![]() |
|
صدائی بمن می گوید
تو کاری به جنگ هایشان نداشته باش صلح خود را بکار همین امروز صبح در باغچه ای به اندازه ی خودت و سیرابش کن پُر و پیمان به یاری دستهائی مهاجرچون چلچله ها که از افق های دور آمده اند تا در باغچه هائی به وسعت عشق ِ سبز زیستن بوته های سالم گلها را بکارند برای همین فردا آن طوطی ها که چون رشته هائی سبزو ناگسستنی از درختی می پرند به درختی دوستی پیش گرفته اند با دستها پچ پچ شان را نمی شنوی بزودی شاهد دوستی کاج خواهیم بود با گلهای صورتی که در عالمی ناشناس می وزند از سرخوشی و نمی شناسند توقع درج شدن در روزنامه ها را باغچه ات را آباد کن با آبپاشت قدم بردار با وزن این مایع شفاف راست کن کمر را تو حامل بخشی هستی از همه چاهها و کاریز ها محکم بردار گامهایت را حرفی پیدا کن شایسته این شکوفائي مدام پایان نباید بگیرد لکنت نبایست پذیرد گفتگوی حیات با حیات جنگهایشان را به خودشان واگذار تا می توانی هَرَس کن شاخه های خشک را در کیسه ها کنار بکش برگهای زرد مچاله را زیر بالین این محوطه سبز انعکاس که مُکرر میکند تنفس تو را بالشی از ماه می نهی تا نورافکن شب به صدا در آورد درباغ آینه های قلب تو را طوفانهای مدّعی را به بیابانها واگذار با یورتمه رفتن داس گرگها صدائی بمن می گوید آنها در کمین همین باغچه های کوچکند که از اطاعت خمپاره های مجازی می گریزند و دود دوربین ها و تصاویرشان را به اشاره دستی پس می زنند چون بادبزنی از چلچله ها نظر شما؟
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد |
|