عرضه نداشتیم بامدادان را نگه داریم درونش پروانه
گذاشتیم برود چون عقل میرود از ره دیوانه
آنک چون موج بلند شود و سرنگون شود
چه کسی آید که از شادی و خرم مثل یک دانه
به خود می گویم اینمهه خورشید پس سردی از کجاست
به کجا می برد مرا سردی تا بلرزم وکج راهی بیگانه
گربه ایرانی چه زخمی ست و چه غمگین می خرامد
آیا به همین رو نیست که ایرانی گربه اش می شود دردانه ?
ما درکاروانسرای کینه و زجرگیرکرده ایم و افسوس
چشما ن را از پنجره به بیرون می نهیم نیست افق و کرانه
ما با خیال خوش بودیم و نمی دانیم کجا رفت عقل
عقل به پروازدر مانده آنجا و ما شدیم افسانه ?
15 09 2016
شهاب طاهرزاده
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد