![]() |
|
زمانه قرعه فال می زند به نام شما
خوشا شما که جهان میرود به کام شما تنور سینه سوزان ما بیاد آرید کز آتش-دل-ما پخته گشت خام شما" (بخشی از سروده هوشنگ ابتهاج) تفنگت را بر زمین گذاشتی؟ خشمت فرونشست؟ می خواهم با تو به سخن بنشینم با تو، که فکر می کنی ما با هم دشمنیم! می خواهم آن حس انسان دوستی و عدالت را که بنامش از قران آیه بر می گیری و بخاطرش با انسان به جنگ بر می خیزی بر من نیز تلاوت کنی و خود را در آن بیابی. بیا تو را به سالهای نه چندان دور ببرم وقتی به میهنمان حمله ور شدند وقتی چمن زار سبز شهرهای میهنمان به خون پدران و مادران و کودکانمان آغشته شد وقتی به اسیرانمان می گفتند،بگوئید!: آنچه باب میل ماست تو بودی،یا هنوز به این دنیا پا نگذاشته بودی؟ وقتی با پوتین های نظامی بر قفسه سینه هامان فشار می آوردند و قلم را بر دستان ناخن کشیده می نهادند تا بنویسیم: ظالم پیروز است عدالت نابود است تو بودی؟یا فقط در کتابها خواندی،آنچه بر ما گذشت؟ وقتی به من و ما حمله ور شدند، وقتی کشتند یاران وشیفتگان را، ونوبت به دگر رسید، تا اندیشه را به نامشان امضا کنند، تو بودی شاهد آنچه بر ما گذشت،یا نگذاشتند که حتی بشنوی؟ میدانی! من و ما اندیشه را به نامشان امضاء نکردیم. با آخرین رمق های مانده درپیکر خرد شده، رها کردیم خانه و شهر و میهن را و با جانی پیربه خاک دیگر خزیدیم به آنان پناه آوردیم که بیرقشان به نام الله آراسته نبود ولی رفتارشان سرشاربود، از مساوات ومهربانی عدالت و تواضع برادری و برابری. من و ما رفتیم و شما آمدید. تو را حافظ میهن و مردم نامیدند. ******* مردم رای دادند،و رای آنها خوانده نشد اعتراض کردند،حمله ور شدید به تو پناه آوردند تا شاید حقشان را در برابر ظالم بستانی و با غرورت، فرصت زندگی انسانی را فراهم کنی. زبانت با زبانشان آشنا بود پنداشتند که برادر آنانی پنداشتند در کشوری که روزی هزار بار بانگ الله و اکبر از هر روزن آن جاریست مساوات و مهربانی عدالت و تواضع و برادری و برابری را میتوانی با آنها تقسیم کنی. ولی افسوس تو آنها را به خودی و غیر خودی، تقیسم کردی، و حتی،وحتی آنها را خس و خاشاک نامیدی. تو شریک دردشان نشدی که میهن را در کنار هم،آباد کنید. تا از کودکان فقیر از مادران دردمند پدران شرمنده و جوانان فرو شکسته ، آثاری نماند. میدانی؟ که آنان نیز به سان تو،در همین میهن چشم بدنیا گشوده اند؟ میدانی؟ پدران و مادران آنان پیری را نیز در همان خاک به تماشا نشسسته اند؟ سالهاست که چنار وجودشان در گردباد حوادث میهن به بید لرزانی مبدل شد،که ترسیدند و لرزیدند ولی امروز دیگر آن بید نیستند،که بترسند و بر خود بلرزند سالهاست که تو فراموش کرده ای و آنها را بفراموشی سپرده ای. بدان! آنها دیگر کودک دیروز نیستند که همچون آهوئی وحشت زده،سرگردان-سر پناهی باشند ولی تو همان بی خبری هستی که بودی! ولی تو فروغ چشمانمت را قوت دستانت را قامت استوارت را برای حفاظت از دیوارهای بلند و زندانهای بر پا شده گذاشتی و آنان ،صبر و تحمل را در شنیدن کنایه ها و کینه توزی هایت به انتظار نشستند. برای لحظه ای و فقط برای لحظه ای جرقه انسان دوستی را بر قلبت راه بده هنوز تو برادر آنهائی در کتاب آنها هنوز هم مهربانی در قلبشان برای تو از یاد نرفته است. تو بیست ساله ای ولی نفرتت، از تو بزرگتر است با نفرتی به درازای تاریخ آنها را ببازی میگیری دروازه دانش را بروی آنان می بندی آنها را با لگد به جوی آب می اندازی و دست هایشان را با تهدید قفل می زنی و بر قلبشان گلوله می نشانی. مگراشک های مادرانشان را نمی بینی که برچشمانمشان به گلی مبدل گشته که امید را زایش میکنند و کینه را در نگاهشان دفن می کنند. ولی تو با تمسخر به آنها می نگری و می گویی "شما نمی فهمید" "شما عامل دشمنید" می گوئی و اما هنوزهم بر مظلومیت کشتگان کربلا زنجیر بر خود می کوبی و بر یزید و یزیدیان لعنت می فرستی از بی عدالتی دیگران سخن می گویی ولی هرگز در صف های طویل در داخل اتوبوس های شلوغ حالت مشوش یک دختر جوان را که از ترس تو واهانت های تلخ تر از زهر تو خویشتن را فرو می بلعد و غرور خود را فدای خشم تو میکند تا مبادا پنجه بر صورتش دراز کنی و بگوئی : "حجابت را درست کن ای هرزه خیابانی" "زمانه قرعه فال می زند به نام شما خوشا شما که جهان میرود به کام شما" اگر تفگت را بر زمین نهادی اگر خشمت را فرو دادی بنشین تا با تو بگویم آنان که از ظلم و بیداد میهن را رها کردند هنوز هم درخت های سبز و بلند کرج کوههای محصور کننده تهران اصفهان با نصف جهانش شیراز و حافظش گیلان و سر سبزیش کردستان و دلیرانش آذری و قلعه بابکش همه و همه هنوز هم یاد میهن و مردم خود را ورنج هایشان را با خود به یادگار دارند. چه می دانی شاید روزی تو به دروازه شهر دیگر محتاج گردی وآنگه آنها به تو درس مهربانی را خواهند آموخت. وآنگه تو، درد دربدری آنها را خواهی چشید. وآنگه شاید یکبار برای لحظه ای کوتاه تر از یک نفس سرت را با پشیمانی در مقابل عدالت وجدانت خم کنی! آیا می خواهی آن زمان، سالها رنج آنان را جبران کنی؟ با تو سخن می گویم برای جبران ظلمت تفگت را زمین بگذار و خشمت را فرو افکن به آغوشم بیا من میهن-توام من مادر توام من پدر توام من برادر توام من خواهر توام من فرزند-توام تفنگت را زمین بگذار بیا باهم کنیم آباد این ویران- تاریخ را "تنور سینه سوزان ما بیاد آرید کز آتش-دل-ما پخته گشت خام شما" نظرات خوانندگان:
نظر شما؟
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد |
|