logo





تاملی بر رابطۀ شعر و دگرگونی*

جمعه ۱۰ شهريور ۱۴۰۲ - ۰۱ سپتامبر ۲۰۲۳

مهدی استعدادی شاد

new/mehdi-estedadi-shad04.jpg
از طریق اشاره به آثار چهار شاعر( فریدریش هولدرلین، هاینریش هاینه آلمانی زبان و نیز مهدی اخوان ثالث و کمال رفعت صفایی فارسی سرا) اینجا می‌خواهیم به رابطه‌ای ارجاع دهیم که میان شعر و دگرگونی می‌تواند برقرار شود.

در واقع دگرگونی را از دریچۀ مشاهده و تأمل شاعرانی در نظر می‌گیریم که یا با امر انقلاب هم‌عصر بوده یا سپس بدان واکنش نشان داده و در مورد پیامدهایشان تامل کرده‌اند. تأمل بر رابطۀ شعر و دگرگونی، البته، نبایستی به ابزاری شدن یکی از دو قطب بحث ما منجر شود.

در واقع قصد سخن این نیست که شعر را به دستگاه تبلیغاتی انقلاب، گوهر گونه که انقلابیگری باشد، بدل کنیم. به عبارت دیگر اینجا به شعر انقلابی نمیپردازیم، که میخواهد مردم را بیشتر هیجانی و در راه انقلابیگری بسیج کند.

در هر حالت افزایش هیجان گاهی با خود پیامدهای شومی به‌همراه داشته است. چرا که گاهی نه فقط حضور خردمندی و سنجشگری را کمرنگ ساخته بلکه به خود سراینده نیز آسیب و صدمه زده است. در این رابطه دو نمونه را یادآور شویم. یکی، خودکشی مایاکوفسکی (شاعر آوانگارد) در پس انقلاب اکتبر است؛ چون "نظم جدید"، هنر را فقط به‌عنوان ابزار تبلیغ خود تحمل می‌کرد. دیگری اعدام سعید سلطانپور(هنرمند رزمجو) پس از انقلاب بهمن ۵۷ است؛ انقلابی که غول بنیادگرایی اسلامی را از چراغ جادو بیرون داد و مثل پیلی سرمست در بازار بلور فروشان همه چیز را پایمال کرد.

در این‌جا با انقلابات زیبایی شناسیک هم سر و کار نداریم که در تاریخ سرایش و شعر رُخ داده و رُخ می‌دهند. یعنی به تحول برآمده از بطن آثار شارل بودلر در مُدرنیتۀ فرانسوی و اروپایی نمی‌پردازیم. هم‌چنین به ابتکارات نیمایی در گسست از ادبیات کلاسیک فارسی و ارائه طرز جدیدی از سرودن نیز کاری نخواهیم داشت. نیمایی در جایگاه یک فاعل شناسای مُدرن که هم از صناعت ادبی گذشته و هم از جهان بینی متافیزیکی دوری کرد.

در حاشیه اما نکته زیر را بگوئیم. این که چرا از دو دایره زبانی مختلف شاعر برگزیده‌ایم. شاید برای این که با نگاه به آثارشان تاملات و رهنمودهایی درباره تاریخ و تغییراتش را بدست دهیم. در ضمن به فقدانی باید اشاره کنیم که در پس‌زمینه شعر مُدرن فارسی وجود دارد. در واقع انگیزۀ گزینش دو شاعر آلمانی زبان در این‌جا به جهت برقراری تعادلی در کلیت شعر فارسی از نیما یوشیج ببعد است.

چرا که نیما، سوای آن چالشی که با ادبیات کلاسیک فارسی داشته، به درس آموزی از شعر شاعران فرانسوی زبان نیز متمایل بوده است. شعر فارسی بعد از او و سپس تا مقطع انقلاب ۵۷ ،البته در برخی از سبک ها و موج هایش، به شاعران انگلیسی زبان نیز توجه کرده است. لیکن توجه به شعر آلمانی زبان در میان شاعران پسا نیمایی بسیار کم رُخ داشته است. ترجمۀ آن چند شعر آلمانی توسط فروغ فرخزاد ( با کمک برادرش) در کتابی با عنوان "مرگ من روزی..." فقط استثنایی بر قاعده ای است که در قبل یادآور شدیم.

در هر صورت سراغ گرفتن از دو شاعر آلمانی فقط برای اشاره به کمبود خودمانی نیست بلکه به اهمیت ایشان در رشد آگاهی نیز بر میگردد. شاعرانی که در قرنهای نوزده و بیست میلادی تاثیر برجسته ای بر شعر و فکر در آلمان و جهان داشته اند. بدین برجستگی ایشان در ادامه صحبت مان بیشتر اشاره خواهیم کرد.

بهرحالت در کنار تصویر و گزارش همچنین سرودن شعر و اشاره هایش نیز می توانند به رشد شناخت و فهم امر دگرگونی و انقلاب کمک کنند.

در واقع با همین کمک و یاری معلوم می شود که انقلاب گاهی ابزار گزینش نوع زمان در حال حاضر است. چون شاعر گاهی دنبال احیاء ماضی یا گذشته است. در حالی که شاعری دیگر در پی ساختن آتیه از همان اکنونی است که در آن نفس می کشد.

در هر حالت شاعران به عمر خود دگرگونی و انقلاب هایی را می بینند و تجربه می کنند. سپس از آن "دیده" و "حس کرده"ها سکوی پرشی جهت بیان آرزوها و حسرتهای خود میسازند.

باری. بشریت در راستای تغییر رفتار فردی و جمعی ابزارهای مختلفی داشته است. گاهی جنگها و کودتاها، اگر بخواهیم برای امر تغییر بدیل های فاسد را مثال بزنیم، و گاهی انقلابات علت دگرگونی وضعیّت بوده‌اند.

در اینجا ناگفته روشن است که انقلاب آن بدیل متعالی در نظر گرفته شده که در قیاس با جنگ و کودتا شکل مطلوب تری را به‌نمایش می‌گذارد. بویژه که در گفتار ما انقلاب موجهیّت خود را با شرکت تودۀ وسیعی از مردمان تضمین می‌کند. آن‌هم مردمانی که از فساد و استبداد وضع موجود ناراضی و ناخشنودند. بدین خاطر هم دست به اقدام میزنند.

اما انقلاب فقط لحظه سرنگونی نظام گذشته را با خود ندارد. همچنین پیامدهایی دارد که گاهی ایدههای راهنما و افراد منتسب به خودش را زیر سوال میبرد. این شک و تردید در مورد نتیجۀ انقلابات را هم در تاریخنگاری غیرجانبدار می‌توان سراغ گرفت و هم در آثار شاعران که هم‌عصر انقلاب زیسته یا در مورد آن تأمل کرده‌اند.

در تبارشناسی مفهوم "رولوسیون"( یا "انقلاب" معرب یا "دگرگونی" فارسی) گفته‌اند که تا پیش از واقعه ۱۷۸۹ فرانسه، آن مفهوم در گستره مسیحیت اروپایی به معنای احیای "گذشته طلایی" و از منظر زمانی گرایشی گذشته گرا بوده است. تازه بعد از سال۱۷۸۹ است که "انقلاب" یا "دگرگونی" به معنای ساختن آینده مطلوب در آمده و به دگردیسی معنایی رسیده است.

آنجا پس از واقعۀ حمله به زندان باستیل، همچون نمادی از گذشتۀ نامطلوب و آزادسازی زندانیان به‌عنوان بازتابی شاخص و رهایی بخش، بدیهی بنظر می‌رسد که در حکمت سیاسی نیز دگرگونی ایجاد شده باشد. بویژه که سپس یک تیپ اجتماعی جدید با نام "انقلابیون حرفه ای" بوجود می‌آید. یعنی آن گروهبندی که از طرح و اجرای یک واقعه بنام انقلاب، امر آرمانی میسازد و آن را به سطح عالی ایده‌آلها و فراکنشی متعالی بر کشیده است.

فعلا بگذریم که در پی واقعۀ سال ۱۷۸۹ در فرانسه یا همان "انقلاب کبیر"، ژاکوبنها تحت لوای انقلابی‌گری در چاه زورمداری سقوط کرده و پس از کُشتن شاه دست به ترور مخالفین زدند و برای ایجاد وحشت در مردمان معترض به فقر و وضع ناگوار از گیوتین استفاده کردند. به‌طوری که کشتن معترضان با گیوتین شامل حال روبسپیر هم شد. او که وکیل مردم و یکی از سخنگویان انقلاب بشمار میرفت. گویی انقلابیون چنان از قدرت سرمست شده بودند که حس شنوایی هم نداشتند. والا باید نهیب و زنهار شعری را در می یافتند که شاعری خطاب به ایشان سروده بود:" از تعصب لبریز شده/ تلوتلو خوران به سمت پرتگاه می‌روید!"

اما سرانجام این دورۀ وحشت روزی به سرانجام خود رسید و تمام شد. وقتی از هولدرلین و اثرش سراغ میگیریم بیشتر بدین روند خواهیم پرداخت.

اکنون از زمان انقلاب فرانسه به سال ۱۷۸۹ که پسوند و صفت کبیر را هم یدک میکشد، بیش از دو قرن گذشته است. در این میانه اگر روشنگری، بازبینی و تامل در رفتار انسانی اثر کرده باشد، شاید دریافته باشیم که نقشۀ راه و طریقۀ جدیدی لازم است. آن‌هم طرح و برنامه‌ای برای بهبود اوضاع‌.

در واقع از مجرای تأمل و بازاندیشی است که می‌توانیم نکته زیر را بهتر بفهمیم. این که در درازای آن زمانه‌ای که مُدرنیته خوانده شده، در ایران نیز مثل خیلی جاهای دیگر مثلثی از قدرت پرستان بوجود آمده است.

مثلثی که از طالبان سلطنت، گرایش مصادره به مطلوب روحانیت و خودپسندی مدیران سازمانهای "انقلابیون حرفه‌ای" تشکیل می‌گردد. اینان، همگی، سودای رهبری و قهرمان جامعه شدن را دارند.

بدین نکته هنگام اشاره به آثار کمال رفعت صفایی بیشتر اشاره خواهیم داشت که آخرین شاعر برگزیده در این گفتار است.

در هر حالت با تامل بر سرایش آخرین شاعر آشکار می‌گردد که بدیل درست و آتی برای رهایی انسان و بهبودی وضع جامعه بایستی از توطئۀ مثلث یادشده عبور کند و بر بگذرد. برگذشتنی که شرط اساسیش نه فقط حمایت نکردن از جنگ و کودتا بلکه همچنین ایده الیزه نکردن "امر انقلاب" است. چرا که ضروری است پیامدهای انقلابات دیگر را در نظر گیرد و درس آموزی کند.

پیش از آن که نکات چهار شاعر درباره انقلاب را یادآورشویم، نخست از هرکدام شعری را میآوریم تا که بصورت معرفی و شناسنامۀ ایشان عمل کند.

فریدریش هولدرلین (۱۷۷۰- ۱۸۴۳):
درختان بلوط*

ای پسران کوهها! ای بلوط‌ها! از میان باغ‌هایی / که طبیعت در انها خانه دارد و صبورانه زندگی می‌کند/ به سراغ شما می‌آیم/ باغ‌هایی که انسان‌هایی کوشا آن‌ها را مدام و بی وقفه پیرایش می‌کنند/ و شما، ای باشکوهان، برپائید همچون خیل تیتانها / و در دنیایی اهلی شده / آسمان فقط به شما تعلق دارد و در نزدیکی شما است / در حالی که زمین شما را زائیده و پرورانده / هیچ کدام از شما به مکتب انسانها نرفته / اما دانۀ شما، شاد و پُر صلابت/ از دل ریشه های سترگ رشد کرده / و مثل عقاب بر طعمه چنگ زده در طول قد کشیدن/ و فضا را با بازوان پُرقدرت در بر گرفته است./ شما، در مقابله با ابرها، تاج تابندۀ خورشید را از آن خود کرده/ هر کدام از شما برای خودش یک جهان است مثل ستاره‌های آسمان/ و هر کدامتان مانند خدایی می‌زئید و با سایر همتایان هموند است./ بردگی را فقط تا جایی توانسته ام دوام بیاورم/ که حسرت هیچ چیز را نکشم جز آغوش جنگل شما را/ و در این مأمن خود را به دست زندگی سرخوشانه بسپارم./اگر زندگی سرخوشانه مرا دست و پا نبسته بود/ و عشق، قلبم را تنها می‌گذاشت/ آرزو می‌داشتم که میان شما سکنا گزینم!

(*- این شعر هولدرلین را که بسال ۱۷۹۶ سروده شده و سپس در سال بعد در نشریه "هورن" فریدریش شیلر به چاپ رسیده است، مفسران معاصرش نخستین اثری از وی دانسته‌اند که در آن زبان فردی و شخصیت شاعرانه سراینده‌اش شکوفا شده است. او که در قبل برای بشریت و برله آزادی سروده‌های ستایشی داشته است.)

هاینریش هاینه (۱۷۹۷- ۱۸۵۶):
سال ۱۸۳۹ *

آه، ای آلمان، ای عشق دور از من/ به‌یادم که می‌آیی، اشکم سرازیر میشود/ و حال، فرانسۀ با نشاط را در ظاهری مُکدر میبینم/ چنانی که مردمان فراغبالش بر دوشم بار سنگینند/ می‌گویند در پاریس شوخ و شنگ/ فقط تفاهمی سرد و خشک سلطه دارد/ آه، ای زنگوله های دیوانگی، ای ناقوس‌های ایمانی/ چه طنین دلنشینی در موطنم داشتید/ مردان مودبی را

که بی اعتنا در گذرند/ سلام میگویم/ و آن زمختی که در آلمان به تجربه زیسته ام/ اینجا بدل به خوشبختی ام میگردد/ جنس لطیف خنده رو و غیبت کن/ همچو چرخ آسیاب همیشه به کار/ ولی من اتاق زنان آلمان را خوش میدارم/ که در سکوت به رختخواب می‌خزند/ اینجا همه چیز به دور خود میچرخد/ بی هیچ دغدغه ای مثل یک رویای روح افزا/ اما آنجا، در آلمان،/ همه چیز در سر جای خودش/ جُنب نمی‌خورد و میخکوب است./ از دور دست گویی بوق داروغه های شب را میشنوم/ یا شاید که آن صدا در میان ترانه های شبگردان/ آواز بلبلان است./ این گونه بود زندگانی شاعر/ در آن بیشه زار گرانقدر درختان بلوط/ آنجا به هم میبافتم وزن و قافیه را/ با عطر گُلهای شب بو و نور ماه.

(*- هاینه که به نسل بعد از هولدرلین و هگل تعلق داشته و در برلین زمانی پای درس فلسفه هگل نشسته، در زمانی به شکوفایی فکری رسیده است که دیگر افکار فیخته‌ای در مورد دفاع از میهن و علیه حضور بیگانگان و نیز موثر بر نسل هولدرلین تاثیر خود را از دست داده بود. او را حتا می‌توان به‌نوعی "فرانکوفیل" خواند که در برابر حاکمیت خانخانی امیران ایالات مختلف آلمان از کشورداری ارتش جمهور‌یخواهان فرانسوی در دیار خود جانبداری کرده است. از این گذشته وقتی سانسور دولت پروس در کشور دست بالا را میگیرد به فرانسه میرود و تبعیدی میگردد.)

مهدی اخوان ثالث ( ۱۹۲۹- ۱۹۹۰ ):
تازه نامسلمان*
( از مجموعه شعرهای دفتر "ارغنون")

کفر ِگیسویِ جانان چیره شد به ایمانم/ تر شد ای مسلمانان، تر ز باده دامانم/ساقیا دگر ساغر لب نما نمی نوشم/ارمنی تَرَکه پر کن، تازه نامسلمانم/ شیشه پر کنید از نو، ز آن کهن شراب امشب/ خندد این تهی ساغر بر لبانِ عطشانم/ زان سپید و سرخ ای گُل، هر دو ریز و گبری کن/ ارمنی مسلمانی، تا تو را بفهمانم/ تا شدم ارادتمند این شراب گُلگُون را/ هم مرادِ جبریلم، هم مرید شیطانم/ می به من شبی می گفت: ای" امید" شیدا دل/ من بهار تابستان، آتش زمستانم/ چون خوری ز من جامی، بشکفد به رویت گُل/ پر زنان تو را خوش خوش در جنان بگردانم
تهران، آذر ۱۳۲۸

(*- این شعر اخوان ثالث که به سال ۱۹۴۹ تعلق دارد و نوعی جهان بینی وی را به نمایش میگذارد، سکوی پرشی برای وی محسوب می‌شود. چرا که سپس او به سال‌های بعد - یا به عبارت دقیق‌تر در سال ۱۹۶۵ و با نگارش "موخرۀ از این اوستا"- در پی ارائه طریق جدیدی در راستای رفتار اجتماعی است. الگویی که با اتکا بر نظریۀ "مزدشتی" وی و نیز با تکیه بر افکار پیشا اسلامی ایرانیان به جبران شکست در انقلابات مشروطه و نهضت ملی کردن نفت می‌خواهد برآید.)

کمال رفعت صفایی:
قطعۀ سیزده از مجموعه شعرهای "در ماه کسی نیست"
۱۳

چه شد؟/ چه شد که من "آوارگی" را/ رساتر از "اقرار"/ تلفظ میکنم؟/ چه شد؟/ چه شد که شهر در من بیابان شد؟/ چه شد؟/ چه شد که من/ مدام/ هجوم ملخ‌ها را به یاد می‌آورم؟/ من در کدام کویر زاده شدم/ اکنون/ حتا در رویاهایم/ دریا/ به آتش کشیده میشود؟/ میپرسم/ نخستین کودک که در چشمهای من مُرد/ کدام کودک بود؟ / میپرسم/ رویای من/ در کدام درّه به زنجیر بسته شد؟
*
برای آن که تأمل خود پیرامون شاعران برگزیده را مُصور سازیم و نیز امکان مشاهده‌ای برای مخاطب فراهم آوریم، به یک تابلوی نقاشی فرضی نیاز داریم. تصویری که از تاریخ و جغرافیای مربوطه خبر دهد. بطوری که دو دورۀ تاریخی را در دو محدودۀ جغرافیای متفاوت در تابلو خیالی در نظر میگیریم. دوره اول از دهه پایانی قرن هژده میلادی(۱۷۸۹) شروع و تا میانۀ قرن نوزده(۱۸۴۸) در دو سمت رودخانۀ راین (آلمان و فرانسه) جریان داشته است. دورۀ دوم از انقلاب مشروطه در سال ۱۹۰۶ شروع شده، به سرنگونی دولت مصدق در سال ۱۹۵۳ رسیده و تا انقلاب اسلامی در سال ۱۹۷۹ تداوم داشته است. اینجا با روندی روبرو میشویم که در ایران اتفاق افتاده است.

اکنون به خوانش هولدرلین به عنوان اولین شاعر برگزیده از انقلاب کبیر فرانسه میرسیم که هم سن و سال هگل و هر دو متولد سال ۱۷۷۰ هستند. ایشان با شلینگ، به دورهای از زندگانی، "سه یار دبستانی" گشته‌اند. زیرا به دوران تحصیل در صومعه پروتستانی در توبینگن آلمان با هم داد و ستد نظری داشته‌اند. یکی از دستاوردهای این گفتگوی سه جانبه، آن متن کلیدی در تاریخ فلسفه با نام" قدیمی‌ترین برنامه نظام مند ایده‌الیسم آلمانی" در سال ۱۷۹۵ است.

هولدرلینی که در کودکی پدر و ناپدری خود را از دست داده، سپس به مادری وابسته می‌شود که آرزویش کشیش شدن پسر خود است. اما هولدرلینی که همواره از کمبود پشتوانه عاطفی و دغدغه امرار معاش رنج برده، سرانجام در حوالی نوزده بیست سالی به سمت شاعرشدن می‌رود. بنابراین خواست و توصیه مادر را نیز کنار گذاشته است. در واقع میل شاعر شدن را همچون پادزهری برای خیلی از تعیینات و تحمیلات بیرونی بکار بسته است. از جمله این که از دست ملال ناشی از تنگ نظری مردم اطراف خود و اُفق کوتاهشان راحت شود.

باری. هولدرلین نوزده سال است که انقلاب فرانسه شروع می‌شود. او که پیش از این واقعه در ستایش آزادی شعر سروده، در پی این‌ست که با طرفداری از آزادی وعده داده شده در انقلاب فرانسه، کلیت شرایط ناگوار، سیستم آموزشی بی انعطاف و سختگیر و نیز محافظه کاری جامعه خود را پشت سر گذارد.

اما فراز و نشیب‌های انقلاب فرانسه چنان در دورۀ ترور و وحشت از گیوتین برای وی ناگوار می‌شود که او در رمان خود ( "هیپریون") با دوست انقلابی خود که زیر عنوان اسم مستعار "آلاباندا" معرفی شده،به چالش نظری بپردازد. هم‌چنین فعالیت گروه انقلابیون حرفه‌ای زیر نام "نمه زیس" را نیز زیر سوال ببرد. در گوشه‌ای از روایت "هیپریون" آن چالش نظری و در افتادن با دوست و نیز شک و تردید در طرح و برنامه انقلابیون را به قرار زیر می‌یابیم:

"... اما بر گردیم سر حرف پیشین مان! تو برای دولت قدرت بیش از اندازه‌ای قایل می‌شوی. دولت حق ندارد چیزی طلب کند که نمی‌تواند به زور طلبش کند. آن هم جایی که هیچ از آن چه را که عشق پیشکش می کند و جان، نمی شود به زور گرفت. دهش عشق و جان را دست یازی ناپذیر بشناسیم. یا این، یا آن که باید قانون را گرفت و بر تیرک ننگ بست! پناه بر آسمان! هیچ نمی‌داند چه گناهی می کند اویی که می‌خواهد جامعه را به مدرسه ی اخلاق بدل کند. هرچه باشد، جامعه را درست همین به جهنم تبدیل کرده که خواسته‌اند حتمأ به بهشت تبدیلش کنند."(هولدرلین، هیپریون، ترجمه محمود حدادی، انتشارات نیلوفر، چاپ اول ۱۳۹۱،ص ۵۵)

بهر حالت پس از نگارش روایت یادشده، در سرگذشت واقعی او یعنی به سال ۱۸۰۵ و در نیمۀ زندگانی‌اش اتفاق مهمی می‌افتد. او به اتهام شرکت در براندازی سلطنت امیر ایالت ورتمبورگ از شهرکی در شمال فرانکفورت ربوده میشود. به توبینگن آورده و شکنجه شده و همانجا به حصر خانگی گرفتار گشته است. چنان که باقی عمر را در اتاقکی بالای برج در شهر توبینگن به خاموشی می‌گذراند.

در همان نیمه اول زندگی اما هولدرلین نشان داده که با دین رایج زمانه دستکم در رابطه با طبیعت همنوا نبوده و به جای رهنمود دینی فرودست سازی طبیعت در مسیحیت، گرایش حرمتگذاری بدان را داشته است. گرایش به احیاء یونان باستان نیز در نظریه پردازیهای وی اما فقط جنبه نفی جهان بینی مسیحی را ندارد. چنان که دررُمان "هیپریون" از جنگ رهایی بخش یونانیان علیه اشغال کشور توسط امپراتوری عثمانی مسلمان نیز دفاع کرده است.

*

در این‌جا به برداشت هاینه از انقلاب ۱۸۳۰ در اروپا می‌رسیم. او که در سال ۱۷۹۷ در شهر دوسلدورف دنیا آمده است. آن‌هم به دوره‌ای که حکومت سپاه فرانسوی بر منطقه اطراف رودخانه راین برقرار بوده است.

او در سی و سه سالگی ویژگی دوران را در مبارزه برای آزادی و رهایی بشریت دیده است. در حول و حوش سال ۱۸۳۰ به‌نظرش اروپا در حال رسیدن به بلوغ آگاهی است و می‌خواهد خود را از دست امتیازات ویژه برخی از اقشار و از جمله اشرافیت نجات دهد. بدین خاطر بیش از هر چیزی بایستی فئودالیسم همچون مانع رشد جامعه انسانی از سر راه برداشته شود. آن‌جا وقت چالش نظام‌های سیاسی جدید و قدیم رسیده است.

در ژوئیه ۱۸۳۰ مردم فرانسه دست به قیام علیه شارل دهم می‌زنند و او را از سلطنت ساقط می‌کنند. بدین ترتیب بساط سیطره خاندان بوربون‌ها برچیده می‌گردد.

هاینه که برای استراحت و دوری از جنجال‌های فضای مطبوعاتی در سواحل دریای شمال آلمان بسر می‌برد، از همبستگی مردمی برای قیام در پاریس می‌شنود. دغدغه های شخصی خود را که از جمله جدلی بر سر چرایی و چگونگی شعر معاصر با شاعر آلمانی بنام "پلاتن" است، کنار میگذارد. در حالی که به هموطنان آلمانی هشدار می‌داده که "خروس فرانسوی" دوباره با نشاط قوقولی قو می‌خواند، از وقت چاره جویی برای عبور از وضع ناجور گفته است. بویژه که در جاهای دیگر اروپا نیز قیام‌هایی علیه سلطۀ حاکمان وقت در تکاپو بوده است.

منتها روند شورش‌ها سرانجام کامیاب نمی‌شود. آن‌هم بدلیل تفرقه و انحرافات متفاوت جُنبش‌های ملی. در نتیجه میل انقلابیگری ناکام می‌ماند.آن‌جا ارتجاع دوباره دست بالا را گرفته و عصیان‌ها را یکی پس از دیگری سرکوب کرده است. هاینه بدین خاطر و نیز به علت سانسور فراگیر و آزاد دهندۀ دولت پروس، در سال ۱۸۳۱ آلمان را به سمت فرانسه ترک می‌کند. از این سمت راین به سمت دیگر می‌رود. تا پایان عمر که سال‌های آخرش با فلج شدن و در بستر ماندن همراه است، زندگی با تبعیدیان را در پاریس تجربه می‌کند. در سرانجام وصیت می‌کند که به نشانه مبارزه در راه آزادی، شمشیری بر تابوتش بگذارند. شعری از او به سال ۱۸۴۴ علت و دلیل این خانه بدوشی در دو سوی رودخانه راین را به‌خوبی نمایان می‌سازد.

هاینریش هاینه
برای آرامش خیال*

بسان "برئوتوس"ی که عمیق می‌خوابید، ما هم در خوابیم/او ولی کسی شد که وقت بیداری/ سینۀ سزار را سوراخید با چاقوی تیز/ رومیان تکه پاره‌های جباران را به نیش می‌کشیدند./ما اما رومی نیستیم و فقط توتون و تنباکو می‌کشیم./ هر جماعتی سلیقۀ خاص خود را دارد/ و هر ملتی در کاری برجسته است./ این "شواب‌ها"(مردمانی در جنوب آلمان) بهترین کوفته ها را می‌پزند./ ما ژرمن‌ها، راحت طلب و مطیع هستیم/ دنبال خواب سالم نباتات/ وقتی که بیداریم فقط عطش گریبانمان را می‌گیرد/ ما سر به راهیم مثل درخت بلوط و زیزفون/ و بدین خاطر بسی مغرور/ در سرزمین درختان بلوط و زیزفون/هرگز برئوتوسی پیدا نخواهد شد./ اگر روزی در میان ما برئوتوسی زاده شود/ نه سراغی از سزار میگیرد و نه سزاری را خواهد یافت./ در عوض ما اما سنت شیرینی فلفلی خوبی داریم/ و همچنین سی و سه سالار حاکم بر ولایت/ (آیا این تعداد امیر و خان زیادی نیست؟)/ با این حال هر کدام از ما فقط یک ستاره بر سینه دارد/ پس نیازی نیست وحشت کنیم/ از ایده‌های رایج بهاری در ماه مارس./ ما آن‌ها را پدران و سرزمین‌های پدری می‌نامیم/ و نیز ایالت‌ها را به اسم خاندان امیران/ که زمین‌ها را به ارث می‌برند/ البته ما کلم ترشیده و سوسیس را هم عزیز می‌داریم./ حال اگر پدری از ما به گردش رود/ با ماموران خاکسپاری ردیف می‌شویم و کلاه از سر بر می‌داریم/ آری آلمان گهوارۀ کودکان نیکوکار است/ و نه گودال مقتولان رومی.

-----------------

*- این شعر هاینه به سال ۱۸۴۴، یعنی چهار سال پیش از شکست انقلابات در اروپا بویژه در فرانسه و آلمان و برآمد دوران ارتجاع مترنیخی سروده شده است. کلیت شعر در چالش با بغرنج‌های سیاسی جامعه آلمان در زمانه مربوطه است. هاینه ای که از ۱۸۳۰ و فراگیری سانسور دولت پروس به فرانسه پناهنده شد و در شهر پاریس، تبعید را تجربه کرد.

در شعر بالا، شاعر از یکسو با نظام سپری شده ملوک الطوایفی در تضاد قرار دارد که همچون نعشی روی دست پیشرفت مملکت مانده است. از سوی دیگر میل دارد آن بدیل و سنتزی را هویدا سازد که با اتحادی از ترقیخواهان برای براندازی سیستم امیر نشینی و جایگزینی یک جمهوری فراگیر شکل می‌گیرد.

منتها هاینه که پس از تحصیل دانشگاهی و بخاطر دلایل پراگماتیستی و کسب شغل از دین خانوادگی دست شسته و اسم یهودی خود یعنی "هاری" را به "هاینریش" تغییر داده و به مذهب پرُتستانتیسم گرویده، هم‌چنین با دانشی که از مقایسه جوامع فرانسه و آلمان داشته، چشم بسته به ناسیونالیسم در آلمان نمی‌توانسته اعتماد کند. زبان کنایی شعر روشن می‌دارد که او به‌رغم بیزاری از نظام ملوک الطویفی اما روی وعده‌های ناسیونالیسم آلمانی حسابی باز نکرده است. تفسیر ژرف شعر به مخاطب این اشاره را می‌دهد که شاعر با پرسشی بدین قرار مشغول است که مسیر آتی تاریخ چگونه خواهد بود؟

*

این‌جا در پایان نوشته، به ارزیابی اخوان ثالث از دورۀ بعد از مشروطه و کودتا علیه نهضت ملی اشاره کنیم که در دفاتر شعر وی (بطور دقیق‌تر از مجموعه شعر زمستان ببعد) بیان شده است. اخوان ثالثی که اغلب با معروفترین شعرش"زمستان" شناخته می‌شود. شعری که فضای جامعۀ پس از کودتای سی و دو را بازتاب می‌بخشد و در آن "مسیحای جوانمرد"ی مخاطب قرار می‌گیرد تا از ملال زمانه، از درختان همچون "اسکلت‌های بلور آجین" و نیز از زمستانی شدن تمام فصول گفته شود.

در حالی که "میم امید" سپس در چند دفتر شعر بعدی، یعنی با شعر "قصۀ شهر سنگستان" در مجموعۀ "از این اوستا"، یک فیگور و شخصیت تاریخی(شهریارِ شهرِ سنگستان) را توصیف می‌کند که چیزی جز یک"مُنجی ناکام" نیست. زیرا کسانی که قرار است نجات یابند و ناجی شوند خود بخشی از یک فضای سنگواره‌ای هستند.

از یاد نبریم که قبلأ در مجموعه شعرهای دفتر "زمستان" از "باغ بی برگی" هم‌چون استعارهای برای ایران بهره برده است:" .../ باغ بی برگی،/ روز و شب تنهاست،/ با سکوت پاکِ غمناکش/.../ باغ نومیدان ، چشم در راه بهاری نیست..."

اما پیش از ادامۀ اشاره اجمالی به مسیر سرایش اخوان ثالث و کمال رفعت صفایی از یک نکته جاذب بگوییم که از مقایسه تطبیقی میان شاعران آلمانی با همتایان فارسی زبانشان بیرون می‌آید. زیرا ما آن تحول و گذار زبانی از هولدرلین به هاینه را در بعد نیز مشاهده می‌کنیم. چنان که دیدیم زبان فاخر و کلاسیک هولدرلین جای خود را به زبان ساده و طناز هاینه داده بود.

در واقع با این دگرگونی، شعر از مشغله ذهن اشرافی به مسئله عینی مردم کوچه و بازار بدل شده و به‌نوعی دمکراتیزه گشته است.
آن تغییر زبان فاخر به زبان ساده را در گذار از شعر اخوان به شعر رفعت صفایی نیز میتوان مشاهده کرد. در این رابطه کافی است شعر "آخر شاهنامه" اخوان ثالث را با شعر"در ماه کسی نیست" رفعت صفایی مقایسه کنید.

در هر صورت همانطوری که اخوان نظیر هولدرلین سراغ دوره افکار و اساطیر باستانی میرود و از ارج و قرب دین رایج جهانی(مسیحیت و اسلام) در گفتار خود می‌کاهد، به شکل مشابهی عملکرد هاینه و کمال رفعت صفایی را می‌شود دید. زیرا که ایشان نیز در کنار سرایش، در امور گروه‌های سیاسی زمانه مداخله کرده و به جریانات تشکیلاتی تمایل یافته و سپس از آن‌ها دور شده‌اند.

در رویکرد شجاعانه کمال رفعت صفایی و چالش وی با انواع ارتجاع غالب(حاکمیت خلیفه) و ارتجاع مغلوب (مجاهدین زیر رهبری رجوی) می‌توان بازتابی از عملکرد نقادانه هاینه به فلسفه سیاسی حاکم را دید. فلسفۀ سیاسی که بر اساسی از نابرابری‌های انسانی و اجتماعی و نیز بر خودستایی رهبران خودشیفته استوار بوده است.

در هر حالت از یاد نبریم که در آغاز سخن از "مثلث قدرت پرستی" در جامعه ایرانی گفتیم که در محاورات سیاسی امروز با "شیخ و شاه و قهرمان" انگشت نشان می‌گردند. مثلثی که بایستی کنار گذاشته شود. وقتی خودیابی شهروند ایرانی و نیز اعتماد به نفسش از دل رشد آگاهی بدست آید.

بخشی از این خودباوری شهروندانه را می‌توان در شعر اخوان ثالث سراغ گرفت که به‌تدریج با سه راس مثلث قدرت پرستی مرزبندی کرده است. وقتی در شعر "میراث" مندرج در مجموعۀ"آخر شاهنامه" بر معرفی خود همچون فاعل شناسا و انسانی با ذهن پویا به قرار زیر تاکید دارد: " من یقین دارم که در رگ‌های من خون رسولی یا امامی نیست/ نیز خونِ هیچ خان و پادشاهی نیست."

بنابراین پس از اشاره به تفکیک خود از "شیخ و شاه"، نوبت به اعلام فاصله از راس سوم مثلث ("قهرمان") می‌رسد. اقدامی که در شعر "نوحه" وی رُخ داده است. شعری که در مجموعه "از این اوستا" آمده و بسال ۱۳۳۹ سروده شده است. فرازی از شعر به‌قرار زیر است:"نعش این شهید عزیز/ روی دستِ ما مانده ست./ روی دستِ ما، دل ما،/ چون نگاه ناباوری به جا مانده ست."

پس از این پیش‌درآمد، مخاطب با "قهرمان"ی روبرو می‌شود که در زمان قبل از شهید شدنش با صفاتی چون پیمبری، سالاری و سرداری سپاه توصیف شده که پیام‌های پاک و نجابتی قدسی در سرود خوانی داشته و با فریاد ما را به جهاد جاودانی دعوت می‌کرده است.

منتها اخوان یک تبصره یا یک اشاره ضمنی را که در عین حال بسیار مهم است، به روایت داستانسرایی خود می افزاید. آن‌هم این که قهرمان در شمایل مُنجی ظاهر شده، رهنمودش شک نکردن است:" او فریاد/ میزد: هیچ شک نباید داشت./ روز خوب‌تر فردا ست."

در همین "شک نکردن و وعدۀ فردا دادن است" که از حقیقت "قهرمان" ساختارزدایی می‌گردد. این‌جا اخوان ثالث بواقع رساله ای تحقیقی از تحلیل یک فیگور و تیپ اجتماعی را با چند سطر شعر خود، آنهم در ایجازی حیرت انگیز و فشردگی کلامی چشمگیر، بدست داده است.

ردپای آن اشارۀ اخوان ثالث به کم و کیف "قهرمان" را سال‌ها بعد می‌توان در شعر کمال رفعت صفایی یافت. وقتی او در قطعۀ شمارۀ هفتاد و هشت از دفتر "در ماه کسی نیست"( انتشار یافته در پاییز ۱۳۸۶)، گویی مسعود رجوی رهبر سازمان محبوب ولی قبلی و سپری شده خود را به قرار زیر مورد خطاب قرار میدهد:


" سرخوش نباش که بر تارک تکامل موعود/ مُقام داری/ در تو توهم دیرپای نادانی ست/ بی تو/ من/ شاعر خواهم بود/ تو اما بی من/ پاسبان اقتدار تاریک خویش خواهی بود/ زیرا / تو آن مفتشی/ که حتا/ رویای دوستان خود را/ در جستجوی معصیت/ می‌کاود/ تا امامتی بی تهدید را/ نصیب برد/ چه واژگونگی‌هایی!...".
_______________________________

*- از منظر فعلیت زمانی سخن، این‌جا یک توضیح لازم است. اشاره به این نکته که متاخرترین شعری که در نوشتۀ حاضر بدان استناد شده، به قبل از ۱۳۸۶ تعلق دارد؛ یعنی به بیش از شانزده سال پیش.

در این میان گسترش یابی دنیای مجازی، تغییراتی در حوزۀ اذهان عمومی بوجود آورده که از جمله باعث اهمیت هرچه بیشتر رسانه‌ها شده است:(تلویزیون‌های ماهواره ای و اینترنتی امروزه خیلی بیشتر از نقش مطبوعات کاغذی بر افکار موثرند).

بنابراین با محوری شدن نقش رسانه ها و تاثیرشان بر آگاهی افراد، مشاغل جدیدی مثل "تحلیلگر و کارشناس" امور مختلف بوجود آمده و کسانی را هر روزه بر صفحه‌های گیرندۀ ما ظاهر ساخته است. حضور ایشان، که البته معلوم نیست از کدام آکادمی و دانشگاه یا سابقۀ تجربی به "تخصص "خود رسیده‌اند، در هر صورت مسئله ساز شده است. بویژه با تاثیری که از طریق کانال‌های تلویزیون‌های عوام پسند بر اذهان جمعی داشته و دارند. ایشان امروزه کسانی هستند که به اقدامات جمعی سمت و سو و هدف می‌دهند. در واقع جایگزینی برای کارکرد قبلی احزاب و سازمان‌های سیاسی شده‌اند که بیش از یک قرن در جهان و طبق ایدئولوژی‌های مربوطه،عملکرد جمعی را آگاه و رهبری می‌کردند.


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد