چه رسم خوبیه، تو شهر ما، هرکی هرچی اضافه داره، قشنگ بسته بندی میکنه و میگذاره کنار خیابون، کوچه و محوطه رو به روی خونه ش، رو یه کاغذ تمیز درشت و خوش خط مینویسه یا تایپ میکنه « گراتیس ( به زبان آلمانی، مجانی ). عابرها از کنارش رد که میشن، معمولا توقف، تامل و وارسی می کنن، هرکی هرچی لازم داره، بی هیچ کسرشان و شرمندگی، خیلی عادی، ور میداره و میره دنبال کارش.
موقع خرید یا قدم زدنای عصر گاهیم، تموم وسایل خونه، مبل و صندلی، ماشین لباسشوئی، یخچال، ماشین تحریر، کامپیوتر، انواع لباس و موکت و لوازم برقی رو بارهای زیادی دیده م. یه مرتبه یه نفر یه قالیچه ی مخمل کاشون کهنه و عتیقه شده رو با همون کاغذ و نوشته گراتیس، جلو خونه ش گذاشته بود، من که ایرونیم، بی اراده پاهام سست شدن، رفتم تو نخ قالیچه نخ فرنگ کوچیکه، لوله ش کرده بود، شده بود به قاعده ی یه نون سنگک دو آتشه ی خشخاشی، باز و رو کف پیاده پهنش کردم، از ذهنم خطور کرد که جوونیام به زنای سی چل ساله ی خوشگل می گفتم :
« عینهو قالیچه ی کرمون میمونی، هر چی پا میخوری خوشگل تر میشی، ورپریده ی لاکردار!»
قالیچه جلوی نگام عینهو، به شکل یکی از همون زنای خوشگل در اومد، دیگه نتونستم ازش دل بکنم. دوباره لوله ش کردم، بازشد اندازه ی یه نون سنگک دو آتشه ی خشخاشی! گذاشتم زیر بغلم و بردمش خونه، تو اطاق خوابم، پهنش کردم جلوی تختخوابم، تا هنوزم دارمش...
حالاو امروز، تویه خیابون فرعی وسط میدون سبز وخرم بازی، مشغول راهپیمائی عصرگاهیم هستم، کنار یه کپه از این لوازم گراتیس می ایستم، تویه نایلکس سیاه بزرگه، در کیسه رو گشادتر و توشو وارسی میکنم، پرازلوازم بازی بچگانه ست، وسو سه میشم ببینم چی سنخ آدمائی میان سراغ این وسایل بازی بچه ها، تو فاصله ی صد متری، رو یه نیمکت میشینم، با مبایلم ور میرم و غیرمستقیم میرم تو نخ کیسه وسایل بچگانه. آدمای زیادی بهش توجه نمیکنن، یه ربع ساعتی میگذره، یه پسربچه ی هفت هشت ساله ی سیاه پوست یافتش میشه، یه بلوز شلوار سرمه ای با خطای قرمز تنشه، با یه جور ترس و ملاحظه، دور اطراف رو میپاد، سرمو گرم مبایلم میکنم، کس دیگه ای دور اطراف نیست، پسربچه کیسه لوازم گراتیس رو وارسی میکنه، سرآخر یه توپ زرد رنگ در میاره و میندازه جلو پاهاش، یه ربع باخودش فوتبال بازی میکنه، توپ رو به پرچین سبز، به جدول کنار خیابون و هر براومدگی دیگه شوت میکنه، توپ برمیگرده جلو پاهاش، دوباره شوت میکنه، نمیدونم روچی حکمتی، بی اراده بچگیای خودم تو کوچه باغای نیشابور، جلوی چشمام زنده میشه، خیلی غمگین و متاثر میشم، انگار یه گلنمم چشمامو خیس میکنه، از جام بلن میشم، میرم طرف پسربچه ی سیا پوست که باهاش خوش وبش کنم، پسربچه، نزدیک شدنم رو که میبینه، انگار کار خلافی کرده باشه، توپ رو میندازه تو کیسه و فرار میکنه، توپ رو ور میدارم که بهش بدم و بگم:
« گراتیسه، میتونی ورش داری! بیا، واسه ت آوردم!...»
پسربچه ی سیا پوست، مثل بچگیای خودم، پاک گم وگور میشه!...
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد