logo





قهوه قجری

جمعه ۳۱ شهريور ۱۴۰۲ - ۲۲ سپتامبر ۲۰۲۳

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan-06.jpg
« عقرب زلف کجت باقمر قرینه / ت اقمر در عقربه کار ما همینه...»

جوانک حال دیگر به نزدیکهای سی سالگی میزند، زلفی پریشان بر شانه، پر پیچ و خم وقمردرعقرب دارد. با پیچ و خمی جلوی پیشانی به طرف راست خم برداشته. زلف نافرمان، هرازگاه خود را روی پیشانی می لغزاند، مرد بیشتر به حوانک‌ها می‌ماند، روی همین روال، جوانکش می نامیم. انگشت‌های ظریف و کشیده ی نیشکریش رامیان زلف‌های نه شبق ونه بور، می خیزاند. زلف‌ها را به بازی می‌گرد، می‌لرزاند، پیچ و خمشان می‌دهد و بجای خود بازشان می‌گرداند. به بازی گرفتن و لغزش زلف‌های نه بورو نه سیاه، عمق دل سوگلی حرمسرای شازده قجری را می‌لرزاند و نگاه حریصش را به وجنات جوانک خیره میکند.

سوگلی حرمسرای شازده قجری روزی در میان یک قبیله ی خانی لرستانی جوانک را می بیندو و گلوگیرش می‌شود، با خود به مرکز می آورد و در دیوان قجری به دوسیه نویسی می‌گماردش.

جوانک خود مدعی است که از اهالی قریشاباد و از عقبه خواجه قشیری سر به داراست. به فرموده شیخ الشیوخ حضرت ملای رومی:

« ای من آن پیلی که زخم پیلبان / ریخت خونم از برای استخوان. »

زلف پر پیچ و خم قمر در عقرب هم جوانک راسخت به مخاطره می اندازد. سوگلی که می بیند تخم ترکه هرزه قجری یکریز در میان حرمسرا پرسه می‌زند و از هیچ صغیر و کبیری نمی‌گذرد، برنامه دراز مدتی می‌ریزد تا پوزه شازده قجری را به خاک بمالد. عشوه ها، لبخنده های ملیح و نظربازی‌های سخت خریدارانه اش را صد چندان متوجه زلف پرچین و شکن جوانک می‌کند.

چشم و گوش‌ها شرح ماجرا را با تفاصیل مفصله حضور شازده قجری عرضه می‌دارند و مژده لق در خور دریافت می‌دارند. شازده که در نظر دارد چند صباحی از شر بهانه جوئی‌ها و حسادت‌های سوگلی آسوده و با اهالی درندشت حرمسرا در کنار توپ مروارید، شاهد سرسره بازی‌های لبریز از لذایذ مضاعف باشد، سوگلی را به جرم نظربازی با جوانک، به دیوان و کنار خود جوانک تبعید می‌کند و به دوسیه نویسیش می گمارد. عدو شود سبب خیر!...

سوگلی و جوانک کنار به کنار هم در دیوان قجری دوسیه نویسی می‌کنند. سوگلی مغرور سراپا رشک و حسادت، کینه اش به شازده هرزه قجری صد چندان و بر آن می‌شود که دست به کاری کارستان بزند. انتقامی سخت از شازده هرزه قجری بگیرد و در میان تمامی دیوانیان، حرمسرائیان، همگنان و آل قجر، سکه یک پولش کند. در عملی کردن این برنامه پ رفراز و نشیب، قرعه به نام زلف پریشان جوانک زده می‌شود...

دوسیه نویسی هاشان با هم مرتبط است. هر از گاه باید در مورد سنخ نوشتن دوسیه مشورت کنند. سوگلی کنار سرسرای دیوان قجری اطاقی اختصاصی دارد. حال دیگر کاملا خودمانی شده اند، شکار در مشت شکارچی است. جوانک اجازه یافته با سوگلی مزاح های نزدیک به خدمت داشته باشد.

صبح روزی جوانک دوسیه ای را بهانه می‌کند و داخل حریم اختصاصی سوگلی می‌شود. سوگلی در خلال بگو مگو در خصوص تصحیح دوسیه،

قهوه قجری سفارش می‌دهد. آبدارباشی یک جفت قهوه قجری تازه دم در فنجان‌های مخصوص روی میز می‌گذارد، تعظیم می‌کند، می‌رود و در را پشت سر خود می‌بندد. جوانک سر خم می‌کند تا فنجان قهوه را از نزدیک نیمرخ سوگلی بردارد. انگشت‌های مرتعش سوگلی لابه لای زلف‌هاش می‌خزند و به سیر و سیاحت می‌پردازند. چهره جوانک گل می‌اندازد، زیر لب زمزمه می‌کند:

« سر به سرم بگذارید، می بوسمتان!...»

جوانک دیگر به خاطر نمی‌آورد بعد از آن بر او چه رفته است. سوگلی در چشم هم زدنی، عقاب‌وار میان پروبال می‌گیرد و در خود می‌پیچاندش...

به خود که می‌آید، در میان دیگر دیوانیان، روی صندلی لهستانی فروکش کرده است. عینهو مار بوآ، لب‌هاش را گزیده. تمامی معجون‌ها را در تمامی رگ و پی و عصبش جاری کرده. اصلا و ابدا نفهمیده بر او چه رفته، انگار زهر همراه عسل در کامش ریخته شده. سرش داغ شده، گوش‌هاش وزوز می‌کند. سر تا پاهاش بی‌حس و انگار فلج شده. دیگر نمی‌تواند دوسیه بنویسد. ذهن و فکرش مغشوش است. از میان دیوانیان بیرون می‌زند، بی هدف، در دیوان بزرگ می‌چرخد. سر از آ‌بدارخانه نیمه تاریک در می‌آورد و رو صندلی فروکش می‌کند. آبدارباشی با تعجب نگاهش می‌کند، می‌گوید:

« دیدم به شتر مست کف به لب آورده نزدیک می‌شدی. انگار زمین گیرت کرده؟ این قهوه قجری را بنوش، چند پک به این قلیان با معجون خاص بزن. دودش را فروبده، آرامت می کند. جوانک‌های زیادی مثل تو را دیده ام که پامال هوس بازی‌ها و تسویه خرده حساب‌های آل قجر و اهالی حرمسراهاشان شده‌اند. آبرویت را به معامله داد و ستدها و خرده حساب‌هاشان گذاشته‌اند. »

سرش را میان دست‌هاش می‌گیرد، مدتی به همان حال می‌ماند. نمی‌فهمد چه اش شده. چه داردکه به آبدارباشی بگوید؟ به فکر فرومی‌رود. از آئین‌های آل قجر است: محکوم را رو تخت‌پوست به زانو درمی‌آورند، یک فنجان قهوه غلیظ قجری جلوش می گذارند تا بنوشد، نشئه شود و درد اعدام را حس نکند. قهوه را که می‌نوشد، میرغضب سر از قلعه تنش جدا می‌کند. جوانک خود را همان محکوم ترفندهای سوگلی حرمسرای شازده هرزه قجری می‌پندارد. قهوه را مزمزه می‌کند و در احوال خود باریک می‌شود. پیش ازآن بارها ماچ و بوسه از دیگرانی برداشته، هیچ‌کدام چنان بیهوش و گوشش نکرده!

« این دیگر چه صیغه ای از بوسیدن بود؟ نکند در عوالم بیهوش و گوشی، سم به کامم ریخته؟ چه ام می‌شود؟ »

برمی‌گردد سرکار دوسیه نویسیش. نه ذهنش تمرکز دارد و نه دست و دلش به کار می‌رود. از سردیوان دار اجازه مرخصی می‌گیرد. از عمارت دیوان آل قجر بیرون می‌زند و در شهر قجری سرگردان می‌شود...



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد