با خاطرهی زیبای باقر مؤمنی،
فرهیختهی بزرگی از یک نسل بیبدیل،
که دیگر نیست.
«راه شهر جهالت به سوی شهر عقل،
از شهر آشوبها میگذرد.»*
هنوز یک ماهی مانده به آخر سال تحصیلی،
لعنتیها دبیرستان را پُلُمب کردهاند
و مدیر،
ناظم،
و دبیران را،
همه خانهنشین…
من حالا باید کارنامهام را
از دست یک فرّاش ناشناس بگیرم
از لای پنجره
ریشو،
بددهن،
بدبو…
و نومید به راه خیابانهای دلگیر بیافتم
مردود…!
سند رفوزهگیام در مشت،
خجل از آیندهیی تاریک
در نظارهی کارناوالی از همهجا بیخبر،
که ولنگار، سردرگم، به سوی مُصلّا میشتابد
فوج فوج خلایق در خیابانها،
کوچهها،
و میدانهایی با اسمهای نامربوط…،
دروغین…،
غلطانداز…،
خودنما…،
تازه به دوران رسیده…،
درستتر آنکه وارونه هجّی شوند
از مُصلّای تازه تأسیس،
همان بوی شبستان مسجد لُرزاده میآید،
و عرقِ تن اوباشی که مُحرّمِ هر سال
یکهو به راه راست میافتند،
بوی آبریزگاههای مجاور،
و جوی فاضلابی که از آن کنار میتوفد
و میرود تا آن دوردورها،
پهن میشود در کویرهای حاشیه شهر
ردیف ردیف جانمازهای ترمهی با ایمان،
جانمازهای ملیلهدوزیِ گولخورده،
جانمازهای حصیریِ دون صفت،
جانمازهای متقالِ گره کورِ احساس کهتری
پشت سر جانمازهای آلوده،
جانمازهای جانی
در انتظار نزول اِجلال پیشنماز
که با چشمان خونگرفته
ژ-۳ در مشت،
خطابهی خود را با یک فارسیِ غلط ایراد میکند
مناسب حال مریدانِ بخت برگشته
انباشته از تقلب،
و غلطهای آشکار تاریخی،
اجتماعی،
سیاسی…
اندوهگین،
بیآینده،
سر در گریبان،
با کارنامهیی مچاله در مشت،
خیره به جوی فاضلاب،
که موج میزند و سربالا میرود،
به یاد دبیر دلسوزی میافتم
که حالا خانهنشین…،
همیشه تکلیفهای سخت سخت میداد
به ما شاگردهای معمولی،
شاگردهای کودن،
و کمشماری شاگردهای زرنگ
از تاریخ جهان باستان،
قرون وسطی،
مشروطه،
و نهضتهای قلّابی
با شیّادانی با نام امام و قائد و رهبر و غیره…
یادش بخیر دبیرِ دبیرستان متروکه
که صدایش همیشه تا آن ته کلاس میرسید
و مینشست بر گوشهای ناشنوای ما
شاگردهای نافهم نیمکتهای ردیفِ آخر…
قصه برای بزرگسالان، اثر سالتیکوف شچدرین
ترجمهی آموزگار بزرگ ما باقر مؤمنی
لقمان تدین نژاد
آتلانتا، ۱۴ دسامبر ۲۰۲۳
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد