logo





افکار یک تین ایجر

داستان کوتاه

سه شنبه ۹ مهر ۱۳۸۷ - ۳۰ سپتامبر ۲۰۰۸

راشل زرگریان

rashel.jpg
ازقطارپیاده شدم و باسرعت بطرف ماشین که جای نامطمئنی پارک کرده بودم رفتم. جریمه شده بودم اما سنگینی آن کمترازآزاری بود که ازطرف گرمای شدید خورشید روی بدنم احساس میکردم. ای وای..., دراین ماه مه, تب هوا, آدم رو بیزار میکنه. بی حوصلگی ونا آرامی میاره. اینهمه آلودگی ازاین گرمای بیحساب صبرروازانسان میگیره. امابا انیهمه گرفتگی ازحرارت شدید هوا, دیدن یک دختربلوند, چشم عسلی بالبخندی ملیح, میتونه احساس یک تین ایجررو تغییربده. درآن لحظه حس میکنی که نسیم خنکی روی چهره ات شروع به نوازش میکنه. بادیدن افسون, با آن پاهای کشیده وموهای آشفته, باآن سینه برجسته وایستاده, با آن دستهای زیبا با آن لباس حریرصورتی کمرنگ که برقشنگی وفریفتگی او میافزاید, هوارنگ دیگری بخود گرفت ومن حرارت طاقت فرسای آفتاب سوزان رافراموش کردم وتوجهم به افسون سحرآمیزجلب شد. ازهمه جالبترقطره اشک کوچکی روی گونه اش لغزیدومنویاد رویاهای بچگی ام انداخت. درکودکستان هنگامیکه "کتی" کوچولو (یکی ازهمکلاسیهای من) که بخاطرهرموضوع کوچکی گریه راسرمیداد من اولین بچه ای بودم که اونو آروم میکردم. ازدفترکارکنان کودکستان دوتاشکلات ریز, کش میرفتم ویواشکی دردست کتی کوچولو میگذاشتم. ناگهان گریه اوبه لبخند مبدل میشد ویواشکی یکی ازشکلات هاراتوی دهانش میگذاشت وبادهان بسته دزدکی شروع به خوردن میکرد. هرمکی که به شکلات میزد یک تبسم کودکانه بمن رد میکرد.

مثل دوران کودکی ام جرات پیداکردم و بطرف افسون, آن دختر بلوند ولوند رفتم, به اونگاه کردم. ازاوسئوال کردم آیا به کمک احتیاج دارد؟ آری آنچه که دیده بودم درست بود. قطره ای اشک روی گونه اش موج میزد. باسرعت اونو پاک کرد وبمن خیره شد. سپس گفت: نمیدانم, قراربود کسی بدنبال من بیاید ومنوبه منزل برگرداند. من اینجا گیرکرده ام.
پرسیدم. مقصدشماکجاست؟ افسون گفت: من نمیتونم ازشما خواهش کنم که منوبرسونید. من گفتم: خواهش میکنم که قبول کنید.

افسون گفت: من ازشما نمیترسم وبا صدائی مستانه خندید. من نیزلبخندی زدم وگفتم: من شمارامیرسونم.
هردوسوارشدیم وبراه افتادیم. درراه به اوگفتم: ازدیدارباشماخوشحالم. اسم من "ایمان" است. لحظه ای فکرکردم وبه خود گفتم: به احتمال زیاد اسم او افسون است, زیراکه این اسم بهش میاد. افسون لبخندی زدوگفت: اسم من افسون است. هردوسکوت کردیم.

پس ازچندلحظه ادامه داد: چنانچه بمن بگوئی که اسم من زیباست یعنی مایلی که بامن شروع کنی. من گفتم:
چنانچه بشما بگویم که چشمهای شما سحرآمیزوفریبنده است یعنی میخواهم که باشما شروع کنم.

افسون باصدائی نسبتا" بلند خندید وگفت: این بیشترسکسی شنیده میشه. سپس سئوال کرد: موقعیت شماچیست؟
من گفتم: منهم مثل شما. اینبار افسون قهقهه بلندتری سرداد وگفت: ازکجامیدونی من چی هستم که میگوئی مثل من؟ شاید که من متاهلم به اضافه دوتابچه! منهم گفتم: چنانچه ازسن 8 سالگی زندگی روشروع کرده باشی ممکنه.

چند باربخود گفتم آیا ازاوسئوال کنم که شماره تلفن بمن بده؟ اما ازترس اینکه بمن جواب منفی بده جرات سئوال
کردن نداشتم. نگاهی سریع به آینه انداختم. خیلی واقعی بنظرمیرسید. باخودگفتم: به احتمال زیاد دردهکده ای
نه چندان دورازشهرما زندگی میکند. شاید درآپارتمانی کوچک واجاره ای, یک یادواتاق کوچک دارد. احساس میکنم دخترباشعوروخونگرمیست. بنظرمیرسد که مهربان وشگفت انگیزباشد. اما این شجاعت روندارم که بهش بگم وبطرفش برم. بلکه آینده دیگری درنظرمیگیرم. من درخجالت خودم باقی میمانم. من بغل فرمان همین ماشین که متعلق به پدرم است می نشینم وبه اونگاه میکنم. به نگاه کردن او مثل تماشای یک فیلم تجارتی , اکتفا میکنم. امافکرمیکنم که چگونه میشداگر...وچی میشد اگر...

به مقصد موردنظررسیدیم وافسون افکارمنوپاره کرد وبمن گفت: مایلی که باهم برویم بالاویک فنجان قهوه بنوشیم؟
من بدون درنگ موافقت کردم وخیره به چشمهای گرد ودرشت اوزل زدم. دیگه نمیدونستم چی بگم که بطوراتومات این جمله درسرم نقش گرفت. پس همسر وبچه هایت چی خواهند گفت؟ افسون لبخند کوتاهی زد وگفت: شوهرم به مسافرت رفته وبچه هایم بزرگ ومستقل شدند وهریک بدنبال سرنوشت خود رفتند وقهقهه خنده روسرداد. گفتم: خیلی خنده داره. باهم وارد آپارتمان افسون شدیم که یک اتاق ویک آشپزخانه بیش نبود. درست مثل تصوری که چندلحظه پیش داشتم. اما مرتب وتمیزبود وعطرخاصی مانند نسیم بهاری, آن فضای کم مساحت راپرکرده بود. هوای داغ مشقت بارتابستان رافراموش کردم. ازاوسئوال کردم چه نوع قهوه ای دوست داری؟ اینبار صدای خنده افسون مانند موزیک ترنس که خیلی شلوغ وپرسروصداست دراتاق پیچید ومن ازخوشحالی اواحساس مستی میکردم. آنهمه تنفرمن ازموزیک ترنس یکباره به عشقی فراموش نشدنی تبدیل شد. ناگهان افسون مکثی کرد ونگاه پرمعنائی بمن انداخت وگفت: بهترین قهوه ای که دوست دارم سکس است ودومرتبه صدای مستانه خنده های اوآن کلبه کوچک رااشغال کرد. اصلا" باورم نشد هنگامیکه خودم رابا اودریک تختخواب دیدم.

ایمان سرافسون رابادستهای قوی اش نگه میدارد. انگشتهایش بانرمی ولطافت موهای بلوند افسون راکه روی متکای بنفش رنگ پخش شده, نوازش میکند. لبهای اوروی پیشانی اش پرپرمیزند. سپس به گونه هایش نزدیک میشود وبازبانش لبهای اورامی مکد وبعد روی گردن اومی لغزد. بدن افسون بابدن ایمان ادغام میشود. افسون دستهایش رادورکمرایمان می بندد وانگشتهای باریک وبلندش اطراف همدیگرحلقه میشوند که احساس کند بابدن اویکی شده است. بدن مردانه ایمان روی بدن ظریف ونرم افسون یک احساس ناشناخته ای دراوبوجود آورده است که تاکنون تجربه نکرده است. پاهای افسون کمرایمان رااحاطه میکنند تاجائیکه هردواحساس کنند که بدن یکی داخل بدن دیگری است ودرحقیقت یک بدن رابوجود می آورند.

ایمان دقایق درازی است که بغل فرمان ماشین نشسته وفیلمی عاشقانه ورومانتیک رادرسرش مرورمیکند. دومرتبه نگاهی سریع به آینه می اندازد ودستی روی موهای آراسته اش میکشد وقسمتی ازآنهارابه عقب می راند. تبسمی غمگین درآینه باخود ردوبدل میکند واحساس میکند که اشکهای زیادی درچشمهایش انباشته شده است وبخود می گوید افسوس... که حقیقت باداستانهای من تطبیق نمیدهد.

به گفته ایرانیها درناامیدی بسی امید است. گاهی اوقات تصورات وافکاریک نو جوان میتواند چنان قوی باشد که بادنیای واقعیت بپیوندد. ایمان لحظه ای که ماشین راروشن میکند دخترنوجوان وجذابی همانطور که اودرتصورخود ساخته بود تنها با این فرق که رنگ موهای آشفته اش سیاه پرکلاغی وچشمان براق او به رنگ قهوه ای سوخته وپوست نسبتا" روشن وتیره اش که حالت مخصوصی به چهره واندام او می دهد چند ضربه به پنجره ماشین ایمان میزند وباعشوه خاص خود, لبخند ملیحی به ایمان تحویل می دهد وازاوخواهش میکند که اورابه مقصدی برساند. ایمان بدون تامل دخترجوان راسوارمیکند.

ازهمانجازندگی ایمان وایمان ها شروع میشود. اوبادختران وزنان بیشماری درطول زندگی رابطه برقرار میکند وهمینطورادامه دارد تابینهایت...هرآنچه درسن پائین تمرین شود, درمیانسالی وحتی درکهنسالی دنبال شود.

راشل زرگریان
rashel_14@walla.comای میل:
نوشته شده : 16.01.2007



google Google    balatarin Balatarin    twitter Twitter    facebook Facebook     
delicious Delicious    donbaleh Donbaleh    myspace Myspace     yahoo Yahoo     


نظرات خوانندگان:

my brother
Mehrnoosh
2008-10-19 10:31:52

Thank you for the story. My brother Mehrdad is 19 years
old and he says, I wish the life was as beautiful as Rachel's storys.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد