ابول و رضا هفت خط جوانکهای همقد و همقطار بودند. پاتق شان قهوه خانهی کنار تیمچهی حاج حجت و اول بازار بود. باهم دله دزدی و قمار میکردند. شبها تو تاریکی، تو خرابه ها و خندقهای پائین شهر و چهارشنبه بازار، با نیش گلیک و قلمتراش، آدم لخت میکردند و تو تاریکی کوچه باغها گم و گور میشدند.
آن شب هرچه داشتند تو داو قمار باختند، کفگیرشان به ته دیگ خورد و پاک آس و پاس شدند.
آخرهای شب، دخل پروپیمان وموقع خالی کردن وبستن تجارت خانه ورفتن حاج حجت بود. رضاهفت خط رفتن آخرشب حاجی رابا برنامه ریزی دقیق، ازگوشه ی تیمچه وازنزدیک، زیرنظرگرفت. رضامدتها پادوئی فروشگاه حاجی راکرده بود، می دانست حاجی پرستات دارد و قبل ازرفتن، میرودمستراح اختصاصی ته انباری پشت دکان که توراه خانه، شاش خفتش رانگیرد و دستپاچه نشود، خودش راخیس نکندو مجبورنشوددوباره وضوبگیرد. دستپاچه بود و فشارشاش، ازیادش بردکه دردخل راقفل کند.
حاجی افتابه به دست، توانباری که غیب شد، رضاپابرهنه وعینهو موش، بی کوچکترین صدا، ازلای درنیمه بازداخل شدوبرق آسا، تمام محتویات دخل راتوجیب های دوطرف کتش چپاند و توتاریکی تیمچه گم شد.
خودرابه ابول رساندوکنارگوشش پچپچه کرد:
« حرف اصلانباشه، بیا، نصف پولاروبچپون توجیبت، اگه یکیمون گیرافتاد، لااقل نصفشو داشته باشیم. تاسرخری یافتش نشده، بزن به چاک که رفتیم...»
باجیبهای پر، رفتندکافه و میخانه ی کنارفلکه ی خیام، یک میز گوشه ی تاریک دنجی راانتخاب کردند، رضا یک اسکناس پشت قرمزکف دست گارسون گذاشت وگفت:
« خوب حواستو جمع کن و شیشدونگ درخدمت یه جفت آقای مشدباش، هر کدوم یه جفت دنبلان کباب شده ی سفارشی رومنقل ذغال، میخوریم. بعدماست و خیار، پسته ی فرداعلای دامغون، بادوم زمینی، عرق ۵۵ و کنیاک میکده سفارشی، مثل یه آقا، بچین رومیزکه خیلی گشنه و تشنه ایم...»
تانیمه های شب، خوردند و نوشیدند و قهقهه زدند. مست وپاتیل که شدند، راه پاچراغ زن ملاحاجی رازیرقدم گرفتند. تلوتلو می خوردند، به هم تنه میزدند، سرشان گیج میرفت، سنگ فرش کوچه های خلوت و تاریک شب شهررازیرپا داشتند و پرسه میزدند. ابول غزل کوچه باغی میخواند و پیش میرفتند.
پشت درپاچراغ زن ملاحاجی رسیدند، رضاهفت خط رو درچوبی موریانه خورده مشت کوبید، زن ملاحاجی بااخمهای توهم وصدای مثل زهرمار، ازپشت در داد زد:
« چی مرگتونه تواین بوق سگ! کدوم سرخری محله رو اینجور روسرش گرفته؟ پاچراغ خیلی وقته تعطیله، گورتو نوگم کنین، برین دنبال کارتون تاآژان خبرنکرده م! »
رضا هفت خط سرش راکنارشکاف درگذاشت وپچپچه کرد:
« مائیم، آقارضا و ابول آقا، به اندازه کفن ودفن وگوروکفن ودنیاوآخرتت پول توجیبا مون داریم. به قاعده ی کاسبی تموم روزت اسکن تودامنت میریزیم، توکه آقارضا روخوب می شناسی، پول که داشته باشه، سرش ازخودش نیست، ته وبالاتو توپول غرق میکنه، درو وازکن، زراضافیم نزن دیگه. »
زن ملاحاجی چفت درراکشیدوبازکردوگفت:
« توئی آقارضاگل؟ واسه چی اول نداندادی؟ فکرکردم پاپتیای آخرشبن. قدم رنجه بفرما، خودودوستت آقا ابول، قدمتون روچشم. »
داخل که شدندوچندقدم رفتند، وسط دالون دراز، رضا هفت خط یک مشت اسکناس مچاله شده تو مشت زن ملاحاجی گذاشت، سرش راکناگوشش برد وپچپچه کرد:
« رفیقم، آقا ابول، هوس کرده بعدازکشیدن یه فصل مفصل شیره ی فرداعلا، باشیره چاق کن خوشگل جوونتم شب خوابی داشته باشه. تادلت بخواد، پول داریم امشب، پتیاره. »
« انگارصدنفربهم گفتن امشب آقا رضاباخودش مهمون میاره، خیلی وقته نق نق می کنه که بره، باهزارشیوه نگاش داشتم، تا تابیدن خورشیدتو اطاق، باتوو مهمونت، ابول آقابغل بغل میکنه، مردمیخوادنفس وپیزیشو داشته باشه، ازپس ده نفرورمیاد، ورپریده. فعلابریم تو، شیره ی ناب دارم واسه تون، بکشین تابعد. تایادم نرفته، عرق وماست وخیاروبساطم واسه تون آماده کنم؟ »
« لازم نکرده، به قاعده ی ده شب خوردیم و بالاانداختیم، فقط لعبتتو واسه مون بسازش، اگه مایه تیله ی حسابی میخوای، امشب واسه این رفیقم ابول آقا، سنگ تموم بگذار، عفریته خانوم. »
*
انفلاب شد...ابول سوراخ دعارا پیدا و خودرا ازدیگران جداکرد، راه ورسم وشیوه خاص خود را پیش گرفت وپیش رفت...
ربع قرن واندی که گذشت، حاج حجت مردوحاج ابول تیمچه و تجارتخانه ونصف دهنه ی بازار را خرید. حالا دیگرکشتی مال التجاره ش درراه رفت وبرگشت چین وماچین بود.
زن ملاحاجی پاچراغ دارمرد، حاج ابول شیره کش خانه راخرید و شیره چاق کن راهمه کاره کرد و شیره کش خانه رادستش سپرد.
حاج ابول دیگرهیچ خدائی رابنده نبودوبه هیچکس محل نمی گذاشت. منت سر رضا هفت خط گذاشته وکرده بودش پادوی کارهای پیش پاافتاده وامور جزئی خود.
درگوشه ی شیره کش خانه، اطاقکی به رضاهفت خط داده بودکه زندگی ونظافت کند و امربرمشتریهاباشد. به تنهاکسی که هنوزبایادوخاطرات شب خوابیهای شیرین گذشته، گرم می گرفت، پاچراغ دارجدیدودست نشانده ی خودش بود. شب خوابش چلچلی شده بود، اما هنوزآب ورنگی داشت وبه خیلی ازجوانهافخر می فروخت، حاج ابول هرازگاه دستورمیداد پاچراغ راقرق کنند و احدالناسی راراه ندهند. بعدازنصفه های شب و درخفای کامل و دوراز چشم زن وبچه های خود، ازتاریکی استفاده میکرد، داخل شیره کش خانه می شد. تاخروسخوان شیره ی عمل آورده ی ناب می کشید و باشب خوابش عشق بازی میکرد. حول وحوش طلوع وقبل اززدن خورشید، میرفت مسجدمحل، نمازصبح میخواند، عبادت وذکرمی کرد. به خانه برمی گشت، به زنش می گفت:
« شب قدرعزیزی بود، تاصبح عبادت کردم وقدرنعمتای بیکرانش رو بجاآوردم، برای توهم وردخوندم ودعاکردم. »
*
رضاهفت خط درراپشت سرآخرین مشتری بست وچفت راانداخت. دالون واطاق سالن مانند را نظافت وتمیزکرد. خسته وازنفس افتاده، باشیره چاق کن وهمه کاره ی شیره کش خانه ی حاج ابول، خلوت کردندکه سهم آخر شان را بکشند، کله داغ کنند و تادمدمهای صبح، ازهردری گپ بزنند و برنامه ریزی کنند. کله ی جفت شان خوب داغ که شد، شبخواب حاج ابول گفت:
« دیشب درباره رفاقتتون باحاج ابول پرسیدم ، خوابمون برد و نگفتی چی شدکه دوستت شداین حاج ابول و توهمون آقائی که بودی، موندی وهنوزم نون سواره وتو پیاده ای؟ امشب اصلاخواب به چشمام نمیاد، قضیه رو واسه م تعریف کن، اگه مفصل وکامل تعریف نکنی، تو رختخوابم رات نمیدم، حواست باشه. »
« رضاهفت خط بعدازکشیدن آخرین بست پروپیمان، یک جفت چای پررنگ ریخت و سیگارش راآتش زد، چای سیاه را پرصداهورت کشید، پکهای پرنفس به سیگارزد و آه کشید و باحسرت گفت:
« چن دفه باآتیش سیگار، پشت این دست بی نمک رو سو زونده م. هیچ خدائی به اندازه ی من به این حاج ابول خوبی وخدمت نکرده، به کمرش بزنه، هرچی ثروتش بیشترمیشه، چس خورتر میشه، بی پدر و مادر. می بینه جلوی چشمش ازگشنگی نفله میشم، یه قطره آب ازکونه ی مشتش نمی چکه. دستم بخوابه، تلافی تموم مادرفحبگیهاشو سرش درمیارم، اگه بتونم، بلائی سرش میارم که سگابه حالش گریه کنن. »
« بازچارتابست کشیدی و رفتی رومنبرموعظه؟ اینا روکه هرشب چس ناله میزنی، قرارشد بگی چیجوری ابول دله دزدمثل خودت، شداین حاج ابول. »
« این قصه سری دارازداره، میترسم سرتو دردبیاره. »
« عین خیالت نباشه، این زهرماری رو امشب زیادکشیدیم، پاک خواب ازسرم پرونده، بروسراغ اصل قضیه، شب درازه وکله ی جفتمون داغه وتاخروسخون ازخواب خبری نیست، بنال بینم، اما ازخط خارج نشو. »
« خیلی ساده، بعدازانقلاب، ابول اون روز و حاج ابول امروز، خطشو ازمن جدا کرد. پیشو نیشو با سنگ ومهرداغ، داغ وسیاکرد. یه شبه شدسینه چاک آل علی، تو خونه وتو محل وروبه روخونه ش، هیات عزاداری و دهه ی عاشورا و سینه وزنجیر زنی و روضه خونی راه انداخت. خاک وگل روسرش ریخت ومالیدوگریه کرد. سهمیه گرفت، دیگ ودیگبرگ و پلوخورشت پخت و به خورد اهالی هیات و اهل محل داد. کاروان حج و مکه وکربلاراه انداخت وسرپرست چندکاروان شد، باهمه جا و همه کس و دستگاهها بندو بست برقرارکرد، راه صدساله رو بیست ساله رفت، بارشو بست، همه چی و همه جا رو چپوکرد و شدحاج ابول امروزی که می بینی. »
« میدونی واسه چی اصرارداشتم اینا رو واسه م تعریف کنی و همه چی رو بدونم؟»
« مونده م که واسه چی اینهمه سال نمیخواستی اینارو بدونی وچن وقتیه سرمو بردی و اصرار داری واسه ت تعریف کنم، علتشو خودت بگو. »
« بعد از اینهمه سال بامن خوابیدن وبهترین عشقا روکردن، چن وقتیه افتاده به جونم که یه پری واسه ش پیداکنم تا تجدیدفراش کنه، میگه خوابنماشده و باید حتما این کارو بکنه تاصاحب یه پسرمیراث خوربشه، تاکیدم کرده که قضیه بایدفقط بین من وخودش بمونه، به گوش بنی بشری برسه، دمارازروزگارم درمیاره، ازمن شبخوابش میخواد واسه ش یه پری پیداکنم، حرومزاده. »
« واسه چی اینا رو به من میگی؟ »
« میخوام باکمک تو، بلائی سرش بیاریم که داستانشوتوکتابابنویسن. پیزی
شو داری؟ یا توم مثل حاجی، رفیق دله دزدیای قدیمت، به روغن سوزی افتادی و دیگه اون رضاهفت خط معروف نیستی؟ »
« اتفاقا با خودمم یه چن وقتیه یه همچین پچپچه هائی میکنه، تاکیدم کرده اگه جائی لب ترکنم، بادگنک پرتم میکنه بیرون. ثروت بادآورده انگاریه کم مچلش کرده، تازگیاپرت وپلازیادمیگه، بعضیام زیرلبی به ریش وحرفاش پوزخند میزنن. »
« منم توخلوت ورختخواب، خوب رفته م تونخ رفتار و حرفا و کاراش، حالاکه آردا شو بیخته و الکاشو آویخته و تورختخواب، موش ازفلانش بلغورمیکشه، هوس تجدید فراش، اونم بایه پری کرده، رفته تواین فکرکه تاکاملا ازمردی نیفتاده، یه وارث نر واسه اونهمه دارائیش پس بندازه، اونم ازشکم یه پری! قرمساق پاک به کله ش زده انگار. »
« میگم آ، حالاکه جفتمون رو یه عمرنقره داغ کرده و نم پس نداده، بیایه جورائی، نقره داغش کنیم و پدردیوثشو بگذاریم کف دستش. »
« من قبلایه مقدارکاراشوکرده م، منتهی تنهائی نمیشه، واسه همین، قضیه رو باتو درمیون گذاشتم. »
« من که عقلم به جائی نمیرسه، حاضرم هرکاری بکنم که حسابشو بگذارم کف دستش، بعدشم یه مقدار ازاون ثروت بی حسابی که باهزاردودوزه وحقه بازی وکلا ورداری جمع کرده وچس نمیده که گشنه ش نشه، که حق مام هست، باهرکلک وشگردی، ازچنگش دربیاریم. ازقدیم گفتن، شیطون درمقابل مکر زناعاجزه، برنامه ریزی هاش باتو، عملیاتی کردناش بامن. توفقط بهم بگو چیکارکنم. »
« بایدحسابی نقره داغش کنیم وکلی ثروتشو ازچنگش درآریم، بعدکه جفتمون رو پرت میکنه بیرون، ازثروتش بارخودمون روبسته باشیم ودیگه بهش احتاج نداشته باشیم و و لش کنیم بره گورباباش. »
« من ده بیست ساله توفکرپیاده کردن همین برنامه م، منتهی نه زورشودارم ونه کله ی برنامه ریزیشو. »
« گفتم که، من قبلاخیلی کاراشوکرده م، حالابه کمک تواحتیاج دارم. اون یارو پسرخوشگله ی بیست وسه چارساله ی دوجنسی ایواخواهر، رفیقت کجاست؟ همون بچه خوشگل ترکه ای بالابلندسفیدبرفی صورت گل انداخته ی ابروکمونی که همیشه نازوعشوه میومد و دایم می خندید؟ بی پدرچشم خیلی ازدخترارو از حسودی به خوشگلیش، کورکرده بود. گاهی میاوردیش، چنتانگاری واسه ش چاق میکردم، بامنم می لاسید، می گفتی همیشه ی خداتوقهوه خونه پلاسه ودنبال مشتری می گرده، مدتیه نیاوریده وپیداش نیست. میتونی پیداش کنی وبیاریش پیشم؟ اگه خاطرجمع باشه، می کنیم ستون اصلی برنامه مون؟ »
« عینهوموم تومشتمه، هنوزم همیشه توقهوه خونه وله، فردا آخرای شب میارمش، بهش میگم شبم اینجابمونه. »
« حتمافرداشب بیارش. مشتریاکه رفتن، سه تائی می شینیم وبرنامه میریزیم، بحث میکنیم و رو چند و چون بالاکشیدن ثروت بادآورده ی حاج ابول به کمرش زده، برنامه ریزی وپیاده میکنیم.»
« مارگزیده ازریسمون سیا- سفیدم می ترسه، توزندگیم، ازخیلیانارو دیده م، ازطرف دوستاگزیده شده وکارکشته شده م، تاکل برنامه تو واسه م شرح ندی و حلاجی نکنی، نمیارمش و دست ازپا خطانمی کنم. اگه اشتباهی پیش بیاد و برنامه عملی نشه و حاج ابول پرتم کنه بیرون، آخرعمری باید توکوره پزخونه ها سقط شم. اول ریزبرنامه هاتو واسه م بریز رو سفره وحلاجی کن، دیدم صددرصد عملیه، پاپیش میگذارم، وگرنه، خود مو از این یه لقمه نون خوردن نمیدازم.»
« زدی زیرش؟ ترسوی بزدل؟ من برخلاف حاج ابول، باکسی که یاعلی گفتم، دیگه یاعمرنمی گم، بعد از ا ینهمه سال، هنوزمنونشناخته باشی، واسه لای جرزخوبی، رضاهفت خط. »
« تابرنامه تو شرح ندی و کاملاخاطرجمع نشم که صددرصدپیاده وعملی میشه، پسرخوشگله رو نمیارم. »
« انگارتوم مثل حاج ابول خنگ شدی، گلوم خشک شد، یه جفت چای تازه جوش یه رنگ سیاه بریز، بعدم یه سیگار واسه من، یکیم ازسیگارام واسه خودت آتیش بزن، سیگارمی کشیم و همه چی رو واسه ت میگم. »
« خیلی خب، چای سیای مخصوص تریاکیا رو نوشیدیم، اینم سیگارآتیش زده ی کاهدودی، حالابکش وبنال، شیشدونگ گوشام با توست. »
« این روزا حاجی عینهومموم تو مشت منه، خودش گفته درمقابل پیداکردن یه پری، اگه لازم باشه، تموم پول وثروتمو به پاش میریزم و خرجش میکنم. رواین حساب، هرچی بگم، همونه وچند و چون نمیاره، خودش گفته و بهم قولشوداده. »
« ایناکه مقدمه ست، حالابگوبرنامه ی عملیت چیه؟ »
پسرخوشگله رومیاریش، می سپاریمش زیردست یکی ازبهترین آرایش گرای شهر و بهترین لباسای عروسی زنانه رو واسه ش می خریم، بعد از هفت قلم آرایش، لباسای عروسی زنانه روتنش میکنیم ومیفرستیمش توحجله ی عروسی حاج ابول »
« شب زفاف وتوحجله، حاجی اونهمه بساط یارو روکه ببینه، نمی پرسه این چی جور پریه؟ »
« نمیگذاریم کاربه اونجاهابکشه، قضیه روخیلی ساده گرفتی، این چارچوب برنامه ست. »
« چیجوری نمیگذاری حاج ابول بفهمه و چی شکلی از اون چس خورپول و ثروت میکشی بیرون؟ »
« گفتم که، حاجی پاک خل شده، آدم عاقل که دنبال تجدید فراش بایه پری نمی افته. ازهمین مچلیش استفاده میکنیم وکلی ازثروتشو بالامی کشیم.»
« باچی شگردی برنامه توعملی میکنی وپول وثروتشوبالامی کشی؟ »
« تاالان باهمین شگردا، ده میلیون ازش گرفته م و گذاشته م توصندوقچه م . حالاچن میلیونم بابت طلاوجواهرات و الماس وخرج آرایش پسر خوشگله و لباس عروس وریخت وپاشای میلیونی مراسم وجشن و مهمونی بازیا، ازش بیرون می کشیم. »
خیلی خب، گیرما سه نفرچی میاد؟کی میتونه این پولاروازاون چس خوربگیره؟ »
« بهت گفتم که، حاجی پاک خنگ وخرشده، قول دادن تموم اینا و هرپول دیگه ای روقبلاازش گرفته م. »
« گیرم تموم این برنامه هات موبه موعملی بشه، پسرخوشگله ی آسمون جل روکه توهفت آسمون یه ستاره نداره، توکدوم خونه وحجله میبری؟ عقل کل؟ »
« دندون روجیگربگذاری، به اصل قضیه که همینجاست، میرسیم. »
« چیجوری میرسیم؟ »
« حاج ابول رو قانع کردم که عروس پری، بهترین خونه رومی خواد، باهزازحقه و ترفند، کشوندمش توخیابون گلسنگ نیاورون ویه خونه ی قصرمانند رو به عنوان مهریه وپیکش شب اول و حجله ی عروس خریدیم. خودم تموم کاراشوکرده ام، فقط میخواستم یه بچه خوشگل پیدا و لباس عروس روتنش کنم که دلم خنک بشه، رو همین حسابم توروقاطی قضیه کردم که بچه خوشگله رو تورکنی و بیاریش تابکشیمش زیرلباس عروس. »
«شب حجله وبساط بچه خوشگله روچیکارش میکنی، ارقه ی روزگار؟ »
« کله موبردی، ازبس چندوچون آوردی، خسته شدم دیگه، بگذارخلاصه ی کلوم روبگم وبکپیم، خروسا صداشون دراومددیگه .»
« « کله ی منم نمی کشه، فردابازهزارتادربه دری دیگه جلوپام میگذاره، جاکش.
« عروس رو میندازیم توحجله، حاج ابول واردحجله که میشه، زنش چوب به دست، ازپشت پرده بیرون می پره وبه جونش می افته، حالانکوب، کی بکوب. عروسم که پریه، بادیدن زن حاجی و آدمای غریبه، غیبش میزنه. »
« تواین هول ولا، زن حاجی ازکجاکشیده میشه پشت پرده ی حجله؟ »
« این یکیشم ازوظایف رضا هفت خطه، مدتاست کارای خونه وحاجیه خانوم رو میکنی، باهاش آشنائی داری وخودمونی هستی، جریان عروسی حاجی رو تو گوشش پچپچه میکنی، مخفیانه ویواشکی، می کشونیش توحجله وپشت پرده قایمش میکنی ومیزنی به چاک. »
اول بیخود نگفتم زن که یکیشم توباشی، شیطون رو درس میده. حالاکمک کنم که برنامه هات کاملاعملی بشه، که فکرکنم صددرصدعملیم میشه، کلاورداریا روچی شکلی تقسیم میکنی؟ »
« خونه ی خریده شده ی خیابون گلسنگ نیاورون، سندش به اسم اصلی من که حاج ابول نمیدونه، صادرشده. »
« پس ماول معطلیم وحمال مجانی، خیال کردی همینجوری مفتکی روانگشت تو میرقصم؟ کورخوندی، پتیاره ی هفت خط ترازمن. »
« بازقاتی کردی، یه دقیقه زبون به کام بگیر و بقیه شوگوش کن، آدم دستپاچه. »
« شیشدونگ گوشم باتوست. »
« گفتم که، تاالان چن میلیون ازش گرفته م، تموم پولائیم که بابت جشن و عروسی ولباس عروس وجواهرات والماسای چن میلیونیم که واسه عروس خریده شده، دربست مال تو، یه کمشم میدی بچه خوشگله وتموم. بااین پولامیتونی بقیه ی عمرتوراحت وخوب زندگی کنی. نمیخوایم، یکی دیگه ازمشتریارو تورمیکنم. روهرکدومشون انگشت بگذارم، باسرمیدوه، گفتم یه چیزیم گیررضاهفت خط بیاد. »
« شیشدونگ کمربسته ودرخدمتم، آخرشب فردا، بچه خوشگله رومیارم که شب اینجا بخوابه وازپس فردا برنامه راشروع کنیم...»
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد