رئیس کلانتری چهار پاسبان خبردار ایستاده ی دوطرف درورودی راخیره نگاه کرد و نهیب زد:
« یکیتون شرح وظایف انجام شده رو، مختصر و مفیدبگه، گوشم به شوماست! »
استوار پاسبان بالا زد وگفت « چار نفری ریختیم تو خونه ی پری بلنده ی معروف به پری بچه باز، مدتی رعب و وحشت ایجاد کردیم، همه ماستاشونو کیسه که کردن، پرس و جو کردیم و سراغ پری بلنده رو گرفتیم، تو خونه نبود، رفته بود بیرون. طبق دستور جناب سرهنگ، چارتا از جوون ترین خانوماشو گرفتیم، باضرب وشتم جلو انداختیم، تا کلونتری زیر مشت و لگد و باطومشون گرفتیم وبنابه دستور، هرکدومشونو انداختیم تویه سلول انفرادی، الانم چارنفری در خدمتیم، جناب سرهنگ، امرودستور بفرمایند. »
« خیلی خب، همونجا آزاد وایستین، امروز خیلی کارا داریم که میباس انجام بدین. »
سرهنگ نسبتا جوان باریک اندام، رئیس جدید دو روز پیش آمده ی شهربانی شهرنو، دستی رو سیبیل دوگلاسی خودکشید، خود را رو صندلی گردان یله داد، روبه ستوان کنار دستش، رو صندلی نشسته گفت:
« « سیگار وینستون داری؟ سیگار دیگه به مذاقم نمیسازه، نمیتونم بکشم.
ستوان بلند شد، با سرعت بسته سیگار وینستون را از جیبش درآورد، یک سیگار تا نیمه بیرون کشید، خبردار ایستاد، دودستی طرف رئیس کلانتری دراز کرد و گفت:
« جناب سرهنگ جون بخوان، ششدونگ در خدمتم، بفرمائین، وینستون تازه ی درجه ی یک فرد اعلا، قربان. »
« رو صندلیت بشین، ستوان، تو معاون رئیس کلونتری ناحیه ده تهرون بزرگ هستی، تواین اطاق و خلوت خودمون که هستیم، لازم نیست خیلی مقررات رو رعایت کنی، بشین و سیگارروآ تیش کن. »
« رو چشم جناب سرهنگ، اینم شعله ی کبریت روسیگار، بکشین، قربان.»
رئیس کلانتری چندکام پرنفس از سیگار گرفت، دود را طرف ستوان فوت کرد، با نیمچه لبخندی جدی، پرسید
« چن وقته اینجائی ستوان؟ »
ستوان پرسید « اجازه دارم، در حضور جناب سرهنگ سیگار بکشم؟ »
نه همه جا و همیشه، اینجا و تو اطاق خصوصی که غریبه نیست، اجازه داری، ستوان. »
ستوان سیگارش را آتش زد، یکی دو پک کشید و گفت:
« پنج ساله اینجا خدمت میکنم، جناب سرهنگ. »
« پس باید به خیلی از زیر و بمای این محله آشنا و وارد باشی؟ »
« با تموم محله و آدمای این جا، مثل کف دستم آشنام، هر اطلاعاتی بخواین، با تموم وجود و سراپا درخدمتم، جناب سرهنگ، دستور و امر بفرمایند. »
رئیس کلانتری سرش را به گوش ستوان نزدیک کرد و گفت:
« توکه قدیمی هستی، حتما میدونی، ریاست کلونتری ناحیه ده سرقفلی داره، با کلی اینو ببین و اونو ببین، به اینجا منتقل شده م. »
« کاملا میفهمم، جناب سرهنگ. »
« دو روز پیش، موقع معارفه، پرسیدم و کنار گوشم گفتی، معروفترین خانه وبزن بهادرترین خانم رئیس، پری بلنده ی معروف به پری بچه بازه. خواستم همون اول ورود، میخ روبکوبم ونسقی ازخودوخانوماونوچه هاش بگیرم که حساب کاردست دیگرونم بیادوتموم لش ولاتا ماستاشونو کیسه وبی نق نق، خرده حساباشونو سر موقع تقدیم کنن. ناگفته پیداست، به کمک شومام که قدیمی هستی وبه همه ی رمز و رازای این محله آشنائی کامل داری، احتیاج دارم. هرچه گرفتیم، طبق روال معمول و گذشته، حق و سهم شومام محفوظه ، ستوان. »
« منظورتون رو خوب میفهمم، از هیچ خدمتی کوتاهی نمیکنم، جناب سرهنگ. اما این پری بلنده، خیلی سرکش و دهن دریده و دهنش بی چاک بسته، نمیدونم چه کسائی پشت سرش داره که هیچکس جلودارش نیست و یکه تاز شهرنوه، جناب سرهنگ. »
« از این بابتا خیالت تخت باشه، من سبیل از بناگوش دررفته هائی رو اخته کرده م که این ضعیفه ها پیششون یه مگسم نیستن. چن وقت صبرکن، همه چی دستگیرت میشه و منو بیشتر و بهترمی شناسی، ستوان. »
یکی ازپاسبانهای کناردر، ازفرصت مشغول بودن سرهنگ باستوان استفاده و سرش راکنارگوش پهلودستیش بردوپچپچه کرد:
« باتلفن سیکریتی که پری خانوم قبلابهت داده وگفته درصورت دردسترس نبودن خودش، فوری تلفن کنی، تماس گرفتی؟ »
« تماس گرفتم وگفتم رئیس جدیدکلونتری چارتاازخانوماشوگرفته وباضرب وشتم انداخته توسلول انفرادی ودنبال پری خانوم میگرده تاازش نسق کشی وباج گیری کنه. تاالان میباس خبری شده باشه، نمیدونم واسه چی هنوزازپری خانوم وجواب تلفنه خبری نشده...»
« حرف تودهن پاسبان ماسید، دراطاق، پرصدادرهم کوفته شدوپری بلنده کف به لب آورده وپرخشم داخل شد. روبه چارپاسبان ایستاده کناردرکرد، گریبان یک یکشان راگرفت ودادکشید:
« کدوم جاکش جرات کرده درنبودمن، چارتاازبهترین خانومای منو زیرمشت ولگدبگیره، بیاره تواین طویله وبندازه توسلول انفرادی!...»
رئیس کلانتری وستوان ازجاپریدند. سرهنگ دادزد:
« اوهوی! ماچه قاطره! اینجاروباطویله ی بابات عوضی گرفتی، زیادی عروتیزکنی، میدم همین چارتاپاسبون درحضورخودم، پس وپیشتویکی کنن!زنیکه ی جنده ی جاکش قواد، افسارپارکرده...»
پری بلنده توحرف رئیس کلانتری پریدودادکشید:
« خفه شو، مرتیکه ی دبنگ! به من میگن پری بچه باز!ده تامثل توبچه مزلف زیرفلانم دارم، بچه کونی! »
سرهنگ مشت رومیزکوبید، روبه چارپاسبان، نعره کشید:
« واستادین وماتتون برده بی عرضه ها! فوری یه نیمکت بیارین،این جنده رولخت مادرزادکنین، هرچارنفرتون، جلوی همه، یه فصل حسابشوبرسین، بعد پشت کونشوباشلاق قاچ قاچ کنین، تاحالیش بشه مسجدجای گوزیدن نیست.
« حرف سرهنگ رئیس کلانتری تمام نشده، پری بلنده میزجلوی سرهنگ را برگرداند، تمام پرونده هارا جرواجردادوپاره کرد، دوات جوهررابرداشت وروی قاب عکس علیحضرت که بالای سررئیس کلانتری بود، کوبید، شیشه ی قاب عکس شکست، تمام تصویرجوهرمالی وسیاه شد. مثل عقابی جلوی پرید، یقه ی سرهنگ را چسبید، چهره وکراوات وتمام لباسهاش راباجوهرسیاه کرد، تمام مدالهاوپاگن هاش راکندوزیرپاش لگدکوب کرد. سرهنگ رئیس کلانتری به خودکه آمد، تمام اطاق به هم ریخته وزیروروشده بود. روبه پاسبانها، نعره کشید:
« وایستادین که این جنده ترورم کنه!فردامیدم پدرجاکشتون رودربیارن! یااله بگیرین وبندازینش تویکی ازسلولای کنارسلولای اون چارتای دیگه تاسرفرصت، براش پرونده تشکیل بدم وتموم این مدارک جرم روضمیمه کنم وبفرستمش اونجاکه عرب نی انداخت ،دماری ازروزگارش دربیارم که عبرت تموم دهن دریده های این محله بشه!...»
چهارپاسبان هجوم بردند، تانفس داشتند، پری بلنده راباطوم کوب وله ولورده کردند. نیمه جان، خونین ومالین، توی یکی ازسلولهای کنارسلولهای چهارخانم دیگرپرت ودرش راقفل کردند....
ستوان باکمک پاسبانها، میزراسرپاوراست وریست کردند، پرونده های پاره شده راجمع وجورورومیزچیدند، تلفن پرت شده به گوشه اطاق راروی میزو جلوی صندلی سرهنگ گذاشتند.
ستوان دستی به سرووضع سرهنگ کشید، لباسهاش رامرتب کرد، مدالهاو پاگن هاراسرجاشان گذاشت وچسباند. سرهنگ راروصندلی نشاند، یک سیگاروینستون دیگرآتش زدوکنارلب جناب سرهنگ گیرداد، جلوش خبردارایستادوگفت:
« عرض نکردم، قربان، تاحالاهیچکس ازپس این پتیاره ورنیامده،سیگارتون روبکشین، بهتون آرامش میده،جناب سرهنگ.»
سرهنگ رئیس کلانتری شهرنو، روصندلی گردان فروکش کرد، سیگاروینستون راتاکمرکش، پرنفس دودکرد، نفس پردودعمیقی کشید، توچشم ستوان خیره شد وگفت:
« این مرتبه بابدکسی درافتاده، اگه دمارازروزگاراین کهنه جنده درنیارم، تخم وترکه ی پدرم نیستم...»
صدای زنگ تلفن، شعارهای توخالی سرهنگ رئیس کلانتری شهرنورا تو گلوش خفه کرد. گوشی راکه برداشت وکمی گوش داد، ناخودآگاه ازروصندلی بالاپرید، خبردارایستادوگفت:
« بله، قربان، صداتون رو کاملا می شناسم، جنابعالی تیمسار آژودان مخصوص هستید، قربان. بله، رو چشمم، همین الساعه میگم آزادشون کنن وازشون استمالت و دلجوئی و رضایت شون رو جلب کنند. تیمسار دستور می فرمایند اینجانب هم تا قبل از بیست و چار ساعت دیگه خودم رو به کلانتری بوشهر معرفی کنم؟ چشم، قربان.فرمودین از همین الساعه، ستوان معاونم اداره ی اینجا رو به عهده بگیره؟ اونم رو چشمم، همین الساعه تحویل و تحول صورت میگیره، بنده هم همین امشب راهی طرف بوشهر میشوم، امر و دستور دیگه ای نیست، تیمسار؟...»
سرهنگ رئيس کلانتری شهرنو، خودباخته و دست و پاگم کرده، روبه پاسبانها نهیب زد:
« واسه چی وایستادین به من خیره شدین! سریعا بپرین در سلولا رو بازکنین، اول ازشون دلجوئی کنین، به هر شگرد و شیوه ای که بلدین، رضایتشونو جلب کنین، آزادشون کنین، بیارینشون اینجا تا مام ازشون عذرخواهی کنیم و راهی شون کنیم برن دنبال کار و کاسبی هاشون. دستور از بالا رسیده !....»
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد