
همچون دسته گلی برای زندانیان سیاسی عقیدتی از هر طیفی و مرامی، با هر آیینی ومسلکی به یاد داری آتش؟ اول به تو چشمبند زدند، سپس با تلفن بیسیم به مرکز اطلاع دادند۔ ترا ربودند؛ در راه بازگشت به خانه در جاده "قم" به "اراک" ترا ربودند۔ از خودت می پرسیدی واقعآ دلت می خواست یاران در بند را رها کنی و از زندان آزاد شوی۔ به یاد داری چه حالی به تو دست داده بود وقتی لحظه ی وداع فرا رسید؛ لحظات و دقایقی را که با آنها گذرانده بودی. به یاد آوردی، زمزمههای شبانه، ترانههای بومی۔ هرکس ترانه محبوب خودش را می خواند۔ هر کسی حدیث زندگیاش را برای دیگری تعریف می کرد۔ در غم و شادی یکدیگر شریک بودید۔ حالا اگر یادت باشد، وقتی از بازجوییهای شبانه بر میگشتی، آنها بهدورت حلقه میزدند، دمی تنهایت نمیگذاشتند۔ به وقت جدایی گفتی به یاد آنها خواهی بود، آن لحظهها همیشه با تو هستند، در تو هستند، خاطرههایی که در قلبت حک شده است۔ وقتی گفتی چگونه میتوانی بدون آنها از در زندان بیرون بروی، گفتند حالا تو برو نوبت ما هم می رسد۔ آنگاه هر یک نام و نشانی داد تا خبر سلامتیشان را به قوم و خویشها و یاران آشنا برسانی۔ پشت دست روی چشمهای ترت کشیدی و بهدنبال نگهبان راه افتادی۔ در اتاق نگهبانی ساکی را که حاوی خرت و پرت هایت بود، بهدستت دادند۔ وقتی از در زندان بیرون میآمدی، به خیالت رسید یکی دارد با صدایی که بیشباهت به صدای نگهبان نبود، بهتو می گوید:"برو به خانهات آتش و دیگر اینجا بر نگرد"بر نگشتی نگاهش کنی۔
وقتی در زندان پشت سرت بسته شد لحظهای چشم فروبستی و از خودت پرسیدی : من آزادم، آزاد نیستم۔ بله من آزاد هستم و می توانم به خانهام بر گردم۔ خانهام کجاست؟ "دزفول"بله من به دزفول بر می گردم۔ اما لاله ها چی؟ آنها هنوز در خیابان ماندهاند۔ من به دزفول بر نمیگردم۔ من به خیابان میروم۔ میایستم، کنار لالهها در کف خیابان میایستم۔ چشم گشودی۔ هنوز پشت در زندان ایستاده بودی۔ صدای بادبود که لای شاخ و برگ درختان می پیچید۔ صدای های و هوی پرنده ها هم بود۔ چشمت به ملاقاتیها افتاد۔ چقدر روزهای ملاقات سخت بود پدر و مادرت مجبور بودند برای ملاقات با تو با هر وسیلهای خودشان را از دزفول به تهران برسانند۔ تازه معلوم نبود آن روز ملاقات داشته باشند۔ بعد از چند ساعت انتظار بِالآخره نوبت آنها هم می رسید ۔اما تا بیایند از حال و روزت با خبر شوند، زمان ملاقات تمام میشد۔ در حالی که پدر و مادرت دلشان میخواست ترا را سیر ببینند۔ همیشه همین طور بود۔ لحظات آخر دیدار با بغض فرو خفته تمام میشد۔ تا ملاقات دیگر هیچکس نمیدانست آتش را به کدام زندان انتقال خواهند داد؛ چون آتش را بی خبر از این زندان به آن زندان منتقل می کردند۔ تبعید، بله زندانی را از زندان اوین به زندان کرچک، از زندان کرچک به زندان لاکان، از زندان لاکان به زندان مشهد منتقل میکردند۔
ملاقاتیها دور هم روی تپه نشسته بودند۔ با هر وسیلهای بود خودشان را به اوین رسانده بودند۔ در هوای خنک صبحدم از شیب تپه بالا میرفتند۔ بعضیها دست خالی آمده بودند، بعضیها با دست پر، اما امید چندانی نداشتند که هدایاشان توسط مآمورها پذیرفته شود۔ مخاطب پیش خودش این طور تصور میکند ملاقاتی از گرد راه می رسد۔ تک و تنها و بیهمدم است۔ دلش میخواهد بین ملاقاتیها چشمش به چهرهی آشنایی بیافتد، برود کنارش بنشیند، قدری نفس تازه کند۔ بعد از حال و روز زندانیش جویا شود۔ بگوید الانه یک ماهی و اندی است که از زندانی خودش بی خبر است۔ نمی داند چه بر سرش آمده۔ حالا هم امید زیادی ندارد که به او ملاقات بدهند۔ سر میدوانند، بیخود و بیجهت سر میدوانند۔ ولی او میآید ۔هر روز می آید، اما هر بار دست بهسرش می کنند۔ مخاطب من، تجسم کن، پیش خودت تجسم کن. برای ملاقات دخترت از ولایت راه می افتی، آن همه راه را می کوبی برای دیدار دخترت، خودت را به زندان اوین می رسانی۔ با کمی آذوقه و احیانا خرده چیزهایی جهت حوایج زندان۔ شیب تپه را بالا می روی، پائین میآیی۔ دست آخر بعد از انتظار طولانی نوبت ملاقات تو که میرسد، میگویند ملاقاتی نداری۔ مخاطب من فکرش را بکن چه حالی به تو دست میدهد. وقتی که به چشمت نگاه می کنند و میگویند تو امروز ملاقات نداری۔ رنگ از رویت میپرد ،لحظهای زبانت بند میآید، نمیدانی چی بگویی۔ دلت میخواهد روی سرشان فریاد بکشی، اما میدانی که کسی گوشش به حرفهای تو بدهکار نیست۔ در زندان را میبندند، میروند اتاق نگهبانی۔ ماندهای پشت در و چیزهایی که برای دخترت خریدی هنوز روی دستت سنگینی میکند۔ اگر یکی از ملاقاتیها به موقع زیر شانهات را نگیرد، ممکن است از حال بروی و نقش زمین بشوی۔ در همین حین با شنیدن صدایی تکانی به خودت دادی، برگشتی تا صاحب صدا را بشناسی؛ از بین ملاقاتیها چشمت به گوهر یگانه"مادر عشقی " افتاد، پشت خم کرده عصازنان به سوی تو می آمد ۔کسی منتظرت نبود، آنها هنوز نریسیده بودند؛ روز قبل دمدمههای صبح از "دزفول"راه افتادهبودند، حوالی غروب خودشان را به تهران رسانده بودند، شب را در مسافرخانهای سر کرده بودند۔ صبح اول و قت ناشتایی خورده نخورده مسافرخانه را ترک کرده بودند که خودشان را به زندان اوین برسانند۔ وقتی پیرزن آغوش برویت گشود، صدایش را باز شناختی، مادر یکی از هم بندانت بود۔ حالا در خلوت صبح تو بودی و او۔ با دیدن او لحظهای همه خستگی ناشی از فشار فزاینده زندان از یادت رفت۔ با شوق و شعف بوسیدیش۔ ناگه بغضی که ماهها بود توی دلت جمع شده بود ترکید۔ گو اینکه با خودت عهد کرده بودی هیچوقت پیش چشم مآمور ها اشک نریزی۔ گر چه این بار فوران اشک بیاراده بود۔ بدیدن مآموری که برگهای دستش بود و آمدهبود دم در زندان تا از روی لیست اسامی ملاقاتیها را صدا بزند، پشت دست روی چشمها کشیدی و پشت به او کردی۔ در واقع غافلگیر شده بودی، تصورش را هم نمی کردی که مادر همبندت برای استقبال از تو از راه دور آمده باشد۔ وقتی این را به تو گفت، او را سخت در آغوش گرفتی و بر چینهای ریز صورتش بوسه زدی۔ زیر سایه سار درختی نشاندیش۔ خودت هم کنارش نشستی۔ برایش از حال و روز هم بندان گفتی، اینکه روز آزادی دور نیست۔
مخاطب از خود میپرسد مادر گوهر عشقی نبود که از اوایل صبح حی و حاضر دم در زندان منتظر آزادی آتش بود؟ آری مخاطب خوب من او میتواند گو هر عشقی باشد؛ همان گوهر عشقی که دم در زندان اوین برای دیدن آتش بیتابی می کرد۔ حالا که ترا بدون حکمی ربوده بودند، ترا از ماشین برادرت پیاده کرده و به اجبار سوار خودروی مآمورها کرده بودند، از خودت می پرسیدی ترا به کجا می برند، مادر کجاست؟ چرا مادر را که از مآمورها خواستهبود او را همراه آتش سوار خودرو کنند بعد از طی مسافتی پیاده کردند۔ مخاطب هم می خواهد بداند ترا به کجا می برند، زندان"قم" زندان"اراک"نه شاید میخواستند ترا برگردانند به زندان"اوین"؛جایی که چهار ساعت پیش برگه آزادی را بهدستت داده بودند۔ آتش بهیاد بیاور مگر تو چی گفته بودی، بعد از رهایی از زندان چی گفتهبودی که چهار ساعت بعد مآمورها به دستور مافوقهای خود برای پیدا کردنت به هر دری زدند تا توانستند به تو دست یابند؛ در مسیر جادهی قم به اراک در حالی که تو در خودروی برادرت نشسته بودی و گنگ و خواب آلوده به یاد یاران هم بند بودی۔ هنوز باورت نمیشد که چهار سال و هفت ماه از جوانی ات را در زندان سپری کرده باشی۔ حکومت بی قانون۔ لابد تو به چشم آنان گروگان بودی؛ از زندان اوین به زندان بزرگ ایران۔ از زندان بزرگ ایران به زندان اوین۔
مخاطب میپرسد این چه "عفو معیاری"است که آتش را به خاطر آزادی بیان در بند میکنند۔ آتش تو با زبان تلخت عفو معیاری را به زیر سوال کشیدی۔ میخواستند بگویند جای نگرانی نیست، توفانی در کار نیست، آرامش بر قرار است۔ گفتی آرامش قبل از توفان است. ،سیل خواهد آمد، خس و خاشاک را خواهد برد۔ آتش بگو به آنان این سرزمین به تو هم تعلق دارد؛ تو یکی از هزاران، از شمال تا جنوب، از شرق تا غرب۔ این جا سر زمین زاد و بومی ماست۔ آتش میدانستی زنان و مردانی با آداب و آیین گونهگون در زنداناند هم کیش با من، همکیش با تو، همکیش با ما۔ رنگ در رنگ، گل به گل۔ ایران خانه من است، خانه توست، خانه ماست۔ از دریای شمال به دریای جنوب، از کوههای البرز تا کویر نمک، از مراتع سبز شمال تا زمینهای سوخته نفت خیز جنوب، قلمرو توست۔ تو ای آتش صدای بی صدایان باش۔حالا که با ردگر ترا ربوده اند،چشم بگشاو از زنان و مردانی که به خاطر دفاع از کودکان کار، به خاطر دفاع از کارگران، بهخاطر دفاع از حقوق زنان، به خاطر دفاع از بی خانمانان، به خاطر دفاع از آزادی بیان، آزادی اندیشه و قلم در بندند، روایت کن۔ نامشان را به خاطر بسپار، آنهایی که انگشت روی نبض وطن گذاشته اند۔، توماج صالحی، رضا شهابی، عبدالفتاح سلطانی، جعفر پناهی، محمد رسول اف، دکتر میثم، نسرین ستوده، نرگس محمدی، دکتر حسنلو، گلرخ ابراهیمی ایرایی، ویدا دختر آبی۔ لیلا حسینزاده و آنانی که در گمنامی در زندان بهسر میبرند۔ ایران۔ آتش پیام آن دختر زیباتر از گل را به گوش جان شنیدی؛ با چشمانی همچون زمرد به تو مینگریست و میگفت "ایران خانم " آبستن است و زایمانش دیر نیست۔ از دورهی زایمان میگفت، اینکه گرچه زایمان سخت است اما چارهای نیست۔ ایران خانم دیر یا زود فارغ خواهد شد، نام نوزادش آزادیست۔ آتش میدانستی او دختر خیابان است؛ یکی از هزاران۔ انگشتهای چابکش را دیدی که چگونه در هوا تاب میداد، هوشیار بود۔ آری هوشیار بود و بی مهابا۔ از جشمانش برقی ساطع بود که در شرایط عادی در چشمان هیچ دختری نمیتوان دید۔ مصمم بود۔ آگاه بود۔ میدانست چی میخواهد و حاضر بود بهخاطر به کف آوردن آن از جانش بگذرد۔ آری او دختر خیابان بود؛ یکی از هزاران۔ آتش او زندگی را دوست داشت، همچون صدها دختر جوان دلش میخواست زندگی کند ،شادی کند، برقصد، آواز بخواند۔ او زیبا بود، همچون گلی شکفته زیبا و عطرآگین بود ۔همچون آهوی رمیده از دست صیاد به هر سو میدوید۔
آتش نام هم بندان را بخاطر می آوری؟ "بهاره، نیلوفر، سپیده" دیگرانی هم بودند: "ناهید، زهره، گلرخ" یادت است؟ و آن سی و یک گل سرخ؛ هر یک در سلولی محبوس۔ آتش صدای آن ها باش۔ فراموشی، هرگز۔ نه میبخشیم نه فراموش می کنیم۔ زنان و مردانی با آیین دیگر، با ایدههای دیگر جوانی شان در سلولها هدر می رود۔ کجاست "مریم"؟ کجاست "زینب"؟ آتش بگو ببینم، از "الهه و نیلوفر" با خبری؟ "گلرخ" چی؟ هفت سال به او دادند، می دانی چرا؟ امضآ نزد، پای ورقه "عفو" را امضآ نزد۔ "فاطمه، پانزده سال! پای ورقه "عزل" امضا زد۔ گفت نه، به "قدرت" گفت نه۔ ایستاد، رو در رو و گفت نه۔ آتش به یاد داری؟ دوران بازجویی، سلول انفرادی، اعتصاب غذا، بیماری "کرونا" میگفتی من مجموعهای از دلواپسی ها و مصیبت هستم۔
در بازداشتگاه که بودی بی وقفه از تو بازجویی می کردند۔ هوا خوری نداشتی۔ غذایت همیشه سرد بود۔ میل به خوردن غذا نداشتی، یکی دو قاشق می خوردی، حالت به هم میخورد۔ بالا میآوردی۔ در واقع خیلی وقت بود که احساس گرسنگی را از دست دادهبودی، حتی مزهها را دیگر حس نمی کردی درست آن وقتی که به ویروس کرونا مبتلا شده بودی۔ نفس تنگی ،سردردهای، توام با رعشههایی که چهار ستون تنت را می لرزاند۔ همیشه احساس میکردی یک چیزی بیخ گلویت گیر کرده و دارد خفهات می کند۔ نفست به سختی بالا میآمد۔ احساس آدمی را داشتی که چشم بسته در کویری خشک و بیآب و علف رها شده باشد۔ آب، فقط آب خنک میتوانست تشنگی مضاعفتر بر طرف کند۔ آتش بهیاد داری دخترانی که کف خیابان مانده بودند و آواز عشقانهشان به وسعت خاک میهن می پیچید "زن زندگی آزادی" پسرانی که بازو به بازوی دختران بر زمین سخت پای می کوبیدند۔ زمین میلرزید، زمین بر اثر ضربآهنگ پای آنها می لرزید۔ نه سقوط آزاد، نه ضربه باتوم، نه شلاق،نه گلوله ،نه طناب دار نمی توانست خللی در عزمشان وارد کند۔می آییم،صد به صد از از چهار گوشهی خاک میهن می آییم۔ صدا به صدای هم میدهیم۔ سرود رهایی میخوانیم۔ آهووشانیم که از چشمهی دانایی آب نوشیدهایم۔ بر آنیم دوباره بسازیم سر زمین ویران را۔ آتش در درونت عشق به انسان شعله می کشید۔
بهیاد داری وقتی ترا ربودند، جامه رنگین تنت بود۔ گل به گل آراسته۔ تنپوشات رنگ و عطر و طراوت و زیبایی جنوب را به یاد میآورد؛ همان جنوبی که آتش خشمش در "انقلاب ژینا" شعلهور شده است۔ آتش تو به همراه "عسل" صدای کارگران بودی۔ مخاطب من کارگران' "کشت و صنعت نیشکر هفت تپه" را به خاطر می آوری، "اسماعیل بخشی" را چطور، همان اسماعیل که همزمان با آتش بازجویی پس میداد۔ مخاطب من حالا اگر یادت باشد ،آتش در روایتش آنچه را که بر او و اسماعیل رفتهبود، باز گفته بود۔ حالا که دوباره بازداشتت کرده بودند، به تجربه میدانستی روزهای سختی در پیش داری؛ بازجوییهای ممتد، بیخوابیهای شبانه و سلول انفرادی منتطرت بود۔
مخاطب من میدانستی "بهاره دارد هشتمین بهار جوانیاش را پشت میلهها می گذراند۔ "مریم" سیزدهمین بهار جوانیاش را، "زینب" پانزدهمین بهار جوانیاش را۔ "نیلوفر" فرزند طبیعت، آتش برای مخاطب از نیلوفر بگو، همان نیلوفر که به اتهام واهی چندین سال است پشت میلهها بهسر میبرد۔ از "محمد" چه خبر؛ همان محمد که چشم به "امتیازها" بست۔ نه به "قدرت" گفت، رفت کنار گوهر یگانه "مادرع شقی ایستاد۔ چها ردیواری بی روزن را به باغ دلگشای گلستان ترجیح داد۔ آتش راوی روزان ابری بنگر، مشاهده کن، به چشم درون بنگر و روایت کن۔ از همتای خودت عسل بنویس، بگو بر او چه رفته است۔ از حال و روز ویدا دختر آبی برای مخاطب بگو، همان ویدا که در یک صبح آفتابی حجاب از سر بر گرفت، ایستاده بر سکویی گیسوان بهدست باد سپرد۔
مخاطب من با تو از چی بگویم، مقاومت، عنصر مقاومت۔ آری مخاطب خوب من بگذار از عنصر مقاومت در زندان بگویم۔ نام زنانی که بر شمردم جملگی زنانی هستند که بهخاطر افکار و عقاید آزادی خواهانهشان به بند کشیده شده اند۔ بگذار برایت از زنان و مردانی بگویم که خواهان عدالت اجتمایی هستند۔ آنان که وکالت ستمدیدگان را - بیهیچ اجر و پاداشتی بر عهده گرفته اند، آنان که خواهان آزادی بیان، اندیشه و قلم هستند، آنان که از حقوق کارگران دفاع می کنند، آنان که از حقوق فرهنگیان دفاع می کنند۔ آتش ترا بعد از کشیدن چهار سال و هفت ماه در آستانه "نوروز" با "عفو معیاری" از زندان آزاد کردند۔ و به تو اجازه دادند که بر گردی به خانه و کاشانهات "دزفول" می خواستی دامپزشک بشوی۔ سال چهارم بودی که ورق برگشت و زندگانیت با کارگران گره خورد۔ و تو همچون عسل بر آن شدید که از حقوق کارگران دفاع کنید۔ هم تو هم عسل میدانستید که بهخاطر دفاع از حقوق آنان بهای سنگینی باید پرداخت۔ اینگونه شد که تو و عسل شدید صدای کارگران۔ آری تو آتش دختر دزفول دختر ایران شدی صدای کارگران کشت و صنعت نیشکر هفت تپه۔ گرچه در بازداشتگاه در اتاق تمشیت سعی کردند که ترا بشکنند و به ضرب و شتم از تو اعتراف اجباری گرفتند۔ اما عنصر مقاومت در زندان اثر هر گونه اعتراف اجباری را بیرنگ کرد ۔لالههای میهنمان با حضور پر رنگشان در خیابانی به وسعت خاک ایران "زن زندگی آزادی" را فریاد زدند: اینک انقلاب ژینا۔ جهان صدای لالههای جوان را به گوش جان شنید۔ آری آتش، عنصر مقاومت در زندان، عنصر مقاومت در کف خیابان با مقاومتشان بر اعتراف اجباری خط بطلان کشیدند۔ مخاطب میگوید اعتراف اجباری بیان ضعف و بیاعتباری آنان است۔ بهیاد داری، بار اول که ترا بازداشت کردند، اتاقک را یادت هست؟ از تو خواستند بروی توی اتاقک و لباست را عوض کنی۔ در عوض یک دست لباس کهنه و سرمهای رنگ به تو دادند که بوی نا می داد۔ بهوقت قاعدگی خونریزیت زیاد بود۔ آن روز صبح بس که "فاحشه" صدایت کردند، میترسیدی ا زنگهبان نوار بهداشتی بخواهی۔ گوشت تنت آب شده بود۔ نای حرکت کردن نداشتی۔ وقتی نگهبان عصا را"تکه مقوا را بهدستت داد که ترا به اتاق بازجویی ببرد، مواظب بود که دست تو بدستش نخورد، مبادا نجس بشود! بهیاد داری بعد از باز جویی نگهبان ترا با همان عصای مقوایی از اتاق بازجویی بیرون آورد۔ بعد از تو خواست با چشم بند در راهرو بایستی تا سلولت آماده شود۔ و به تو حکم کرد که با کسی حرف نزنی۔
در اهرو بازداشتی زیاد بود۔ صدایی بیخ گوشت گفت: "از بازحویی میآیی؟"گفتی: "بعله ، از باز جویی می آیی. "پرسید:" سخت بود؟ در واقع نمیدانستی چهبگویی، نمیخواستی ته دلش خالی شود۔ ترس بر او غلبه کند۔ گفتی:"بستگی دارد" بعد این طور ادامه دادی: "نترس، چیز مهمی نیست، یک ورق کاغذ جلو رویت میگذارند و از تو میخواهند بنویسی ۔پرسید: "چی باید بنویسم؟" میخواستی بگویی: "بنویس، مبهم بنویس، شفاف نه،" ام اگفتی: "بار اولت است که بازجویی پس میدهی" شنیدی: "بعله اولم است" میخواستی بگویی: "غلبه کن، بر ترست غلبه کن۔" در همین حین نگهبان بر گشت، تو صدای پایش را شناختی۔ خودت را جمع و جور کردی ۔نگهبان گفت: "عصا را بگیر"و اضافه کرد : "مواظب باش نجسم نکنی" آتش حالا اگر یادت باشد وقتی ترا میربودند، مادرت به اصرار از ماموران خواست که او را هم همراه دخترش سوار کنند۔ بگو با من آتش بر تو چه گذشته بود وقتی که مادرت را کنار جاده از خودرو پیاده کردند؟ میخواستی بدانی ترا به کجا می برند، زندان قم، اوین، شاید هم زندان"سپیدار" آنجا که از زندانیهای عادی خاطرات تلخ و شیرین داشتی۔ اما پیش خودت گفتی نه اینها لایق پرسیدن هیچ سوالی نیستند، نباید از دلتنگی من با خبر شوند۔
آتش به یاد داری میتوانستی صدای پای بازجوها را به وضوح تشخیص بدهی که از کنار سلول می گذشتند، تا به اتاق باز جویی بروند۔ اگر حالا خاطرت باشد تو آن بار در سلول شماره ۲۴ بودی؛ این را از زیر چشم بند و از روی کلیدی که پشت در سلول بود فهمیدی۔ سلول شماره ۲۴ یک دریچه داشت؛ از همان دریچه میتوانستی اتاق باز جویی را ببینی۔ در همان اتاق بازجویی بود که ترا در منگنه گذاشتند و به ضرب و شتم و فشار روحی از تو اعتراف اجباری گرفتند۔ حس می کردی دیگر زنده نخواهی ماند۔ از پا در افتاده بودی۔ حتی نمی توانستی ناله کنی بس که بی رمق شده بودی۔ قلبت داشت از کار میافتاد۔ اتش میدانستی تو خود دختر خیابانی، یکی از هزاران، ستارههایی از شمال، ستارههایی از جنوب، ستارههایی از غرب، ستارههایی از شرق، آسمان میهنمان غرق ستاره است۔ صدای جوانان را شنیدی انگاه که بازو به بازو بر زمین سخت پای میکوبیدند۔: "از هر یک از ما که می کشید، هزاران برمیخیزند۔ "رود جاری به عقب بر نمی گردد۔ رودبه دریا می پیوندد، موج از پس موج؛ امواج آب سر بهصخرهها میکوبند۔ صخرهها را از جای برمیکنن، در هم میشکنند۔ اتش تو خود واقفی توفان در راه است؛ توفان در هم می شکند، ویران میکند۔ بخوان آتش، با جوانهایی که کف خیابان ماندهاند، بخوان "دوباره میسازیمت وطن" بهدست خود دوباره میسازیمت وطن۔ زمستان سپری خواهد شد۔ مژده بهار در راه است۔۔ نگاه کن پرندههای مهاجر از گرد راه رسیدهاند. بال بال می زنند، غبار از بال و پر می زدایند۔ آتش پرواز پرنده ها را از پشت میلهها دیده ای، آواز پرندهها را به گوش جان شنیدهای۔ دشت می روید، شقایق سرخ وحشی، گل باره، گل نسرین، گل نرگس، گل مریم، نیلوفر آبی، گلرخ، ستاره ناهید، ستاره زهره، لیلا و زینب، الهه و نیلوفر، سپیده و زهرا و آن سی یک گل سرخ۔ بخوان آتش، نامشان را بهخاطر بسپار۔ گل به گل، رنگ در رنگ، عطر گل یاس،گ ل اقاقیا، پیچ امین الدوله۔ سلام ما را به توماج برسان، به توماج بگو، فرزند ایران سرودهای نو باید۔ توماج تو خود نهال آزادی را در جای جای خاک میهن خواهی کاشت۔ قسم به جان شیفتهی جوانان، قسم به لالهها این سرزمین سبز خواهد شد۔ روز رهایی نزدیک است۔
پاریس، نیمه اول بهار ۲۰۲۳