هراسشان نبود
از بادوُ هیاهویِ سوزِ سرمایش
به نیمه شب
از آشیانه رها
و
آسمانِ خموش را
با آوایِ خویش
به رقصی شادمانه
دیگر بار
حدیثی
بر شاخسارِ
سپیدار
وُ
سرو
وُ صنوبر
و
با منقارِ عشق
گلویِ شقایق وُ گلِ سرخ را
قطره هایِ زلالِ بهار
در شبی زمستانی
گنجشککی خسته بال
ناله ای سرداد
اما
هزاره ها
همچون سنگریزه های نور
بر گِردِ خرامش
• غمگین مباش
• غمگین مباش
شوقِ دانه هایِ سرخِ انار
وُ
گرمایِ کُرسی
قصه هایِ مادر بزرگ
وُ
دردانه های امید
بلندایِ شبی پاییزی
وُ
طنازیِ نگاهِ مهتاب
و
شبنمی خفته
در سینه ی پنجره
همه
و
همه
حکایت می کنند
یلدایِ ما را
غمگین مباش
غمگین مباش
سینه ی تاریخ
سرشار از ریشه ی ما
بگذار
بسپارند
تقویم را
به
سرابِ خیالشان
12/11/2023
رسول کمال
این شعر را با صدای شاعر بشنوید