صبح از خواب بلند شد. از پنجره به بیرون نگاه کرد. یک روزِتاریکِ زمستانی. ابرهایِ سیاه پر باران. روزی بی نشان از مهربانی آفتاب. روزهایِ زیادی می شد که خورشید از پس ابرها بیرون نیامده بود. روزهایِ تیرۀ دلتنگی. در جهانی سراسر جنگ و بیعدالتی. جنگ، موشک، تانک، بمب. بمبهای کوری که بین کودک و مادر و سرباز فرقی نمیگذاشت. بمبهایِ کوری که تفاوتی بین پادگان و بیمارستان قائل نبود و بیرحمانه فرو میافتاد. همه جارا با خاک یکسان میکرد.
دست و رویش را شست. بعد مناسکِ صبحانه. اجاقِ برقی. کتریِ آبِ گرم. دم کردنِ چائی. ظرفِ نان. ظرفِ پنیر . گردو.
لحظاتی استراحت. آنگاه گردشی روی اینترنت. اخبار. دوباره بمباران های کورِ شبانه.
آرامش نداشت. نمیتوانست در خانه بماند. گوئی دیوارها او را حبس کرده بودند.
لباسهایش را پوشید و از آپارتمان بیرون آمد. در راهرو مقابل آئینه ایستاد. به خودش نگریست. جذابیتی در خودش، در چهرهاش نمییافت. برقی در نگاهش نبود. نشان از لبخندی هر چند کمرنگ در رخسارش نبود. ریز نقش. وامانده مینمود. حضورش قوامی نداشت. اطمینان بخود در او دیده نمیشد. دیدن خودش برایش ملال آور بود. آیا برایِ دیگران همین احساسِ ملال را ایجاد میکرد؟ لابد چنین بود. کسی سراغی از او نمیگرفت. فرزندش و همسرش از او فراری بودند. دوستی نداشت. هرگز دوستی نیافته بود و با کسی دوست نشده بود. آشنائی ها پس ازچند دیدار بیرنگ میشدند و وا میرفتند. پایدار و ماندگار نبودند. آدمها چه را در دیگری میجویند؟ نیرو، امید و شادمانی. و او هیچکدام از این سه را عرضه نمیکرد. امید و شادمانی را بروز نمیداد.
امید چیست؟ تصوّرِ شادمانۀ آینده. به آینده با شادی نگریستن. امید و انتظار پیوندِ ما با آینده است و خاطرات پیوند ما با گذشته.
از برابر آینه گذشت. به در نگاه کرد. کمی درنگ. دربِ خروجی؟ درِ ساختمان به او چه میگفت؟ اورا به بیرون میخواند و دعوت میکرد؟ یا او را از خروج بر حذر میداشت؟ نه این و نه آن. میدانست نمیتواند بماند و باید بیرون برود و لابلایِ جمعیّت در خیابان گم شود. به مغازهها سر بزند و بچرخد بی آنکه چیزی بخرد. زیر نور چراغها از تاریکیِ این روزِ ابری بگریزد.
روشنائی امید بود و شادمانی. نیرو بخش بود و جان فزا.
از ساختمان بیرون آمد. کوچه در برابرش دراز شده بود. پرنده پرنمیزد. عابری نبود. در تمامِ طولِ کوچه فروشگاهی نبود. ودر یکروز ابری و گرفته این فضا دلتنگ کننده تر میشد. کوچه چندان طولانی نبود. به خیابان منتهی میشد. خیابان و عابرهائی که در گذر بودند. ویترینِ مغازهها روشن شده با چراغ. کالاهایِ رنگارنگ. برای بخود کشیدن نگاهها. چراکه نه. این خود نوعی شادی میآورد و فرد را از خودش بیرون میکشید. رنگهایِ سبز آبی زرد نارنجی بنفش. رنگهایِ شاد. رنگهائی که بر میانگیختند.
عابری که از روبرو می آمد در چند قدمی متوقف شد و گفت:
-سلام، زندگی از کدوم طرفه؟
و بی آنکه منتظرِ جواب بماند راهش را پیش گرفت وگذشت. به فکر فرورفت. آیا مرکزی، فروشگاهی یا رستورانی به نام زندگی این اطراف بود و شخصی که گذشت آن را جستجو میکرد؟ یا از سرِ شیطنت یا برایِ شوخی این پرسش را کرده بود؟
ولی براستی راه زندگی از کدام طرف بود؟ هرگز بدان نیندیشیده بود. هرگز به این صرافت نیافتاده بود. کسی راهِ زندگی را به ما میآموخت؟ زاده میشدیم و راهِ زندگی خودرا میرفتیم. آیا راههایِ مختلفی بود و آن را انتخاب میکردیم؟ یا راهی پیش پایِ ما بود و خواسته یا ناخواسته آن را پیش میگرفتیم؟ بر حسبِ جامعه و کشوری که درآن زاده میشدیم، پدرو مادری که داشتیم، فرهنگی که درآن می بالیدیم راهی پیشِ پایِ ما قرار میگرفت. اگر راهی پیشنهاد میشد میپذیرفتیم؟ و پابرجائی در آن راه فقط به ما بستگی داشت؟ پیشامدها، رویدادهائی که نمیتوانستیم پیش بینی کنیم، رویدادهایِ طبیعی یا اجتماعی راهمان را دیگر نمی کردند؟
به راهش ادامه داد. سرِ چهارراه واردِ گالری نقّاشیِ جهان شد. تابلوهایِ جدیدی که از ده روزِ پیش آویخته شده بودند و او هنوز آنها را ندیده بود. یکی دو بازدید کنندۀ دیگرهم مشغولِ تماشایِ تابلوها بودند. از طرف چپِ سالن شروع کرد به دیدنِ تابلوها. موج موجِ رنگها. طرح هائی با خطوطی قدرتمند. بازدید کنندۀ دیگری به او نزدیک شد و پرسید : از دیدنِ این تابلو ها چه احساسی دارید؟ اوّل سئوال را نفهمید. در ذهنش پرسش را تکرار کرد. چه احساسی؟ احساس چه بود؟ واقعا احساسی داشت؟ سردش بود؟ گرمش بود؟ از دیدنِ تابلوها شادمان بود؟ به وجد آمده بود؟ یا برعکس غمیگن شده بود و اندوهگین؟ چرا باید احساسی میداشت؟ چرا پدیده هایِ جهان بیرون در ما احساساتی را بر میانگیختند؟
اوّلین گام در درک جهانِ بیرونی همیشه به واسطۀ یکی از حواسِ پنج گانه بود. حسِّ لامسه. لامسه که سرما، گرما، نرمی و سفتی، صیقلی و زبری را به ما میرساند. پس حسّی مرکب بود. چندین حسِّ لامسه داشتیم. پس از آن آنچه حس شده بود به مغز، به ذهن، به عقل میرسید. حلّاجی میشد و عقل و خرد تصمیمی میگرفت. تصمیم به کاری یا تصمیم به بی اعتنائی. دوباره پرسش در مغزش طنین انداخت: چه احساسی دارید؟ نمیتوانست به این پرسش پاسخ روشنی بدهد. با نگاهِ مغمومی گفت : نمیدانم.
به دیدنِ تابلوها ادامه داد. تابلویِ بعدی آدمهائی را نشان میداد. گروهی پرشمار. فشرده درهم. گوئی همه به هم پرخاش میکردند. در چهره ها خشم بود. در هیچ چهرهای نشان از آشتی و آشتی جوئی نبود. تصویری از جامعه. همه فریاد میزدند و هیچکس گوش به دیگری نمیداد و حرفِ خودش را میزد.
تابلو بعدی صحنۀ جنگ بود. خانهها و ساختمانهایِ ویران شده. کودکان، زنان و مردان. پیرو جوان که کشته شده بودند. وجسدهایشان که نقشِ زمین بود. آنها که آتش جنگ را بر می افروختند چگونه آدمیانی بودند؟ از ویرانی، از کشتارِ بیگناهان ابائی نداشتند. گفتگو برایشان ممکن نبود؟ گفتگو ممکن است به نتیجه نرسد. آیا این بدان معناست که باید دست به اسلحه برد؟
دربالایِ تابلو طرفِ راست سالنِ گرد ی بود با چراغهائی روشن. میزی گرد در وسط و مردانی دور آن. گوئی در حالِ گفتگو بودند. گفتگو یا مشاجره؟ آیا بحث برسرِ آتش بس بود؟ کی موافق نبود؟ کدامیک از آنان پیشنهادِ آتش بس را وتو میکرد؟ مگر میتوان آتش بس را نپذیرفت و خواهان ادامۀ جنگ بود؟ ادامۀ کشتار. ادامۀ ویرانی. آیا انسان میتواند چنین چیزی را بپذیرد؟ انسان!
تابلوی بعدی. سراسرسپید و بی هیچ طرح و رنگی. خالی. خالی. خالی. عنوان آن بود معنایِ زندگی. چرا تابلو از همه چیز خالی بود؟ آیا تصویری بود از اندیشۀ نیچه که زندگی را عاری از معنی میدانست؟ آیا محتوایِ این تابلو را بیننده باید در ذهنِ خود میآفرید؟ به کلامی دیگر هرکسی خودش به زندگیش معنا میبخشید؟ برایِ زیستنِ خود رنگ و طرحی بر میگزید؟ نظرِ آفرینندۀ تابلو این بود؟
چند قدم دور تر دو نفر مقابلِ تابلوئی ایستاده و با یکدیگر یحث میکردند:
-اسم تابلو چیه؟
-دوستی.
-من که جزپاره خط نمی بینم. ربطش به دوستی چیه؟
-پاره خط ها یک اندازه نیستند. کوتاه. بلند. کوتاه تر. بلند تر.
-مثلِ دوستی ها. دوستیهای کوتاه و موقت. دوستیهای پایدار تر و چندین ساله. خطوطِ مایل بسمتِ با لا اگر دوستی بهتر و بیشتر می شد. بسمتِ پائین اگر دوستی خرده خرده بیرنگ و بی رمق می شد. خطِّ شکسته اگر دوستی به دشمنی تبدیل می شد. خطهای سینوسی. دوستی هائی که بالا و پائین داشت. یک روز قهر یک روز آشتی. خطِّ منحنی، یک دوستی ملایم و آرامش بخش.
دورتراز آن تابلوی دیگری بود که چهرۀ مردی را تصویر میکرد. چهرهای مغبون. چهرهای مغموم. چشمانی بی فروغ گم شده در بیکرانِ اندوه. گونههائی فرورفته. پیشانی همه چروک. دردی درمان ناشدنی بر صورت حجّاری شده بود. در زیر تابلو از زندگی مرد صحبت شده بود. یک روزِ مطبوعِ تابستانی کودک نوزادش را درخودرویش گذاشته بود تا به نزدِ پرستار ببرد و به او بسپارد و به سرِ کارش برود. آسمان آبی بود. درختهای حاشیۀ خیابان زیبا بودند. باغچههای پر از گل، دوطرفِ خیابان را دیدنی میکردند. ترانۀ ملایمی از رادیو پخش میشد. در خیالاتِ خودش غرق بود و آرام آرام اتوموبیل را پیش میراند. ناگهان کامیونی با سرعت ظاهر شد. او نتوانست اتوموبیل را مهار کند. تصادفی دهشتبار. کودکِ نوزاد جان داده بود. زندگیِ مرد از آن پس جهنّمی شده بود نا زیستنی.
از گالریِ جهان بیرون آمد. جهان را دیگر دیده بود. همانگونه که آن را زیسته بود.
دوباره آن پرسش را در ذهنش شنید: زندگی از کدوم طرفه؟ گیج و منگ بود. کجا برود؟ زندگی از کدوم طرفه؟
از دریافت نظرات شما خرسند خواهم شد.
homaeeomid@yahoo.fr