من وُ تنهایی پیمانه ام
وشب
که می سوخت
در حریقِ حسرت
با نگاهش صدایم میزد
و
نشانم می داد
ابرِ تیره را
تا
تن دهم به اقیانوسِ سکوت
ذره هایِ عصیان اما
همچون گُداخته آتشی
رگهای بودن را شعله ای
بر اُستوای بی قرارِ فریاد
می بُرد
بسوی کهکشانها
و
قلبم
یگانه آوازش
با ضرب آهنگِ لبخند
بوسه ای آتشین
از فرازِ قله ها بر گُستره ی شهر
نه آن ابرِ تیره
که
خموشی ام را
سازی بی قرار می زد
حضورِ آفتاب را
به کلبه ی کبوتران
در کنارِ چشمه ها وُ رودها
و
آنجا که
گریزگاهی با رقصِ ماهیان
وعده ای دادم
به لبخندِ شیرینِ آفتاب
بر شانه هایم
کوله باری کردم
رقصِ کودکان را تا پهندشتِ عشق
و
نوشتم
سرودِ انقلاب را
برای فردا
23/08/2023
رسول کمال
این شعر را با صدای شاعر بشنوید