گپ می‌زنیم، بعدم آخر وقته و میزنیم بیرون. »
چای را که نوشیدیم، گفتم «‌ اجازه دارم یه سیگار بکشم؟ »
« بکش، خیلی کاه دود نکن، می‌دونی من سیگاری نیستم، خیلیا دور اطرافم سیگار می‌کشن، ناراحت نمی‌شم. »
شاعری تر تمیز و اتو کشیده و کراواتی بود. اهل هیچ دود دمی نبود. می به اندازه می‌نوشید، از حالت طبیعی خارج نمی شد، تنها شاد و خندان‌تر می‌شد. در هیچ حالتی قهقهه نمی‌زد، خنده‌ش نرم و ملایم بود.
سیگارم تمام که شد، گفت « همه از زندان برکه می‌گردن، آروم می‌شن، سرشون‌و می‌ندازن پائین و میرن سراغ زندگی معمولی. تو انگار برعکس شدی، می‌شنوم و می‌بینم، بعد از زندان، پاک زدی به سیم آخر. حواست باشه، عوامل خودشون تحریکت می‌کنن که به همه ی زمین و زمان بپری و بد و بیراه بگی وب اهاشون سرشاخ بشی که خرخره تو بگیرن و دوباره بچپوننت تو هلفدونی. خیلیم عر و تیزکنی، بی سرو صدا، سرتو میکن زیرآب. خیالت تخت باشه، آبم از آب تکون نمی‌خوره، مثل خیلیای دیگه که چند سروگردن از من و تو بالاتر و پر ارزش‌تر بودن. حواست باشه، پهلوان زنده‌ش عشقه، وقتی رفتی، رفتی! مبارزه راه و قاعده‌ی خودشو داره، گاهی باید کوتاه آمد، عقب نشست، خودسازی و خود‌را آماده فرصت‌ای بعدی کرد. زندگی با آمدن من و تو شروع نشده و با رفتن من و تو هم پایان نمی‌گیره. بی‌خود خودتو ستون فقرات همه چی حساب نکن، کمی از اون بالا بیا پائین، کنار همین مستخدم و آبدارچی و راننده و حتی فاحشه‌های اداره باشَ، باهاشون زندگی کن، می‌تونی یک‌دنیا راه و روش زندگی ازشون یاد بگیری. نه خود تو چن سروگردن از آدمای معمولی بالاتر ببین، نه کوچک‌تر از همه، هم قد و قواره‌ی آدمای عادی باش، دوستا، هم‌قطارا و هم‌رزمای آینده تو باید از بین همین آدمای عادی انتخاب کنی. اگه خودتو تافته‌ی جدا بافته از دیگران بدونی، سر‌آخر به بن بست می‌رسی، می‌شوی مثل همین پوچ و پوک گراهای دور اطرافت. بعد درباره ی هنرو سیاست و سلوک با دیگران، بیشتر حرف می‌زنیم...»
اطاقش سالن بزرگی بود، بایک میز بزرگ کنفرانس، بیشتر وقت‌ها پر بود. سعید سلطانپور، مهدی فتحی، هنرپیشه ی معروف، جعفر کوش‌آبادی، از حضار همیشگی بودند، به اضافه ی خیلی های دیگر از این قماش که شرحش طولانی می‌شود. من جوانکی بودم تازه راه، باکوش‌آبادی، به محفلشان راه یافتم، چیزی بارم نبود، تازه شروع کرده بودم، تاتی تاتی، چیزهائی به اسم شعرمی‌گفتم. قایم می‌کردم و تو خلوت نشانش می‌دادم و می‌خواندم، با صبر و حوصله ی تمام و لبخند همیشگی‌ش، گوش می‌داد و راهنمائی‌م می‌کرد، آن روز چند تا از شعرهام را براش خواندم، گفت:
« پاره کن، بنداز تو سطل. هنوز باید خیلی بخوانی، تمرین کن، بنویس و پاره کن، دل بکن، بریز دور، مثل اونائی که از دور دستی بر آتش دارن، نباید به نوشتن و کار هنری نگاه کرد. نوشتن و کار هنری کردن، شاق ترین کارهاست. باید عصاره ی زندگیتو به پاش بریزی، نازشو بکشی، نوازشش کنی، بعد از همه ی این‌ها و فدا‌کردن آسایش، خواب و خوراک، جوانی و زندگیت، اگر تشخیص داد استعداد و لیاقتش رو داری، هرازگاه، گوشه ی چشمی نشونت می‌ده و تو حالت اشتیاق و خماری رهات میکنه که در به در دنبالش له له و پرسه بزنی. اگر غیر از این بود، هر ننه قمری می شد حافظ، نیما، شاملو، هدایت، بزرگ علوی، احمد محمود و دیگرانی از این قبیل. استعداد شو داری، دستپاچه نشو، ملکه هنر حوصله و صبوری می‌خواد...»

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد