البته جنابعالیم عضو تاره وارد خانواده هستی. پنج شیش عضو وارده خانوادگی دیگه م داریم. دو سه تاشون قدیمی و دو سه تاشونم وارده همین چن سال پیشن. نمیدونم رو چه اصلی خودمو با شما خودمونی تر میدونم. میتونم راحت درد دل کنم، حرفا راحت روز بونم جاری میشن. حس می کنم اهل دردی، تو ناصیه ت فهم و درک پیداست. »
« غلومی فرمائی آقا، سوادچندونی ندارم من »
« البته جنابعالی شکسته نفسی می کنی. خدمتت بگم، سواد به کبه کبه و دبدبه نیست. به فارغ التحصیل شدن از فلان و بهمان دانشگاه نیست. به فکل و کراوات و پاپیون و زلفای بریانتین زده نیست. آدمیزاده از بیرون، از فراز و نشیبا، زمین خوردنا، دردکشیدنا، تجربه و خون دل خوردنای عملی سواد واقعی رو میاموزه. آدم تانسوزه دودش بلن نمیشه. رو کاغذ فیثاغورثم بشه، تمومش ادعای خالیه. دانشگاههای امروزی و جزوه های صد تایه غازش کشنده فهم و درک و شعورو استعداده. اینارو من نمی گم، تکیه کلوم تولستوی بزرگ بوده. گورکی تو کتاب دانشکده های من، مردم کوچه و خیابون و بیابون رو گفته. تو ناصیه جنالعالی اینجور سواد و درک و فهم و غم رو می بینم. »
« شوما منو چوبکاری میکنی، آقا. من اگه اداری نمی شدم، باعرض معذرت، باید گدائی میکردم...»
« واسه همین خاکی بودن جنابعالی، شیفته شومام. فکرن کن تعریف و تعارف، یا ملاحظه می کنم. اصلا و ابدا همچین جنس و جنمی نیستم. به موقعش خیلیم رک و راست و بی تعارفم. اعضای وارده قدیمی خانواده دهن وازکه می کنن، طوری میزنم تو ذوقشون که خودشونو جمع و جور می کنن، ساکت می شینن و مثل بچه آدم گوش می کنن. »
« من که تازه واردم، از رفتار و فرهنگ و تجربه های بیکران سنتی شوما حظ میبرم. »
« عرض میکنم خدمت جنابعالی، اهل درد نیستن، بلانسبت، نشخوارکننده ن. آدم دردای دودمانسوزشوبراشون تعریف که میکنه، انگارگوشت مغزرون توآخورخرمیریزه، می بخشی. تموم هوش و حواسشون تو شیکم و زیر شیکم شونه. قهقهه میزنن و جوک میگن، درددل کننده رودلقک فرض می کنن، آدمی که شیشدونگ حواسش متوجه شیکم و زیر شیکمش باشه، دید و فهم و شعور شنفتن حرف اهل درد سینه سوخته رو نداره که. دارم دقمرگ میشم آقا، کم حرفی نیست، نود درصدمردم اجتماع از همین جنس و جنم آدمان. گاهی میخوام سرمو بکنم تو چاه و فریاد بکشم، دردای بیدرمون کوهوارمو بریزم تو چاه، به این امید که انعکاس و جوابی واسه م داشته باشه. یه عمر تو خودم تلنبار کرده م، این جماعت همه با هم بیگانه و غریبه اند. هر کدوم تا فرصت پیدامیکنه، ریشه بغل دستی شو میزنه. صد رحمت به گرگ بیابون. آدمای وارده قدیمی خانواده مم از همین جنس و جنمن دیگه...»
« چای آوردن، سرد میشه، بفرمائین. شومامریضین وروتخت بیمارستان خوابیدین. نباید خیلی هیجانزده و عصبی شین، واسه قلبتون ضرر داره. »
« بله، جنابعالی درست میگی. نباید جوشی شم. خودتون واقفین، چندی پیش این قلب تیر خورده داشت سینه مو جاکن می کرد. مشتائی به دیواره سینه م می کوفت که نعره هام تموم همسایه هارو تو خونه جمع کرد. شدت درد بیهوش وگوشم کرد. چشم که واز کردم، رو همین تخت بیمارستان بودم. دو هفته ی آزگاره دراز به دراز روتخت آفتاده م.الانم اگه جنابعالی نیامده بودی، باید اینهمه درد دلمو به دیوار می گفتم. با شومای اهل درک و درد حرف که میزنم سبک میشم آقا. خواهشا بیشتر بیا ملاقاتم»
« رو چشمم، سعی می کنم بیشتر روزای ملاقاتی خدمت برسم. چایتونو بنوشین، بعدشم گوشم به گفته های پرحکمت شوماست. »
« خدمت جنابعالی گفتم، خیلی خودمو با شما خودمونی حس میکنم. دوست دارم ریزودرشت درددلمو واسه ت بریزم رو سفره، سبک میشم. قول بده همین جا و پیش خودمون بمونه. »
« اگه از دیوار این اطاق بیمارستان صدادرمیاد، از دهن منم حرف در میاد. خیالتون راحت باشه. »
« میدونی، اینجا بیمارستان فارابیه، جنوب غرب یه میدونه، یه کم پائین ترش کافه شکوفه نو معروفه، یه خرده پائین ترشم میدون گمرکه. پشت و طرف جنوب غربشم شهرنو معروفه. »
« بله، کمابیش میدونم. »
« شفتم جنابعالی اهل هنرم هستی، میخوام یه قضیه روواسه ت تعریف کنم، میشه ازش یه داستان بسازی. »
« چائی تون سرد شد، میل کنین، بعد گوشم به گفته های شوماست. »
« جنابعالی عضو خونواده هستی، دیگه نباید چیزی از هم پنهونی داشته باشیم. »
« درست می فرمائی. سینه من محرم اسراره. می فرمودین. »
« خدمت جنابعالی عرض کنم، جوونیه و هزار اما و اگر: بس طورعجب حاصل ایام شباب است. »
« حضرت حافظ درست می فرماید. گوشم به حرفای شوماست. »
« جوون بودم و خطاکار. تو همین شهرنو عاشق یه دختر خوزستانی شدم.»
« اشتباه نمی فرمائین آقا؟ تو شهرنو دختر نمیتونه باشه که. »
« همین رو عرض میکنم، به زحمت بیست سالش بود. چشمای این دختر معرکه بود آقا.»
« یه جور تعریفی از چشماش بدین، مثلا شکل چی بود؟ »
« اون چشما تعریف مخصوص خودشونو داشتن. به هیچ چی نمیشه تشبیه شون کرد. بزرگ بودن، عسلی بودن، برق خاصی داشتن. اقیانوس بودن، آدمو توخودشون غرق میکردن. چشم اون شکلی ندیده بودم و ندیده م دیگه. خیلی وقت میرفتم پیشش. یه مرتبه گم و گور شد. گفتن مرض مقاربتی گرفته و مرده. »
« حیف، زنای اینجائی، بیشترشون با همینجور مرضا فنامیشن. حالتون که انگار دیگه خوبه، کی مرخص میشی؟ »
« عرض کردم، باجنابعالی خیلی خودمونییم،از شوما چه پنهون، دلم میخواد یه ماه دیگه همینجا بستری باشم. »
« همه از بیمارستان فرارین، چیجوریه که شوما میخوای یه ماه دیگه م بمونی؟ »
« واسه این که پرستارای خوشگل اینجا هر روز میبرنم حموم، سر تا پامو میشورن، پائین تنه مم با تیغ یه بار مصرف ریش تراشی، می تراشن...»
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد