logo





سانسور، آه سانسور!

شنبه ۲۵ شهريور ۱۴۰۲ - ۱۶ سپتامبر ۲۰۲۳

ناصر رحمانی نژاد

نشست‌های تخصصی تئاتر که مدتی است توسط انجمن صنفی کارگردانان تئاتر ایران درباره‌ی «حقوق تئاتر» حول موضوع سانسور برگزار می‌شود، اخیراً سومین نشست خود را به‌انجام رساند.

در این ارتباط، چند تن از دوستان تئاتری من در اروپا و کانادا، چند روز پیش لینک دومین جلسه از سری این نشست‌ها را همراه با یک یادداشت کوتاه برای من فرستاده و با اشاره به بخشی از گفتار یکی از سخنرانان درباره‌ی سعید سلطانپور، از من خواسته‌اند تا درباره‌ی درستی یا نادرستی این اظهارات نظرم را بگویم. لازم است اضافه کنم که علت ارجاع این دوستان به من، دوستی سعید سلطانپور و همکاری او با من در انجمن تئاتر ایران، طی چندین سال، از تابستان ۱۳۴۷ تا اسفند ۱۳۵۲ است.

پس از دیدن کلیپ‌های ویدیویی نشست دوم این جلسات و شنیدن صحبت‌های تعجب‌برانگیز سخنران مورد نظر، بهروز غریب پور، که اساساً هیچ ارتباطی با موضوع سانسور نداشت، تصمیم گرفتم که ابتدا از خود گوینده‌ی این سخنان سؤال کنم که ادعاهای او برپایه‌ی چه منبع یا مرجعی است. از طریق صفحه‌ی فیسبوک او، در تاریخ ۷ سپتامبر، برایش این پیام را فرستادم:

آقای بهروز غریب پور. چند نفر از دوستان من در اروپا و کانادا چند روز پیش ویدیویی از صحبت‌های شما در دومین جلسه از نشست‌های تخصصی درباره سانسور که توسط انجمن صنفی کارگردانان تئاتر برگزار شده بود فرستاد که در آن شما گفته‌اید سعید سلطانپور بعد از توقیف نمایشنامه "آموزگاران" قصد داشته که با یک پیت بنزین و چوبدستی که بر سر آن پارچه‌ای بسته بوده، سالن تئاتر انجمن ایران و آمریکا را آتش بزند. ممکن است منبع این خبر را به من بگوئید؟

تا امروز که ۱۶ سپتامبر است، من پاسخی دریافت نکرده‌ام. البته تردید نداشتم که او پاسخی ندارد که بفرستد.

این را در آغاز لازم می‌دانم ذکر کنم که برگزاری این نشست‌ها درباره‌ی سانسور، اگر چه دیر هنگام، اما اقدامی مهم است. سانسور، بی‌اغراق یکی از هزاران شکل از تجاوزی است که جمهوری اسلامی از آغاز به اشکال مختلف و به‌طور مستمر در عرصه‌ی زندگی خصوصی و اجتماعی در ایران، به صورتی گسترده و خشن اعمال کرده است، و می‌توان گفت که در مورد تئاتر و سینما، سانسوری افسارگسیخته، بی‌منطق، در اکثریت موارد ناشی از تحجر، عقب‌ماندگی و بلاهت مطلق سانسورچیان بوده و هست. در این باره مثال‌ها و شواهد بی‌شمار و غیرقابل انکاری وجود دارد که خیال نمی‌کنم نیازی به ذکر آنها باشد. موضوع سانسور در ایران آنقدر آشکار، علنی و حتا رسوا کننده شده که مأموران سانسور بر سرِ این که کدام‌شان مبتکر این یا آن نوع از سانسور بوده‌اند، یکدیگر را به چالش می‌کشند. همچنین، در اینجا، من قصد ندارم وارد ارزیابی کیفیت کار انجمن صنفی کارگردانان تئاتر ایران، یا در واقع محتوای سخنان یک یکِ سخنرانان شرکت کننده در این نشست‌ها شوم. آن موضوعی ضروری است و مجال دیگری می‌طلبد. اما در اشاره به کیفیت محتوای سخنان این نشست‌ها، می‌توانم از پیام یکی دیگر از دوستانم، که ترجیح می‌دهم نامش را نبرم، این نکات را نقل کنم: « * از افراد و چهره‌های منتقد حکومت دعوت نشده. * از جوانان عاصی و البته خوش‌فکر تئاتری خبری نیست.* از زنان که در سال‌های اخیر، بویژه پس از درگذشت ژینا امینی میدان‌دار اعتراض‌ها هستند خبری نیست. * از نمایندگان تئاتر دیگر استان‌های ایران خبری نیست.* از هنرمندان تئاتر ایران در تبعید خبری نیست.»

در واقع باید گفت تمام سخنرانان، آگاهانه از افرادی دستچین شده‌اند که سانسور را به‌نحوی توجیه کرده، تثبیت شده دانسته، و در نهایت لازم می‌دانند.

برای آن که تصویری کلی از محتوای صحبت‌های شرکت کنندگان این نشست‌ها داشته باشید، مختصراً چند نمونه از عبارات برجسته‌ی آنها، از نشست دوم را در اینجا نقل می‌کنم:

آقای مسعود دلخواه، کارگردان و از سخنرانان، با زبانی فصیح خطاب به متولیان سانسور می‌گوید، آقایان، «اگر آنچه شورای نظارت می‌گوید قانونمند باشد، یعنی منِ کارگردان بدانم که خط قرمز اینست، واقعاً اگر بخواهم کارم را روی صحنه ببرم خط قرمزها را رعایت می‌کنم طبیعتاً…» بعد رو به مخاطبان و همکاران خود می‌گوید، «ولی این که ما فکر کنیم نظارت به‌هیچ شکلی نباید باشد، این یک خورده غیرواقع‌بینانه است.» من فکر نمی‌کنم از این روشن‌تر و فارسی‌تر بتوان وجود سانسور و گردن نهادن به آن را بیان کرد: آقایان، ما سانسور «قانونمند» را گردن می‌گذاریم! حالا بماند این قانونی که ایشان به آن اشاره می‌کند، آیا اساساً سرشت و مشروعیت قانونی دارد یا نه.

یکی دیگر از سخنرانان این نشست‌ که گرداننده‌ی برنامه او را «بازیگر برتر» نامید، رضا کیانیان، تواب سابق، بود که صحبت‌هایش را به‌زعم خود با نوعی گفتمان باصطلاح جامعه‌شناسانه، اما با نادانی از پیدایش قانون یا به قول ایشان «میثاق»، آغاز کرد. به‌این‌نحو که مثلاً بشریت از زمانی که شهرنشین شد یک میثاقی درست کرد که نظم زندگی شهرنشینی را تنظیم بکند. بعد، برای مثلاً شیرفهم کردن مخاطبان مثال می‌زند: «مثلاً. پشت چراغ قرمز باید وایستی. خب، هیشکی دوست نداره پشت چراغ قرمز وایسته، برا این که وقتش گرفته می‌شه. اما برای این که گره نخوره توی اون چهارراه، که حداقل اگه قراره سریع بریم مثلاً بیست دقیقه می‌رسیم، اگه اون گره ایجاد بشه شاید هفت-هشت ساعت طول بکشه، این محدودیت رو قبول می‌کنیم که پشت چراغ قرمز بایستیم… یک محدودیت‌هایی می‌گذارند، و ما اون محدودیت‌ها را اجرا می‌کنیم، برای این که زندگی‌مون به هم نریزه.» بعد می‌فرمایند آن میثاق «قانون» است. «یعنی هر کشوری قانون اساسی داره،… قانون حد و مرز تعیین می‌کنه. ما باید حد و مرزها رو قبول کنیم، برطبق اون قوانین کارمون رو انجام بدیم.» سپس، در انتقاد از روش مرسوم امور مثال می‌زند که مسئولین یک جا به اتکاء قانون طرف را مجبور به اجرای امر می‌کنند و یک جا با توجیه این که اجبارهایی وجود دارد. «سانسور، قانونی است در این کشور. یه حرفایی رو باید بزنیم، یه حرفایی رو نباید بزنیم. و این رو همه‌مون هم می‌دونیم … همه می‌دونن. خب، وقتی که قانون رو همه‌مون می‌دونیم،…» الی آخر. بعد به خود جرأت می‌دهد که انتقاد کند. می‌پرسد، «آیا اون شوراهایی که زیرمجموعه‌ی وزارت ارشاد هستند یا زیر مجموعه‌ی مدیریت هستند قانونی‌اند؟ این باید روشن بشه دیگه. این شوراها قانونی‌اند؟»

صحبت‌هایی تا این حد عوامانه، تا این حد محافظه‌کارانه و تا این حد از روی نادانی واقعاً نوبر است. در پایان، رضا کیانیان حرفهایش را این‌طور «جمع‌بندی» می‌کند: «ما سر به راه‌ترین، آروم‌ترین، و مصلح‌ترین [احتمالاً منظورش صلح‌جوترین است] آدم‌های این جامعه‌ایم.»

روشی که طی این سالها این گونه از افراد عموماً به آن متوسل می‌شوند، روش «یکی به نعل، یکی به میخ زدن» است. منظور از اصطلاح «یکی به نعل، یکی به میخ زدن»، تا آنجا که من می‌فهمم اینست که آن ضربه‌ای که به نعل می‌خورد، ضربه‌ای الکی است و فقط یک صدا دارد، به هیچ جا برنمی‌خورد. اما آن ضربه‌ای که به میخ می‌خورد، ضربه‌ی اصلی است، ضربه‌ی کاری است، چون منظور اینست که میخ در سُم آن چهارپای معین فرو برود تا نعل را در زیر سُم نگهدارد. انتقادات این افراد، البته اگر انتقادی داشته باشند، همان ضربه‌ی به نعل زدن است که به هیچ جا برنمی‌خورد! اما در این نشست‌ها، از شگرد «یکی به نعل، یکی به میخ» خبری نبود. به‌یاد دارم زمانی، یکی از همین قماش فعالان تئاتری انتقاد می‌کرد که مثلاً صدها مسجد ساخته شده ولی یک تئاتر نساخته‌اند. و این حرف‌ها را در حالی می‌گفت که یک تسبیح هم در دست داشت. باوجود این، روز دیگر به بهانه‌ای، به برادران مدافع حرم افتخار می‌کرد تا مثلاً زهر انتقاد به متولیان تئاتر را خنثی کند. امروز، اما، تئاتر ایران یک سره لحن تسلیم و ترس و سازش به‌خود گرفته. تنها می‌توان به نسل جوان امید بست تا در برابر این ارتجاع کهنه و پوسیده بایستد.

اما در میان این سخنرانان یکی بود که سبک متفاوتی داشت؛ به‌این معنی که ضربه‌ها را می‌زد و خیلی هم محکم می‌زد، اما نه به نعل می‌زد و نه به میخ. به جایی می‌زد که حکومت و اصحاب حکومتی حتا به این محکمی نمی‌زنند. پرداختن به بسیاری از شالتاق‌های این فرد وقت تلف کردن است، من فقط به دو-سه مورد دروغ‌های شاخدار او اشاره می‌کنم و می‌روم سرِ موضوع اصلی که انگیزه‌ی من در نوشتن این مطلب بوده است. این فرد که نامش بهروز غریب پور است، می‌گوید: «یک زمانی جمشید مشایخی، بعد از انقلاب رئیس اداره‌ی تئاتر شدند، افتخارشون این بود که ما مطلقاً سانسور نداریم. این دروغ مطلقه.»

باید بگویم آنچه جمشید مشایخی گفته حقیقت محض است، و آنچه بهروز غریب پور می‌گوید دروغ مطلق است. پس از انقلاب تا دو سال هیچ کنترل دولتی بر انتخاب و اجرای نمایشنامه‌ها وجود نداشت. آخوندها در پشت پرده به‌سرعت داشتند نهادهای سرکوب را برای روزی که می‌دانستند در پیش دارند، سازماندهی و تجهیز می‌کردند. سانسور و سیاست فرهنگی و انقلاب فرهنگی را گذاشته بودند برای مرحله‌ی بعد. همین قدر که در حاشیه باندهای حزب‌الهی را برای حمله به سخنرانی‌ها و تئاترها و محافل اوپوزیسیون آماده داشتند، برای آن زمان کافی می‌دانستند. در دو سال اولِ پس از انقلاب، نمایشنامه‌های بسیاری بدون آن که اجازه‌ی نمایش برای آنها متصور شود، روی صحنه رفتند. نمایشنامه‌ی «کله‌گردها و کله‌تیزها»ی برتولت برشت (۱۳۵۸) و «چاره‌ی رنجبران…» (یا «نمی‌توانیم! نمی‌پردازیم!») از داریو فو (۱۳۵۹)، به کارگردانی من و بیش از صد نمایشنامه‌ی دیگر در طول آن دو سال بدون اجازه و بدون سانسور بر روی صحنه‌های تئاتر رفتند. از بهمن ۱۳۵۷ تا بهمن ۱۳۵۸، یعنی طی اولین سال پس از انقلاب، تعداد ۷۳ نمایشنامه فقط در تهران به روی صحنه رفت. سانسور بعد از جمشید مشایخی، از زمانی شروع شد که جیره‌خواران رژیم جدید مسئول اداره‌ی تئاتر شدند. آن هم نه به‌طور رسمی و علنی، بلکه در آغاز با تردید و با بهانه‌های مختلف و به اشکال موذیانه و در روندی نسبتاً طولانی، تا زمانی که رژیم نیروهای سرکوب خود را تجهیز کرده بود و جرأت آن را یافت که سانسور را رسمی کند. برای مثال، زمانی که هوشنگ توکلی مسئول اداره‌ی تئاتر شد و نمایشنامه‌ی «بازرس» اثر گوگول به کارگردانی من در تئاتر پارس روی صحنه بود، مرتضی عقیلی را که مدیر هنری تئاتر بود، به اداره‌ی تئاتر فرامی‌خواند و به او می‌گوید که موضوع زندان که در نمایشنامه مطرح می‌شود توسط ناصر رحمانی نژاد اضافه شده. و از او می‌خواهد که آن جمله‌ها را حذف کند. مرتضی عقیلی پاسخ می‌دهد که چنین چیزی نیست و حتا یک کلمه به متن اصلی اضافه نشده است. داستان چگونگی برقراری سانسور پس از انقلاب در رژیم جدید بحثی طولانی است و جایش اینجا نیست. بماند برای بعد.

دروغ دیگر بهروز غریب‌پور انتساب برقراری سانسور توسط توده‌ای‌های نادم در دوره‌ی محمد رضا پهلوی است. می‌گوید: «این معنی رو [منظورش سانسور است]، برای این که جمهوری اسلامی هم متهم نشه، در زمان شاه توده‌ای‌هایی که توبه کرده بودند به دولت محمد رضا شاه پهلوی پیشنهاد کردند.» (تأکید از من است.) بعد برای محکم کاری اضافه می‌کند، «توده‌ای‌ها تمام رسم و رسوم کمونیسم رو به نام محمد رضا پهلوی انجام دادند.» و نتیجه می‌گیرد، «بنابراین ما میراث‌دار جمهوری اسلامی نیستیم برای سانسور. ما میراث‌دار دوره‌ی پهلوی اول و دوم هستیم.» (تأکید از من است.) در اینجا یادش رفته که دو جمله بالاتر گفته بود سانسور را «توده‌ای‌هایی که توبه کرده بودند به دولت محمدرضا شاه پهلوی پیشنهاد کردند.» باید از ایشان پرسید: اگر جمهوری اسلامی میراث‌دار سانسور دوره‌ی پهلوی اول و دوم است، پس سانسور کلماتی مانند «شراب»، «مشروب»، «بطری»، «گیلاس رام»، «موهای مارگریت را نوازش می‌کند»، «دست‌های سفید»، «سینه‌ی مرمرین»، «شانه‌های لطیف»، «گیسوان ابریشمین» و صدها کلمه‌ی بی‌گناه دیگر که هیچکس را جز یک حزب‌الهی بیمار و عقب‌مانده تحریک نمی‌کند، چیست؟ اینها میراث کدام رژیم تا مغز استخوان فاسد است؟ حجاب اسلامی زن در خانه‌ی خودش و در کنار شوهرش هم میراث دوره‌ی پهلوی‌هاست؟ و هزاران نمونه‌ی سانسور اسلامی دیگر چه؟ اینها رسم‌الخط واژه‌ای مانند «حتا» را هم حذف می‌کنند، چون صورت معرب آن (حتی) را فقط مجاز می‌دانند! (این نمونه‌ها را من از یک ابلاغیه شعبه‌ی سانسور وزارت ارشاد نقل کرده‌ام که به‌تازگی در نمایشنامه‌ای اعمال شده. )

توجه داشته باشید که من در اینجا از حزب توده دفاع نمی‌کنم، من از حقیقت دفاع می‌کنم. در ضمن اشاره کنم که ایشان با طرح موضوع پیشنهاد سانسور توسط توده‌ای‌ها به دولت محمدرضا پهلوی، همکاری و همدستی آخوندها را در دستگاه تفتیش عقاید و سانسور، در سانسور محتوای کتب درسی، و در بسیاری نهادهای دیگر دولتی پنهان می‌کنند. در اداره‌ی نگارش وزارت فرهنگ و هنر رژیم شاه، چند آخوند سانسورچی حقوق‌بگیر رسمی شاغل بودند. برای نمونه اشاره می‌کنم به یادداشت محمدرضا حکیمی، باصطلاح فیلسوف شیعی و از اولین طرفداران خمینی، زیر عنوان «یادآوری» در آغاز کتاب «اسلام در ایران» تألیف ایلیاپاولویچ پتروشفسکی، و «توضیحات» او در ردِ پاره‌ای از نظرات مؤلف در سراسر کتاب.

دروغ دیگر، یا در واقع اتهام بی‌شرمانه‌ای که بهروز غریب پور به محمد مصدق نسبت می‌دهد، یکی دیگر از مشتی ادعاهای بی‌پایه است که با موضوع این نشست‌ها هیچ ارتباطی ندارد. می‌گوید: «در دوره‌ی دولت مصدق، برخلاف آنچه می‌گویند که دولت ملی بود، اولین دولت در واقع غفلت از تئاتر بود. ما در هیچ کدوم از دوایر دوره‌ی مصدق، در هیچ کدوم از قانون‌های دوره‌ی مصدق برای گسترش فرهنگی، بخصوص برای تئاتر، حتا یک جمله نداریم. در اون موقع اما شهربانی می‌تونست با شعبان بی مخ، با جیپ، و بلندگو بیاد موقعی که نمایش نوشین شروع می‌شد فریاد بزنه، آی توده‌ای، آی توده‌ای! در حالی که نمایشی که روی صحنه بود مثلاً توپاز بود…»

من کوشش می‌کنم از مدار منطق خارج نشوم و برای ابراز این خزعبلات نوعی منطق یا حداقل توجیه پیدا کنم. البته می‌توان، و باید، توضیح داد که مصدق برای دولت خود یک برنامه‌ی بسیار سنگین و مهم داشت و آن نجات ایران از اسارت یک دولت نیرومند استعماری بود که طی دهه‌ها مهم‌ترین و شاید تنها منبع ثروت ما، نفت، را غارت می‌کرد و به‌هیچ‌وجه مایل به پرداخت حداقل حقوق ایران نبود و با قلدری و تهدید همچنان مشغول غارت ثروت ملی ما بود. به‌همین علت مصدق در تمام دقایق دوره‌ی نخست وزیری‌اش یک لحظه آرامش نداشت و همواره در حال دفاع از حقوق مردم ایران و مبارزه با دشمنان داخلی و خارجی، و در حال جنگ بود. او هستی‌اش را بر سرِ استقلال ایران و بهروزی مردم که آرمان او بود گذاشته بود و همان‌طور که می‌دانیم تا پایان زندگی خود بر سرِ این آرمان ایستاد. کسی که تا بدین پایه حقیرانه و مغرضانه، خدمت بزرگ مردی مانند مصدق را، که به‌جرأت می‌توان گفت تنها سیاستمدار راستین و خدمتگزار مردم در سراسر تاریخ ایران تا امروز بوده، نادیده می‌گیرد و تنها به چیزی متوسل می‌شود که هیچ دولت دیگری هم به آن توجه نداشته، باید گفت فقط یک نمک به‌حرام است. دولت مصدق «لوایح تشکیل شورای عالی فرهنگ برای نظارت در امور فرهنگی، آموزش و پرورش عمومی، استقلال مالی دانشگاه»(۱) را به تصویب رساند. دولت مصدق آزادی کامل به مطبوعات داد و حرمت قلم را با همه‌ی حملات ناروایی که به او می‌شد، پاس داشت. مصدق با تأسیس بنیادها و مجامع و شوراها و صنوف، زیربنای یک جامعه‌ی مدنی را پایه‌گذاری کرد. عوارض مالکانه و بیگاری کشیدن از رعایا را لغو کرد. به دولت اختیارات داد تا ده در صد از بیست در صد سهم مالکانه به دهقانان برگردانده شود و ده در صد بقیه برای تأمین آب و برق و حمام و آموزش و امور عام‌المنفعه روستاها هزینه شود.(۲) در دوره‌ی کوتاه دولت مصدق بسیاری اصلاحات بنیادیِ اجتماعی انجام شد که متأسفانه با کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ این اصلاحات متوقف شد و پس از کودتا بسیاری از آن اصلاحات بازپس گرفته شد.

دروغ بعدی او، که با رذالت آن را به دولت مصدق نسبت می‌دهد، اینست: «در اون موقع [اشاره‌اش به دوره‌ی مصدق است] اما، شهربانی می‌تونست با شعبان بی مخ، با جیپ، و بلندگو بیاد موقعی که نمایش نوشین شروع می‌شد فریاد بزنه، آی توده‌ای، آی توده‌ای! در حالی که نمایشی که روی صحنه بود مثلاً توپاز بود…»

نمایشنامه‌ی «توپاز» (یا «مردم») در سال ۱۳۲۶ به کارگردانی عبدالحسین نوشین به روی صحنه رفت. عبدالحسین نوشین در بهمن ۱۳۲۷، پس از تیراندازی به شاه در دانشگاه تهران، همراه با رهبران حزب توده دستگیر شد. نوشین سرانجام از زندان فرار می‌کند و به شوروی پناهنده می‌شود و تا پایان عمر در آنجا می‌ماند. دکتر محمد مصدق پس از گرفتن رأی اعتماد از مجلس در ۱۵ اردیبهشت ۱۳۳۰، به‌عنوان نخست وزیر کار دولت خود را آغاز می‌کند و تا دستگیری و سقوط دولت‌اش در روز کودتا، یعنی ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ در مقام نخست وزیر قانونی به مردم و ایران، بدون یک‌شاهی حقوق، خدمت می‌کند. در این وقایع و تاریخ‌ها شما کجا همزمانی نمایش «توپاز»، حضور عبدالحسین نوشین و مصدق را پیدا می‌کنید؟ تصور شما از کسی که با این وقاحت در برابر بیش از صد مخاطب و چند دوربین ایستاده و دروغ پشت دروغ می‌بافد، چیست؟

آخرین موردی که می‌خواهم درباره‌ی آن شهادت بدهم، تأکید می‌کنم، شهادت بدهم، داستانی است در مورد سعید سلطانپور که تا امروز من شخصاً نه از هیچ‌کس شنیده‌ام و نه در جایی خوانده‌ام. حتا جمهوری اسلامی برای توجیه قتل او، چنین داستانی ابداع نکرده است.

بهروز غریب پور می‌گوید: «نمایش آموزگاران نوشته‌ی محسن یلفانی در انجمن ایران و آمریکا روی صحنه می‌آد. انجمن تئاتر ایران این نمایش رو روی صحنه بردند. یک انسان پاکِ شرافتمند، اما بسیار رادیکال، انسانی که بالاخره جان خودشو در این راه از دست داد، آتشین مزاج، به نام سعید سلطانپور کارگردان این نمایش بود. من سه بار این نمایش رو دیدم. بار اول که دیدم خیلی لذت‌بخش بود. برای این که دردی از یک جامعه‌ی فرهنگی رو بیان می‌کرد. بار دوم دیدم که شعار «من شاشیدم به این مملکت، من شاشیدم به این شغل» اضافه شده. بار سوم با پدرم که یک فرهنگی متوسط‌الحالی بود که اهل در واقع کار روشنفکری نبود، رفتیم کار رو دیدیم. ایشون رو کرد به من گفتش که، اینا از جون خودشون به تنگ اومدند؟ مطمئن باش این تئاتر رو ورمی‌دارن. و دو شب بعد تئاتر رو تعطیل کردند.»

من به‌عنوان بنیانگذار و سرپرست انجمن تئاتر ایران که در دقایق فعالیت‌های آن حضور داشته‌ام، شنیدن این داستان در مورد نمایش «آموزگاران» برایم فقط تعجب‌آور نیست، بلکه همچنین در جستجوی آن نیز هستم که چه انگیزه‌ای سبب می‌شود که این آدم در مورد فردی یا گروهی داستانی ابداع کند که از بنیاد دروغ است؟ این آدم از ابداع این داستان چه هدفی را دنبال می‌کند؟ چه چیزی را قصد دارد توجیه یا اثبات کند؟ طی سال‌های گذشته مواردی بوده که در مورد سعید سلطانپور به‌دلیل برخی سوء تفاهمات و یا برخی شایعات و گاه شاخ و برگ‌ دادن به یکی-دو ماجرایی که سلطانپور در آن دخیل بوده، از من سؤال شده و من کوشش کرده‌ام که بدون جانبداری حقیقت را توضیح دهم. اما با شنیدن داستانی که بهروز غریب پور روایت می‌کند، به‌نظر می‌رسد که این شایعات و سوء‌تفاهمات نه تنها از بین نرفته، بلکه همچنان بر آنها شاخ و برگ می‌روید. شعاری که غریب پور ادعا می‌کند به نمایش اضافه شده کاملاً بی‌اساس و دروغ است است. من یکی از بازیگران آن نمایش بودم و در سراسر تمرین‌ها و تغییرات متن نمایشنامه حضور داشته‌ام. چنین شعاری نه تنها در متن اصلی نبوده، بلکه بعداً نیز، در طول شب‌های اجرا، یک کلمه‌ به نمایش اضافه نشده است.

و اما موردی که هم اکنون می‌خواهم برایتان بگویم، یکی از دروغ‌هایی است که من نمی‌توانم به سادگی از آن بگذرم. روایتی که غریب‌پور با آب و تاب، و به‌صورتی که گویی خود حضور داشته است، از واکنش سلطانپور در شب توقیف نمایشنامه‌ی «آموزگاران» ارایه می‌کند، چنین است: «ساواکی‌ها ریختند و دستگیر کردند اعضای گروه رو. سعید سلطانپور اون موقع، یک پیت بنزین برداشته بود، با یک چوبدست سرش پارچه بسته بود، که بچه‌ها گفتند چی کار می‌کنی سعید؟ می‌گه، می‌خوام آتیشش بزنم. بعد، من می‌گم پدر مادر خوب، این سالن - اون موقع - میلیون‌ها تومن خرج شده که این سالن به‌وجود اومده. حالا نمایش ما رو گرفتند تو چرا باید سالن رو از بین ببری؟ [مکث] یک ذهنیتی وجود داره می‌گه که، دیگی که برای من نمی‌جوشه بذار کله‌ی سگ توش بجوشه. این غلطه.»

توجه دارید؟ روایت به‌نحوی نقل می‌شود که گویی راوی خود در آنجا حضور داشته و همه چیز را به چشم خود دیده است! البته می‌توان از راوی پرسید که اگر همه را دستگیر کرده‌اند، پس سلطانپور چگونه و از کجا سر درآورد تا تئاتر را آتش بزند؟ پیت بنزین را از کجا تهیه کرده بوده؟ مگر او می‌دانسته که قرار است نمایش را توقیف کنند تا برای آتش زدن سالن تئاتر وسایل لازم را آماده کند؟ آن چوبدستی که اشاره می‌کنید سرش پارچه بسته بود، و آن پارچه از کجا و چگونه به فوریت تهیه شده بود؟ داستان آیا مضحک نیست؟ غریب‌پور در اینجا و چند جای دیگر در حرف‌هایش دچار تناقض می‌شود، چون دارد دروغ می‌بافد.

سعید سلطانپور را بین ساعت سه و چهار بعد از ظهرِ همان شب توقیف نمایش در انجمن ایران و آمریکا دستگیر می‌کنند. ماجرای توقیف این نمایشنامه توسط محسن یلفانی(۳) و توسط من قبلاً نوشته شده است.

یک روایت هم خودِ سعید سلطانپور در مقدمه‌ی کتاب شعرش، «آوازهای بند»، از توقیف نمایش «آموزگاران» و دستگیری خودش و محسن یلفانی دارد که حقیقت ندارد. روایت سلطانپور از نوع همان روش‌های تبلیغ سیاسی است که اعتقاد دارد با اغراق و دروغ می‌توان به تحریک و تهییج پرداخت و در نتیجه آتش هر حرکت یا جنبشی را شعله‌ورتر و قوی‌تر ساخت. این روش برخی سیاست‌هاست که کاربرد هر وسیله‌ای را برای رسیدن به هدف موجه می‌داند. اما روشی که غریب پور به کار می‌گیرد روش امنیتی‌هاست که برای تخریب شخصیت فرد به‌کار گرفته می‌شود، تا روایتی غیر از روایت اوپوزیسیون، بلکه ضداوپوزیسیون، ارایه دهد.

نتیجه‌گیری

اکثریت قاطع کسانی که در این نشست‌ها شرکت کرده‌اند، با سانسور مشکل جدی ندارند. خلاصه‌ی حرف آنها اینست که سانسور را قانونی کنید تا ما بدانیم چه چیزهایی باید بگوئیم و چه چیزهایی نباید بگوئیم. در بالا دو نمونه از این سخنران‌ها و نظرات آنها را نقل کردم. اما در مورد بهروز غریب پور باید بگویم که موضوع متفاوت است. هفتاد تا هشتاد در صد صحبت‌های او هیچ ربطی به سانسور، که موضوع گفتارهای این نشست‌هاست، ندارد. اگر بخواهیم نکات مهم صحبت‌های او را در مورد سانسور مشخص سازیم، اینها هستند: «سانسور باید با صلاح و مصلحت باشه… مصلحت اندیشی با این که یک عده‌ای کارمندِ این باشند که این نمایش رو بگیرند، بالاخره یه جوری یه چیزی از توش دربیارن، این غلطه… بنابراین، اگر مسأله‌ی مصلحت اندیشی باشه خانواده‌ی تئاتر بیشتر از هر کس دیگری نگران وضعیت شغلی خودشه، نگران اندیشه‌ی خودشه.»

با در نظر گرفتن سخنان این دست‌اندرکاران تئاتر که لابد به لحاظ موقعیت‌شان در عرصه‌ی تئاتر ایران ظاهراً آنقدر اعتبار داشته‌اند که به این نشست‌ها دعوت شوند، و ابراز آمادگی‌شان برای سانسور قانونی، آدم با خود می‌اندیشد پس ضرورت این نشست‌ها برای چیست؟ سانسور که وجود دارد، شما هم که سانسور را پذیرفته‌اید. پس این نشست‌ها برای چیست؟ برای اینست که بیعت خود را با رژیم و سانسورچیان یک بار دیگر اعلام دارید؟ آیا برگزارکنندگان این نشست‌ها، واقعاً خودشان می‌دانند چه می‌خواهند؟ مسئولان این انجمن در برابر اعضای «کانون نویسندگان ایران»، که پنجاه و پنج سال است علیه سانسور جنگیده‌اند، و با وجود قربانی‌های سنگینی که در همین رژیم ملاها داده‌اند همچنان ایستاده‌اند و بر لغو سانسور پای می‌فشارند و خواستار «آزادی بیان بدون هیچ حصر و استثناء» هستند، کمی دچار شرم نمی‌شوند؟

برای درک فضا و جوی که غریب پور کوشش می‌کرد برای مخاطبان خود تصویر ‌کند، شما فقط باید در آن جلسه حضور می‌داشتید تا با چشمان خود ببینید که چگونه او با حرکات و زبان-بازی سعی دارد مشتی دروغ و کلمات تهی از حقیقت را برای مخاطبان خود قابل باور جلوه دهد. نقل تنها کلمات او قادر به تصویر آن چیزی نیست که او در آن جلسه سعی داشت تجسم بخشد.

نکاتی که غریب پور آگاهانه طرح می‌کند، همان گفتمانی است که جمهوری اسلامی از آغاز، توسط خمینی و سپس توسط سینه چاکان او امثال میرحسین موسوی و زهرا رهنورد و دیگران به‌کار گرفته شد تا علیه شخصیت‌ها، جریان‌ها و وقایعی که از حافظه‌ی جمعی و تاریخی مردم ما، زایل سازند. آنها با تمام تلاشی که در این راه به‌کار بردند، با هزینه‌های نجومی که صرف این هدف رذیلانه کرده‌اند، با تکرار و تکرار این گفتمان به اشکال مختلف، با تاریخ‌ نویسی‌های جعلی، با تفسیرهای مزدوران خود، با فیلم‌ها و سریال‌های سفارشی و با نمایشنامه‌های کذایی، در پاک کردن سیمای مردمی مصدق، این سیاستمدار با اخلاق از حافظه‌ی جمعی ناکام مانده‌اند. حالا، در شرایطی که ماهیت تبه‌کار رژیم، نه تنها برای ایرانیان بلکه برای جهان شناخته شده است، یک پادوی حقیر رژیم نظیر بهروز غریب پور، همان گفتمان نخ‌نما شده را دارد تکرار می‌کند.

دکتر محمد مصدق یکی از اسطوره‌های تاریخ سیاسی این سرزمین است و تجربه‌ای که در تاریخ ایران باقی گذاشته فراموش ناشدنی است.. حزب توده و توده‌ای‌ها که جمهوری اسلامی آگاهانه همواره کوشش داشته با علم کردن آن برای تخطئه‌ی کلِ چپ، اندیشه‌ی سوسیالیسم را مورد حمله قرار دهد و این اندیشه را از حافظه‌ی جمعی بزداید، بخش دیگری از گفتمان ضد اوپوزیسیون جمهوری اسلامی است که غریب پور در صحبت‌هایش تکرار می‌کند. اگر قرار به حسابرسی خیانت در این مملکت باشد، آخوندها در ایران بیش از هر فرقه‌ی دیگری به مردم این آب و خاک خیانت کرده‌اند. غیر از آدمکشی‌های این فرقه در سرتاسر تاریخ این مملکت، حداقل از دوره‌ی انقلاب مشروطیت تا امروز، در هر مقطع حساس تاریخی، نقش آخوندها پیشگیری از تحولات نو و خیانت به مردم و منافع ملی ایران بوده است. فقط اشاره کنم به نقش کاشانی در حساس‌ترین لحظات آخرین روزهای دولت مصدق که با رشوه‌ی سیا (CIA) ناگهان خود را از مصدق جدا کرد و به کودتاچیان پیوست. کسی که با این وقاحت، آن هم در روزهایی که اکثریت قاطع مردم علیه این رژیم پلید آخوندی به‌پا خاسته‌اند، آشکارا سینه سپر می‌کند و در کنار این رژیم قرار می‌گیرد و از آخوندها دفاع می‌کند، بی‌تردید دشمن مردم و خائن به میهن است. بی‌اغراق بگویم اگر گوبلز امروز زنده بود، بی‌تردید او را به عنوان معاون دست راست خود با حقوقی گزاف استخدام می‌کرد. نمی‌دانم این آدم، بهروز غریب پور، الآن از جمهوری اسلامی چقدر حقوق می‌گیرد.

________________________________

۱- «لوایح قانونی دکتر مصدق و ریشه‌های اجتماعی و آرمانی آنها»، علی شاهنده، در تجربه مصدق در چشم انداز آینده ایران، به کوشش هوشنگ کشاورز صدر و حمید اکبری. ص. ۲۳۸، چاپ پاژن، ۲۰۰۸.

۲- ن.ک. به «خواب آشفته نفت»، محمدعلی موحد.

۳- لینک مقاله‌ی محسن یلفانی:
https://telegra.ph

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد