همین دیروز بود، بادی وزید و در چشم برهم زدنی گذشت و رفت، انگار اصلا و ابدا نبود.
دختر قشنگ، معصوم و خنده روئی بود، همسایه و هم مسیر بودیم، از محله مان تا اداره هامان نزدیک پارک شهر، رفت و برگشتمان یک خط اتوبوس بود. هنوز کارمندها ماشین نداشتند، وسیله نقلیه ی تقریبا همه اتوبوس بود. از پایین تراز نازی آباد، سوار اتوبوس می شدیم و نرسیده به باشگاه شعبان بی مخ پیاده میشدیم. یک اتوبوس سوار می شدیم و اغلب رو یک صندلی، کنار هم مینشستیم. نمی دانم چه حسی بود، انگار فامیل بودیم و سالها هم را می شناختیم. هرازگاه لبخند هائی رد و بدل می کردیم، اما هیچوقت باهم حرف نمیزدیم، با بهترین دوست و همکارم ازدواج کرد. بعد با هم ایاغ شدیم، با خانه شوهرش دیوار به دیوار بود، خانه ی من هم در فاصله ی یکی دو خیابان دورتر بود.
علاوه بر همکار اداری، با شوهرش، سالها دوستان همه چیز یکی و دائم تو خونه ی هم ولو بودیم و باهم غذا میخوردیم یا باهم تو لاله زارنو، تو کافه ی آقا رضا سهیلا نوشخواری میکردیم. بعد از ازدواج، کافه ی آقا رضا سهیلا تعطیل و اغلب روزهای تعطیلی سه نفری تو خانه ی دوست و همکارم جمع بودیم، دخترقبلی و خانم بهترین دوست فعلیم، بهترین پیتزاها را برامان می پخت و بهترین پذیرائیها را از ما می کرد.
ازدواج کردم و هر کدام صاحب سه تا بچه هم که شدیم، رفت و آمد خانوادگی ادامه یافت. حالا هر دو خانواده نوه دار شده ایم و هنوز باهم برو و بیائی داریم...
پیرت بسوزد روزگار، الان سالگرد فوت دوست چندین وچند ساله م است. پارسال عمرش را به شما داد و رفت!...
چندی قبل، دختر قشنگ سالهای دور، به مسئول بانک گفته :
« آقا، میشه خواهش کنم زحمت بکشی و این چک رو برام بنویسی! مسئول بانگ بهت زده نگاهش کرده و گفته : شوما یه عمر کارمند بوده و سالای آزگار با قلم و کاغذ و نوشتن سرو کاری داشتی، حالا من چکتو بنویسم! انگار ما رو گرفتی خانم!
گفته: نه آقا، ذهن و حافظه م پاک از کار افتاده، هیچ چی یادم نمیاد، نه شماره ی حساب، نه حروف واسه نوشتن، حتی اسم وفا میلمم به خاطر نمیارم، انگشتامم اصلا یارای نوشتن ندارن دیگه، همه چیزم تعطیل شده...»
چند وقت پیش تعریف میکرد که « یه روز دخترم از بیرون اومد و گفت: مامان اماده شو، میخوام ببرمت یه جای خیلی خوب. باخودم گفتم لابد بعداز این همه مدت تنهائی، میخواد ببردم یه رستوران، سینما، نمایشگاه یا یه چیزائی واسه م بخره. یه کاره، منو برده تو یه آموزشگاه موسیقی! میگم: دختر، منو واسه چی آوردی کلاس موسیقی! میگه: واسه این که از اون همه تنهائی بیائی بیرون، اگه یه مدت دیگه تو خونه تنها بمونی، بیماری افسردگی میگیری. میگم: من با این همه سن و سال و این ذهن و حافظه علیل، چیجوری میتونم ساز زدن یاد بگیرم! میگه: توخونه، واسه خودت که میخونی، صدای خوبی داری، آوردمت که خونندگی یاد بگیری. میگم: من که نمیتونم هیچ چی رو بخونم، چیجور ی خونندگی یاد بگیرم؟ میگه: نت که نوشته نیست، میتونی از رو نت بخونی!...
استاد موسیقی ازم امتحان خونندگی میگیره و میگه: صدای دلنشین و قشنگی داری، تبریک میگم خانوم! فقط باید یه مدت تعلیم ببینی که بتونی از رونت بخونی!
از تعجب شاخ در میاوردم، حالا تو حول وحوش هشتاد سالگی، دارم میرم کلاس موسیقی و خونندگی!...»