واماازراویان شیرین سخن و طوطیان شکرشکن نقل است که فردوسی خراسانی علیه الرحمه اززندان و سلول تک نفره ی سلطان محمود جبار خلقش بگرفت و از تنهائی به تنگ برآمد. در دیداری با دختر، سر به دامانش بنهاد و از خفقان تنهائی و سکوت غدار سلول انفرادی بنالید و گله های جگرخراش بکرد...
دختر فردوسی سرکیسه را شل بکرد و سکه ای چند از سکه های بنگرفته و هزینه و خرج روزانه و ماهانه سالانه ی خود در مشت زندنبان بگذاشت و شرح حال پدر را بدو بگفت...
زندانبان غروغمزه آمده و ب ادهها شرط و شروط و اما و اگر، فردوسی پاکزاد خراسانی را با بزچران سلطان د ریک سلول مشترک بنهاد و توصیه بنمود که وای به روزگارت، اگر به بزچران سلطان بگوئی بالای چشمت ابروست و از تو گله و شکایتی داشته باشد، لاجرم این بارنه تنهابه سلول انفرادی ودریای شنیع سکوت انداخته می شوی، که تاآخرعمرزیانبارت، پاهای یاغی و طاغیت هم به زیر غل و زنجیر کشیده می شوند.
فردوسی خراسانی پاکزاد، لحظاتی چندسرتکان بدادوسربه جیب تحیر فرو ببرد... سرآخر درچشمان وادریده ی تهی ازشرم زندانبان، باتحسربنگریست وبگفت:
« چنانچه بزچران سلطان لنترانی بارم بکرد، نبایدبگویم بالای چشمانش ابروانی دارد؟ »
زندانبان بگفتی « ای مردک ناچیز! توخودرابابزچران سلطان همردیف وهمشان می پنداری! یک موی ریش بزچران به صدهاامثال توی مخل جاه وجلال سلطان می ارزد، خیالات برت دارد، هم الان می سپارم به زیرهشت بکشانندت واستخوانهای پیروفرتوتت رازیرافعی شلاق وداغ ودرفش خردو خاکشیربکنند! فضولیهای بزرگترازدهان پیرهافهافویش می کند، مردک پابه لب گور!...»
فردوسی خراسانی بفهمیدکه مسجدجای گوزیدن نیست وبه ناچارزیپ دهان خودبکشیدو سردرجیب خودفروببردوسکوت اختیاربکرد وباسلام وصلوات، هم سلول بزچران سلطان بشد...
چندی بگذشت ویخ میان فردوسی وبزچران سلطان آب وباهم اخت وخودمانی بشدندی. ناگفته نمانادکه فردوسی به تهدیدوسفارش زندانبان، بیشتراوقات ساکت وسراپاگوش ومتکلم وحده همانابزچران سلطان بود. بزچران ازمحسنات وکارکشتگی ومهارتهای بیکران خود، وصفهاهمیداد و درچهره ووجنات محتیرهم سلولش خیره می شدکه ازاوبه به وچه چه وقربان صدقه بگیرد. فردوسی خراسانی پاکزاد، با اخمهاو چهره ی درهم پیچیده، شکم ورآمده ی بزچران سلطان (برخلاف شبانهای عادی که مثقالی گوشت به تن ندارند) رامی نگریست وسرازحیرت می جنباند.
روزی بزچران سلطان بگفت « پیرمردفرسوده ی پای برلب گور، می بینم که مراطوری دیگر می نگری و برگفته های گهربارم لب به دندان می گزی، پوزخندتمسخرمیزنی، سروعمامه می جنبانی، ازحیرت وتحسر، سربه جیب تفکرفرو می بری؟ »
فردوسی خراسانی پاک نهاد، دردل خون بگریستی، اماازسرمصلحت، به اجبار، لبخندهابزدی وبگفتی:
« نه جناب بزچران سلطان، شماطاووس علیین زمانه هستی ومن درکنار شان گرابنهای شما، ذره ای هم نیستم، من کجاووجنات وگفته های گهربارشماکجاکه عرض اندامی بکنم، جلل الخاق که به اشتباه برمیداری جناب بزچران گرانمایه ی کبیرروزگار!... سراپاگوشم، فرمایش بفرما... »
کله ی تهی بزچران هوائی بشدوخیالات واهی براومسلط وخودراسری کنار سرهاپنداشتی، عنان گزافگوئی ازکفش رهابشدی وچون نقالان شاهنامه دادسخن سربدادی:
« سربه تمسخر مجنبان ای پیرخرفت، به من میگویندبزچران سلطان، من بزچران، اگراراده کنم، چنان ازشاخ بزشیرمیدوشم که انگشت حیرت به دندان بگزی، این یکی ازصدها هنربی بدیل من وسلطان پرستانی امثال من است. خیالات برت ندارد، مردک پیرخرفت...»
فردوسی، فرزندخراسان بزرگ، خون دل بخوردی ودم برنیاوردی. بازازروی مصلحت روزگارغدار، سربه تائیدفروبیاوردی وبگفتی:
« برمنکرش لعنت، من دربرابراعمال وگفته های رندانه ی گهربارجناب بزچران سلطان کوروکرم، هرچه جنابتان میفرمایند، آیه ی طابع نعل بالنعل قران است وعین حقیقت زمانه. رندبی اصل ونسبی میگوید « مهرفروزنده چو پنهان شود / شب پره بازیگردوران شود. »، مردک سراپاشکم سرش ازماتحتش درنمیامده، چیزی بارش نبوده که این خزعبلات رابلغورکرده. این زخرفات درمقابل بیانات گهربارجناب بزچران سلطان، باعنایت به شرایط زمانه، پشیزی نمی ارزد. برخیهاگاهی اوقات ازدریای فهم وشعورتهی می شوند، گفته های بزچران سلطان جواهرندوبنده سراپاگوشم، مستفیدم فرمائيدجناب بزچران سلطان ...»
بزچران سلطان وسط سلول بایستاد، باددرغبغب بانداخت وبگفت:
« بازهم ازتمام این زخرفات توی پیرخرفت، بوی تمسخرمشمزکننده به گوش میرسد. انگارتوخودطاووس علیین هستی که همه چیزوهمه کس وهمه ی گفته هارابه تمسخرمی گیری، حال ازتردستی وهنرخودچشمه ای بنماوبگو تاببینم چندمرده حلاجی ودربرابرت لنگ بیندازم!...»
فردوسی خراسانی خوشحال بشدوباندیشیدکه سرآخریک نفرپیدابشدکه خواهان شنیدن هنرهای بیکرانش بشد. باتمامی وجودبه داستانسرائی همی پرداخت، داستان رستم وچاه پرنیزه وسنان وتیروشمشیرو شغادنامردروزگاررا باتمامی وجودوباصداوحرکاتی پراوج وفرود، به همان شکل که نقالان می گویند، به رشته ی بیان دربیاورد... سرآخرهمه جای سلول رابنگریست، بزچران چهره برکف دستهابنهاده وزارزارهمی گریست، فردوسی خراسانی باخود بیاندیشید: عجبا!اشتباه همی کردم! بزچران چندان درون تهی هم نیست، گفته هایم راازعمق جان نیوشیده وچنان تحت تاثیراشعاروداستان گوئی من قراربگرفته که زارزارهمی گرید. عرق ازپیشانی بستردوبپرسید:
«جناب بزچران،کجای داستان من چنان تحت تاثیرت قراربدادکه چنین زارزاربه گریه ات وابداشت؟»
بزچران سلطان اشکهای خودبه آستین بستردی، مدتی فش فوش بکردی وبگفتی:
« شعرکه میخواندی وریشت تکان میخورد، بزهاوعلف خواریشان را به خاطرم آورد. بزهای منهم علف که میخوردند، ریششان مثل ریش تومی بجنید!...»
فردوسی خراسانی دودست برفرق سربکوفتی ونعره بکشیدی:
« آهای جماعت!... بیائيدوازدست این هم سلولی نجاتم بدهید!... سلول انفرادی وتنهائی صدها باراولی تر!...»
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد