اگر عمو هنری دو سه سال پیشتر فوت میکرد خبر درگذشت او تاثیر بکلی متفاوتی بر مردم میگذاشت. بطور مثال اول ناگهان در سریالهای تلویزیونی نیمروزی نظیر «روزهای زندگی Days of our Lives» وقفه میافتاد و یک گویندهی مرد که ظاهر نگران و مصیبتزدهیی به خود میگرفت خبر درگذشت او را در حالت فوقالعاده و با هیجان اعلام میکرد. خبر بزودی در سراسر جهان منتشر میشد و هرکس به فراخور حال و تمایلات سیاسی خود عکسالعمل نشان میداد. فردای آن روز هم دوست و دشمن، از جناحهای راست و چپ و میانه، هرکه او را میشناخت، در این نشریه و آن روزنامه برایش یادبود مینوشت و در رادیو و تلویزیون دربارهی او حرف میزد. از یکسو هممسلکان و همکاران و شاگردان سابق او، در روزنامههای واشنگتن پست و فیگارو و دیلی تلگراف و اورشلیم پُست و نشریات انحصار رسانهیی روپرت مُرداک، از نقش تاریخی و خدمات او به امپراتوری یاد میکردند و در اطراف نقش و کارهای او، از بزرگ گرفته تا کم اهمیت، شرحهای کلان میآوردند و از سوی دیگر نویسندگان و تاریخدانان، و برخی وکلا که به امور حقوق بینالملل و پروندههای جنایات جنگی آشنایی نزدیک داشتند، گذشتهی او را در مجلههای «چپ نوین New Left Review» و بررسی کتاب لندن و لوموند دیپلوماتیک و غیره، زیر ذره بین میبردند و بار دیگر قضاوت سخت تاریخ را دربارهی او تکرار میکردند و نقش کلیدی او را در تمام جنگها و بحرانهای جهانی و کودتاهای دوران جنگ سرد یادآوری میکردند و تعداد کشتههایی را میشمردند که از ویتنام گرفته تا تیمور شرقی و کامبوج و شیلی و آرژانتین به نام او نوشته شده است. گروه اخیر او را متهمی-از دید آنها- تلقی میکردند که بدون دادن تاوان درگذشته است.
چند روز بعد هم، با توجه به سرعت سرسام آور زندگی در کشور امپراتوری، و شهرت مردم آن به داشتن حافظهی کوتاه تاریخی، تقریباً همه چیز فراموش میشد. از نظر مردم کشور امپراتوری، واژهی «تاریخی» بار منفی داشت، فرصت پرداختن به آن را نداشتند، و به تاریخ جوان و زیر و زبر کردن و بدور انداختن گذشته، و روی آوردن به چیزهای تازه افتخار میکردند. البته در طول چند ماهِ بلافاصله بعد از مرگ عمو هنری که هنوز تنور داغ بود، برخیها که به نام اندیشمند و نخبهی فکری شهرتی به هم زده بودند چپ و راست تحلیل و بیوگرافی و رساله در میآوردند و تا میتوانستند جلوی فراموش شدن عمو هنری را میگرفتند. آنها در همان حال که از او یک ژولیوس سزار و مارکوس اورلیوس مدرن میساختند و مهارتهای سیاسی او را با دیسرائیلی و کروموِل و چرچیل مقایسه میکردند، از بنیادها و اتاق فکرهای سیاسی یک حقالتالیف چرب دریافت میکردند. اکثر این بنیادها و اتاقهای فکر ناگفته نماند که به نوعی رابطهی مالی و مرامی داشتند با صهیونیستها و آنقدرها ثروتمند بودند که از این حاتم بخشیها بکنند برای دوستان تأییدگر خود. کتابهایی هم که در این رابطه چاپ میشد جلدهایشان-به پیروی از یک شیوهی حساب شده و نتیجه بخش بازاریابی-با عکسی از عمو هنری در اوج شکوه و عظمت (حدود چهل سالگی) طراحی میشد و اسم و فامیل او به رنگهای توجه برانگیزی مانند زرد و قهوهیی و با حروفی درشت تر از عنوان کتاب و نام نویسنده ظاهر میشد.
اما مرگ عمو هنری در آن سال و در آن شرایط خاص جهانی، انعکاس کاملاً متفاوتی داشت و به رغم مرگ ساده طبیعی او در آن سن بالا، بطرز نامانوسی بدشگون تلقی شد. اگر عمو هنری چند سال پیشتر فوت می کرد دوستان و شاگردان و هممسلکان او در یادبودها و نوشتههای قوی و منسجم، و سخنرانیهای غرّای خود، یک معبد و زیارتگاه مجازی میساختند و کالبد قدسی او را زیر گنبد و طاق بلند آن بخاک میسپردند برای زیارت آیندگان. آنروز اما آنها تا توانستند از مرگ او برداشتهای آخرالزمانی و دور از ذهن کردند و نوشتهها و تفسیرهای آنان شدیداً بوی یاس میداد و از هرجا که شروع میکردند تقریباً بی برو و برگرد در نهایت به ابراز نگرانی شدید نسبت به تداوم حیات امپراتوری، و به خطر افتادن موقعیت منحصر بفرد تاریخیِ آن در جهان، و به پیشگوییهای تاریکبینانه ختم میشد. برخی از آنها، مرگ و زندگیِ عمو هنری را منطبق میساختند با اعتلا و مرگِ خود امپراتوری و نومیدانه آه میکشیدند که ای داد و بیداد با رفتن عمو هنری ستون زیر امپراتوری خالی شده و چیزی نمانده است که همه چیز دود شود و از امپراطوری سایه و خاطرهیی بیش برجا نماند در حد امپراتوریهای پرسیا و رُم و بریتانیای کبیر و مانند آن. بعضیها بقدری در پیشگوییهای خود افراط بخرج میدادند که حتی از به پایان رسیدن عمر جهان به این شکلی که میشناسیم صحبت میکردند و عدهیی اعتراف میکردند که ترجیح میدهند بمیرند اما تلاشی قطعی امپراتوری و زلزلههای همراه و دنبالهی تأسفبار آنرا نبینند. برخی از آنها با وجودی که از بهترین دانشگاههای جهان مدرکهای دکترا و فوق دکترا داشتند اما در اثبات تزهای خود به مکاشفههای یوحنا و پیشگوییهای جعلی تخیلیِ نوستروداموس استناد میکردند و با بازی با اعداد و نمادها و افسانه و اساطیر و انطباق آن بر کشور امپراتوری سعی در اثبات نتیجهگیریهای تاریک خود میکردند. جالب است که برخی از این صاحبنظران، درست عین ماههای نوامبر و دسامبر سال ۱۹۹۹، به مردم توصیه میکردند که به ذخیرهی آب آشامیدنی و کنسرو و غلات و باطری و فشنگ و از این قبیل، برای روزهای آخرالزمان بپردازند. تمام این تئاترها در نتیجهی درگذشت عموهنری به مرگ طبیعی و در سنین بالا به نمایش در میآمد.
از سوی دیگر بسیاری از روشنفکران چپ و چپ-لیبرال نه تنها در اهمیت مرگ عمو هنری غلو نکردند و نه دستپاچه شدند و نه نگران آیندهی جهان. آنها برعکس با خونسردی و متانتی خاص از کرهی زمین بعنوان سفینهیی «قدیم» یاد میکردند که میلیاردها سال است در فضاهای مرموز کیهانی با سرعتی سرگیجه آور به سمت و هدف نامعلومی، ورای ادراک انسانها، شناور است و مرگ عمو هنری یا هر شخصیت عظیمالشان دیگری از این قبیل قادر به تغییر مسیر و مداری نیست که توسط یک ژیروسکوپ نامرئی کنترل میشود. یکی از روشنفکران متعهد و با شهامتِ سرزمین امپراتوری، درست برخلاف فریادهای وامصیبتایی که از هر طرف بلند شده بود، مرگ عمو هنری را «موهبت پنهان» خوانده و به قانون ازلی نوزایی دائم پیوستهی جهان استناد کرده بود. نتیجه گیری او از مرگ عمو هنری این بود که یک آیندهی روشن اما بمراتب بغرنجتر برای نسلهای آیندهی کشور امپراطوری و سایر نقاط جهان در راهست. نویسندهی دیگری به کسانی که در مقابل تغییرات محتوم تاریخی سخت خود را باخته بودند دلداری داده بود که، «در مقابل زلزلههای تاریخی تسلیم و رضا پیشه کنید و با ذهن باز به استقبال فرداها بروید.» یکی دیگر به نمونههای تاریخی اشاره کرده و یادآوری کرده بود که امپراتوریها بقول فرانتس فانون «تاریخ انقضا» دارند و پس از ایفای نقش تاریخیِ خود سکان کشتی را در موعدی از پیش تعیین شده به دست ناخدایی دیگر میسپارند و خود همچنان در این اقیانوس به حرکت خود ادامه میدهند و جای نگرانی نیست. تنها تفاوت آن این است که امپراتوری مقام منحصر بفرد، و تکبر و تبختر گذشتهی خود را از دست میدهد، به عنوان یک عضو و نه ارباب به جمع خانوادهی جهانی میپیوندد و در آن ادغام میشود، و ارزشهای دروغین و غلوآمیز گذشته را به خاطرات یک دوران بگذشته میسپارد. تنها چیزی که عوض میشد این بود که دیگر یک هنرپیشهی خبرچین ضد کمونیست به مقام امپراتوری نمیرسید که بعد با لحنی کشیش مآبانه و موعظهگونه و با افتخار اعلام کند که امپراتوریِ «زشتی» و کُفر آنسوی اقیانوسها را ساقط کرده است. دیگر کمتر کسی پیدا میشد که امپراتوری را سرزمین الاهی بخواند و با تفرعن و خود بزرگ بینییی در حد اساطیر یونان و تورات و انجیل آنرا «شهر نور افشان فراز بلندیها» خطاب کند. دیگر سیاستمداران آن باد به غبغب نمی انداختند و آنرا «کشور منحصر بفرد» و «تافتهی جدا بافته» نمی خواندند و هی تکرار نمیکردند که «قدرت بیبدیل تاریخ» و «منجی عالم بشریت» هستند، که رفته رفته هم خودشان و هم مردم عادی باورشان بشود.
آخرین باری که به ملاقات عمو هنری رفته بودم، قوز کرده بود داخل صندلی چرخدار و در حالتی بین خواب و بیداری از پنجرهی آپارتمان طبقه دوازده به بیرون خیره شده بود. نمیدانم اگر نگاهش واقعاً خیره بود به بیرون یا بیحالت و بیاراده ثابت شده بود به یک چیز نامعلوم. پرستار اختصاصی طبق معمول موهایش را شانه کرده، ریشش را اصلاح و به او ادوکلن زده و صندلی چرخدارش را رانده بود رو به پنجره. سر عمو هنری افتاده بود بر شانه و نگاه نیمه منگ نیمه هوشیار او در جهت پارک مورنینگ ساید Morningside بود. هوای اتاق کمی سرد بنظر میرسید و من به همین دلیل رفتم و یک پتوی نازک از داخل گنجهی توی راهرو برداشتم و انداختم روی شانههای او. اگر مشاعر عمو هنری تا آن اندازه به تحلیل نرفته بود با خودم میگفتم که باز فلاش-بک کرده است به یکی از خاطرات گذشته. اما او بنظر میآمد که در اثر رازادین و کاگنکس و داروهای خواب آور، به حالتی بین نسیان و منگی و جدا افتادن از پیرامون و زمان حال لغزیده باشد. هیچوقت از دل عمو هنری در نیامده بود که چپها و نمایندگان پِلِبیانها plebeians مانع شده بودند که او کرسی استادی دانشگاه کلمبیا را بدست آورد. این در حالی بود که او در طول حیات فعال گذشتهی خود به بالاترین مقامات امپراتوری رسیده و از موضعی منحصر بفرد جامش را به جام امپراتور و واسالهای کوچک و بزرگ او از شیخنشینهای خلیج فارس گرفته تا سوهارتو و پینوشه و دیگران، در سراسر جهان زده بود. سکان کشتی امپراتوری، تولیت خزانههای دُلاروس و دِناریوس و شِکِل، و کنترل روزنامهها و تلویزیونها و استودیوهای فیلمسازی و غیره را در مشت خود داشت و مقام سیاسی اجتماعی از آن بالاتر دیگر ممکن نبود. با اینهمه او خودش را بازنده میدانست از اینکه یک مشت دانشجوی هجده نوزده ساله و نویسنده و خبرنگار نادار و نیمی-سیر نیمی-گرسنه دست به دست هم داده و ساقش را با چند نوشته و چهارتا شعار پارچهیی قلم کرده و مانع ورود او به دانشگاه کلمبیا شدهاند.
به نظر من هدف واقعی عمو هنری از بدست آوردن کرسی استادی دانشگاه کلمبیا، ترمیم چهرهی ناخوشایند و شهرت زشت خود بود نه اینکه واقعاً مشکل داشته باشد برود اصول «پولیتیک واقع بینانه در روند سیاست جهانی» یا به قول خود «رئال پولیتیک» و تز «جنگ اتمیِ محدود» را در یک دانشگاه دیگر تدریس کند. یکبار نشده بود که عمو هنری در یکجا سخنرانی بکند و یکی از بین جمعیت بلند نشود و از نقش او در تمام کودتاهای دوران جنگ سرد و سرنگونی اِل پرزیدنته، به خاک و خون کشیدن «ده سال بهار»**، جنگ کثیف و سرنوشت هزاران «دِس اَپیرادوس Los Desaparecidos»، کشتار قبرستان «سانتا کروز» در تی-مور شرقی، بمباران کامبوج و لائوس و زمینهها و چگونگی بقدرت رسیدن خِمِرهای سرخ و پشتیبانیهای آشکار و مخفیانهی امپراتوری از آنان، چراغ سبز دادن به پاکستان برای نسل کشی، و آوارهساختن میلیونها بنگلادشی، و بسیاری نمونههای دیگر سئوال نکند. او بیشتر وقتها خونسردی خود را در مقابل سئوالاتی که بیشتر به محاکمه میماند تا سئوالهای بیطرفانه، از دست میداد و شدیداً تدافعی میشد. به نظر میرسید که او در مقابل کسانی بیشتر عصبانی میشد که جوهرهی سیاست (از دید او) را درک نمی کردند و در آن بدنبال اومانیسم و ایدهآلهای انسانی و بهسازی شرایط وحشتناک بشر میگشتند. بنظر عمو هنری «سیاست یعنی هنر انتخاب یکی از گزینه های شیطانی موجود»: همین. او بدش نمی آمد که این عبارت، درست با همین ترکیب و اختصار، به نام او در تاریخ ثبت شده و هرجا موردی پیش آمد به آن به عنوان سخنی در ردیف توصیههای ماکیاول و خواجه نظامالملک به پرنسها و حکام، استناد شود. خودش به دلایلی احساس و اطمینانی داشت که چنین هم خواهد شد. یکبار در یک گرد همآیی در گراند هتل زوریخ در جواب یکی از خبرنگاران که از نقش او در کودتای خونین شیلی و سرنگونی دولت قانونیِ دکتر آلنده سئوال کرده بود از کوره در رفته و با آن صدای خشدار گاراگاراییِ خود جواب داده بود، «یعنی به عقیده شما ما باید مینشستیم آن احمقها را تماشا میکردیم که با آن رای افتضاحشان کشور را دو دستی داده بودند به کمونیست ها؟ نه خیر ژورنالیست عزیز، موضوع حیاتیتر از این بود که امپراتوری یک گوشه بنشیند و همه چیز را بگذارد به عهدهی یک مشت آدم ساده لوح.» همین سوابق و دخالتهای عمو هنری در امور کشورهای جهان، و خصوصاً قتلها و شکنجهها و نقض حقوقی که به دنبال این جریانات میآید باعث شده بود که او از سوی برخی کشورها تحت تعقیب قرار بگیرد. وکلای فرانسوی و اسپانیایی و انگلیسی و غیره همیشه خدا خدا میکردند که او پایش را از مرزهای امپراتوری بیرون بگذارد که آنها هم با حکم جلب او در دست، بهمراه دو سه افسر پلیس، بیخبر پشت در اتاق او در هتل ورسای و رویال هتل و غیره سبز بشوند و او را بگیرند یکراست ببرند تحویل دادگاه لاهه بدهند. به همین دلیل بود که عمو هنری از سالها پیش پایش را از کشور امپراتوری بیرون نگذاشته بود، هرچند که شدیداً علاقه داشت تا قبل از مرگ خود یک بار دیگر چشمش به مناظر طبیعی و جنگلها و دهکدههای باواریای دوران کودکی خود بیافتد و یک شکم سیر آبجوی محلی بنوشد.
از لباسهای عمو هنری بوی ادرار میآمد و با بوی الکل و عطر مواد ضد عفونی کننده میآمیخت. پیشانی پریده رنگ و صورت چروکیده و پوست کدر بازوهای او پوشیده از لکههای کبدی بود و با غبغب لاغر و پوستی او ترکیب رقتباری ایجاد کرده بود. لباس راحتی نرمی بر تن داشت. مدارک تحصیلی و دکتراهای افتخاری و تقدیرنامههای مختلف در کنار عکسهای دوران جوانی و سربلندی عمو هنری به دیوار زده بود اما اینهمه عکس و مدرک بجای اینکه توجه بیننده را از وضع و حال کنونیِ او منحرف کند، بدتر به آن جلب میکرد. عموهنری برای یک لحظه بنظرم یک دستمال دستشوییِ خوشبوی گرانقیمت جنس اعلا آمد که مصرف شده بود و در آستانهی پرت شدن به داخل سطل زباله قرار داشت. عمو هنری در یکی از عکسها دستش را گرفته بود به نردهی پلکان هواپیما و داشت با اعتماد بنفس و لبخند نامحسوسی که صورت او را پوشانده بود از پلههای هواپیما پایین میآمد و یک عده مرد چینی، با قدهای متوسط و با کاپشنها و کلاههای یکدست و ساده فقیرانهی طرح مائو، پایین پلهها ایستاده و نگاههای جدی خشک خود را به او دوخته بودند. از چشمان درشت عمو هنری در پشت عینک بزرگ ذره بینی، نوعی تسلط و موذیگری، و برقی معنی دار بیرون میزد؛ گویی آمده باشد که با یک زیرکی و خشکی و پشت هم اندازیِ کم نظیر سیر تاریخ آیندهی کرهی زمین را تا دو هزار سال دیگر رقم بزند. پیشانی بلند، عینک ذرهبینی، موهای پر پشت، و شانههای پهن، و کت و شلوار مشکی و پاپیون، شکوه خاصی به او بخشیده بود. این جذابیت اما با نوعی دافعهی پنهان که از سیمای او بیرون میزد ترکیب میشد و احساس ناخوشایندی به بیننده میبخشید. بیننده اما تا نگاهش به پایینتر میلغزید و اندام خپلهی او بر دیده غالب میشد، ستایش اولیهی خود را پس میگرفت و او را برعکس غیرجذاب، پارهیی کمیک، و همراه با یک حس کهتری درونی و جاه طلبیِ سیری ناپذیری مییافت که پشت یک تکبر ظاهری مخفی شده باشد.
در یکی از عکسها شلوار جین و پیراهن گلدار آستین کوتاه به تن داشت و یک کلاه تکزاسی بزرگ سفید به سر زده بود. بالای درهی گراند کانیون ایستاده بود کنار یک خانم ناشناس، چشمانش را تنگ کرده و با انگشت به چیزی در آن دوردورهای دیواره شمالی و سازههای رسوبی سرخ و نارنجی و درختان چناری اشاره میکرد که روییده بودند بر لبهی دره. ترکیب اندام خپله و کلاه کابویی او در این عکس، مرا بار دیگر به یاد مصاحبهی سالها پیش او با اوریانا فالاچی انداخت که در آن خودش را، عین نوجوانانی که برای دخترهای دبیرستانی خودنمایی میکنند، «کابوی تنها» خوانده بود. خودش را عین پسربچههایی که در تاریکیهای سالن محو پرده سینماسکوپ میشوند، تصور کرده بود آرتیستهی قدبلند خوش هیکلی مثل جان وین و یا گاری کوپر در یکی از فیلمهای وسترن. جلیقهی سیاه به تن داشت، نشسته بود روی یک اسب رهوار قهوهیی، تفنگ وینچستر خود را روی دست بلند کرده بود و با دست دیگر افسار اسب را گرفته و با مهارتی کم نظیر لای صخرهها و کاکتوسها پیچ میخورد و میتاخت. با سرعت تمام به دنبال آپاچیها و باندیتوهای مکزیکی میتاخت، یکدستی به طرف آنها تیراندازی میکرد، و لاشخور بزرگی در آن دور دورها نشسته بود بالای یک صخرهی تفتیده، مراقب دشت. اتفاقاً اسلوب سیاسی عمو هنری کابویی و تکروانه بود. در گذشته که حال و وضع بهتری داشت بارها با لحن یک استاد دانشگاه مرا نصیحت کرده بود، «سیاستمداران موثر آنهایی هستند که به حرف اهل فنهای پیر و منقضی گوش نمی دهند و کار خودشان را میکنند.» البته عمو هنری خودش بعداً فهمیده بود که فالاچی چه کلاهی سرش گذاشته است و چطور با زیرکی او را به دام انداخته و با سئوال و جوابهای حساب شدهی خود پر مدعاییها و تکبر او را بیرون انداخته است. هر وقت که صحبت این مصاحبه راپیش میکشیدم عمو هنری از آن به نوعی طفره میرفت و در حالیکه به گلهای قالی نگاه میکرد و یا به دیوار مقابل، موضوع صحبت را عمداً به موضوعات تاریخی مورد علاقه و کنجکاوی من و یا خودش میکشاند.
عمو هنری در خودنمایی و افتادن به دنبال زنان ید طولایی داشت و از ژاژا گابور گرفته تا جینالولو بریجیدا تا پرسیس خامباتا Persis Khambatta، دنبال خیلی از مدلها و زنهای زیبا افتاده بود. اما بیشتر آنها حاضر نشده بودند مرواریدهای خود را زیر پای شهرت و مقام سیاسی عمو هنری بریزند. از این طبیعیتر نمیشد که این زنها بیشتر از هرچیز به عاشقپیشگی و جذابیتهای جنسی و صلابتهای طبیعی و اعتماد بنفسهای مردانه اهمیت بدهند تا شهرت آدمی که جاهطلبی و حرص قدرت و تمرکز او بر پیشبرد کارها و اهداف شخصی خود، بیش از هر خصلت دیگری بسرعت به چشم میزد. شاید که آنها بطور غریزی میفهمیدند که کسی که میگوید «در جنگ بین زن و مرد هیچکدام به پیروزی قطعی نخواهند رسید» نمیتواند خالصانه عاشق شود. شاید هم با خود میگفتند که این مرد با این خصوصیاتی که دارد قصد دارد با چسباندن خودش به ما و وارد شدن در حلقهی هالیوود و هنرپیشگان سینما، اسم خود را هرچه بیشتر بر سر زبانها بیاندازد و از طریق خودنمایی، بر سرمایهی سیاسی خود بیافزاید و جایگاه و قدرت خود را مستحکمتر نماید و بعد هم تا خرش از پل گذشت و به هدف خود رسید ما را زیر پا بگذارد و له کند و دور شود. سوابق کاری و باندبازیها و از پشت خنجر زدنهای عمو هنری این ظن را قویتر هم میکرد.
عمو هنری در یکی دیگر از عکسها دهانش را گذاشته بود بیخ گوش گُلدامایر و هردو غشغش به چیزی میخندیدند. موشه دایان چند قدم آنسوتر ایستاده بود و نگاهش برای یک لحظه خیره مانده بود روی لنز دوربین خبرنگار. قیافهی موشهدایان برای سن او مشخصاً جوانتر مینمود و از آن نوعی خوشگلی زننده و غیرمردانه بیرون میزد. برخی عکسهای عمو هنری مال روزهای جوانی او و وقتهایی بود که در دبیرستان فوتبال بازی میکرد. در یک عکس دیگر عمو هنری در میان چند مرد کراواتی قدبلند اهل امپراتوری و چهار پنج ژنرال خارجی، در یک استخر پارتی شرکت «یونایتد فروت» دیده میشد که چند نفری باهم غرق صحبت و خنده بودند. عمو هنری طوری با مدیر عاملین شرکت و ژنرالها میخندید که گویی دارد به ریش تمام «سانتی مانتالیست»ها و کسانی میخندد که به قول او «تاریخ را با رمانتیسم میآمیختند» و «سیاست و اخلاق را باهم جمع میکردند.» عمو هنری همیشه مضمونهایی مثل «ده سال بهار» و «دموکراسی» و آزادیها و حقوق اجتماعی را تمسخر میکرد و آنها را برای ملتهای بقول خودش عقب مانده مضر میدانست. در یکی از عکسها توی مبل مقابل امپراتور لم داده و پاشنهی پایش را روی زانوی دیگرش گذاشته بود و مدرکی را مطالعه میکرد. در عکسهای دیگر با دیکتاتورها و ژنرالهای معروف آمریکای لاتین و خاور دور خوش و بش میکرد و میخندید. تقریباً هروقت چشمم به عکسهای او با ژنرال ویدلا، و یا با پینوشه و سوهارتو، میافتاد در دل با خودم میگفتم نکند کسی که این قاب عکسها را به دیوار مرتب کرده قصد موذیانهیی داشته است. عکسها را درست زده بود دور و بر اعلامیه کمیته جایزه صلح نوبل خطاب به عمو. شاید هم عمو خودش گفته بود عکسها را چطور بچینند و منافاتی در آن نمیدید. شاید اشکال از برداشتهای ایدهآلیستی خامِ خود من بود. مگر همین جایزهی صلح نوبل را قبلاً به مناخِم بگین یک تروریست سابقهدار، و شیمون پِرِز، و یا به خائن به ملتهایی (از نظر منِ خام فکر ایدهآلیست) مثل گورباچف و عرفات نداده بودند؟
وقتی که در را به آرامی باز کرده و وارد اتاق شده بودم عمو هنری که گویی از مدتها پیش منتظر شکسته شدن یکنواختی فضای پیرامونش بود در صندلی خود مختصر تکانی خورد و از گوشهی چشم نگاه خوابآلود خستهیی به من انداخت. سلام کردم و او هم با صدای خش دار و بم همیشگیش جواب داد. در سالهای اخیر، گویی یک وزنهی یک کیلویی به زبانش بسته بودند. هم کند حرف میزد و هم هماهنگهای کلفت و ناخوشایندی در صدایش افتاده بود. مدتها بود که در گفت و گوهای تلویزیونی، بعضی از حرفهایش به درستی مفهوم نمیشد و گاهی به این میماند که واژهها را با تلفظ آلمانی ادا میکند. با اینحال مفسران صاحبنام شبکههای تلویزیونی، همیشه پای گفت و گو با او مینشستند و از انبوه تجربهها و رهنمودها و پیشگوییهای سیاسی او در خصوص امور جاری و آیندهی امپراتوری بهرهمند میشدند. علاوه بر مفسرین تلویزیونها و روزنامهها صاحبان و سلاطین سرمایه نیز که میخواستند در کشورهای خارجی سرمایهگذاری کنند به دیدن او میآمدند و از راهنماییهای او بهرهمند میشدند. عمو هنری یک مبلغ نجومی برای این جور مشاورهها میگرفت و زیادهخواهی و ناخنخشکی او بین روسای شرکتهای بزرگ زبانزد بود. آنروز به رغم حجم سنگین کارم مدتها حوصله کردم تا او از خماری و خواب به در آمد و تا جاییکه حوصلهی محدود او اجازه میداد با هم حول مسايل سیاسی و اوضاع جهان حرف زدیم. نمیدانستم که این آخرین ملاقات من با عمو هنری خواهد بود و در کمتر از یک هفته خبر مرگ او را از طریق بولتنهای اینترنتی دریافت خواهم کرد.
آنروز وقتی که عکسی از روزنامهی نیویورک تایمز را نشانش دادم او از جاییکه نشسته بود با بیمیلی نگاه کرد و با بیتفاوتی و بیحوصلگیِ قابل فهم خاص سنِ بالای خود پوزخندی زد و با صدای ضعیفی گفت، «رئال پولیتیک جوان…، رئال پولیتیک…» مرد فلسطینی با پیراهن و شلوارِ پر از خاک و موهای ژولیده و ریش نتراشیده جسد کفن پیچ شدهی یک بچهی خردسال را روی دست گرفته بود و همراه یک جمعیت به سمتی شتاب میکرد. خیابان شلوغ بود و حرکات شتابآلوده و ناخودآگاهانهی جمعیت حکایت از هرج و مرج و بینظمیِ پس از بروز یک مصیبت را میکرد. صورت مرد در هم پیچیده بود و گویی داشت یک درد وحشتناک را تحمل میکرد اما با آن وضع و با آن بار سنگینی که به سینه چسبانده بود مجاز نبود از درون تکّه پاره شده و از شدت غصه و احساس تلخ فقدان ناگهانی فرزند خود منفجر شده و برای همیشه از درد خود خلاصی یابد. مرد دهانش باز بود و هم داشت فریادهای به گریه آلوده میزد و هم خودش را فرو میخورد. ترکیب خیابانِ خاک آلود و ویرانههای اطراف و چینهای درهم رفتهی صورت مرد و پیراهن و شلوار فقیرانه و دمپاییهای پلاستیکی او و مردهی بچهی خُردسالی که روی دست گرفته بود همان دهشت و انزجاری را در بیننده بر میانگیخت که تابلوهای سیاه و سفید فرانسیسکو گویا. پشت سر و پیشِ روی مرد جمعیت بزرگی دیده میشد که تابوت ها و تختههای فقیرانه-اسفبار مردگان خود را بر دوش گرفته بودند و گریه کنان و فریاد زنان از میان خرابهها و دیوارهای فروریخته به سمتی میرفتند که شاید گورستان در آن قرار داشت. تصویرِ عریان و انکار ناپذیری بود از ناتوانی آشکار یک انسان در مقابل جبریات خشن جهان و در مقابل قدرتِ نظامیِ نفرت انگیز هراسانگیزی که هر لحظه که اراده میکرد میتوانست بی هیچ مانعی و هیچ ترسی از کیفر، و با برخورداری از پشتیبانی بیقید و شرط امپراطورییی که همین عموهنری برای تحکیم و تسلط آن بر جهان مایه گذاشته بود، او و جسد بچهی او را از ارتفاع ده هزار متری هدف قرار داده و بکلی پودر و نابود کند. طرز نیمدو زدن و هیئت کلیِ مرد و حالت صورت او تبلور حس سوزانندهی انتقام و کینهیی بود که او را از پیش بکلی در خود ذوب کرده بود.
از عمو هنری انتظار تغییر روحیه و اخلاق نداشتم اما کنجکاو بودم که واکنش او را از نزدیک و دست اول دیده باشم. هفتهی بعد که خبر درگذشت عمو هنری را دریافت کردم بیاد ملاقات آخر خود با او افتادم و تصویر پیرمردی قوز کرده در صندلی چرخدار در ذهنم مانده بود که با آن گذشتهی انباشته از کشتار و کودتا هرشب عین بچهها و با وجدانی آسوده به خواب میرفت. صرفنظر از واکنش او به عکس ویرانیهای غزه و مردان و زنان عزادار و کودک از دست داده، عمو هنری همانی بود که ژنرال سوهارتو سیصد هزار کمونیست را با تأیید او در تیمورِ شرقی قتل عام کرده بود، همان کسی که صلح در ویتنام را مخصوصا در خدمت اهداف شخصی و مقام آیندهی خود به تعویق انداخته و باعث مرگ هزاران هزار نفر دیگر شده بود، همان کسی که از شنیدن خبر پیروزی ژنرال پینوشه و انباشته شدن استادیوم سانتیاگو از زندانیان کمونیست و هواداران آلنده و کشتارهای بعدی به وجد آمده و به هوا پریده بود، همان کسی که بمب افکنهای ب-۵۲ به توصیهی او بر سر کامبوج و لائوس همانقدر بمب ریختند که در تمام طول جنگ جهانی دوم بر سر اروپا ریخته بودند، همان کسی که زمینهساز به قدرت رسیدن خِمِرهای سرخ شده بود و روزانه گزارشهای طبقهبندی شدهی سازمان سیا را دریافت میکرد و از یک میلیون قربانی مائوئیستهای حاکم بخوبی با خبر بود و ککش هم نمیگزید، همانی که با تمام قوا از دیکتاتوری ژنرالهای آرژانتینی و سیاست سرکوبهای وحشتناک آنها پشتیبانی میکرد، و همان کسی که با زد و بندهای پشت پرده با حکام و شیوخ عرب و سیاست پشتیبانی از کشور زائدهی امپراتوری در سواحل مدیترانه، باعث نسلکشیها و کودککشیهای بیشمار شد.
عمو هنری از سی و پنج سالگی تا آخرین روزهای حیات خود سیاست خارجی امپراتوری را شکل داده و نبوغ فوقالعادهی خود را در پی ریختن یک جهان پر از خون و جنگ و وحشت و ویرانی و آوارگی نشان داده و رفته بود. از آنروز به بعد نوبت تلویزیونها، روزنامهها، دیگر رسانهها، و انبوهی از بنیادهای رنگ و وارنگ بود که یادگارهای او را زنده نگاه دارند و روشها و سیاستهای او را با تعریفها و روشهای نوین در خدمت پروژههای امپراتوری و جنگها و بحران آفرینیهای تازه بکار گیرند.
_______________________
*خلاصه و ویراستاری شده از یک داستان بلند به تاریخ سال ۲۰۰۹
** اشاره به سالهای دموکراسی در گواتمالا و کودتای آمریکایی که دموکراسی را در آن کشور نابود کرد
لقمان تدین نژاد
آتلانتا، ۳ دسامبر ۲۰۲۳
نظرات خوانندگان:
عمو هنری کرم خان رومیانی 2023-12-09 16:25:26
|
درود بر جناب لقمان تدیوننژاد.
دست مریزاد بسیار عالی بود،پته این جرثومه صد ساله صهیونیست را خوب به آب انداختید،زنده و پاینده باشی |
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد