میتوان فهمید که هدایت با دریافت های حسی قوی اش نسبت به حزب توده و سوسیالیسمی که این حزب تبلیغ میکرده است بد گمان بوده باشد و حتی به چنین سوسیالیسمی «عق اش میزده» و به آن انتقادات جدی داشته ، ولی با اینکه انتظار دیگری هم از او نمیتوان داشت ، هدایت با اینکه به این حزب نزدیک هم میشود، اما هیچگاه یا نخواسته وارد «دیسکور» تغییر مناسبات اجتماعی و ضرورت یک انقلاب اجتماعی بشود و خودش را درگیر با کسانی بکند که فرمانبردار نظام سوسیالیستی و «بهشت برین» هستند و یا هم نمیتوانسته ؟! بهر رو او «از ترس مرگ ( سیاهی آینده)خودکشی میکند» در حالیکه کسان دیگری هم بوده اند که« آب تشت را با بچه در چاه نریخته اند» . که البته هیچکدام هم به پای هدایت نرسیدند. | |
«س گ ل ل» یا «سرم ضد رنج عشق» نام یک داستان « تخیلی-علمی» ست ، از صادق هدایت ،داستانی پُر کشش درباره ی سرنوشت بشر ، حول عشق و رنج عالم و آدم ، که بازخوانی آن ، هم توانایی ویژه ی نویسنده را به نمایش میگذارد و هم «محدودیت» های «طبیعیِ» جوانبی از نگاه کلاسیک او را .
من با اینکه از نو جوانی علاقه ی ویژه ای به هدایت داشته و دارم و تعداد قابل توجهی از نوشته های او را خوانده ام ، اما دیروز به یمن دیدار «بهمن» ، دوست قدیمی ام ، دیدم که نام این داستان را حتی نشنیده ام و مهمتر از آن ، موضوع این داستان است که آنهم برایم یکی از مهمترین مسائل زندگی بوده وهست ، و بسیار قابل توجه است که هدایت در حدود صدسال پیش از این، بدین موضوع پرداخته و نبوغی آشکار از خود در فهم تحولات سرمایه داری که عامه را به بردگی میکشد ، (برغم گرایش سنتی و ملی ، و احترازی که از نگاه سوسیالیستی داشته )بنمایش گذاشت!
بهر رو با شنیدن نام این اثر و موضوع اش «گوشم شنید قصه ایمان و مست شد» ، و بمحض اینکه دوست نازنینم به فرانکفورت بازگشت ، عنوان اش را در انترنت جستجو کردم ، از بچه های دوستدار هدایت ویدئوی صوتی اش را یافتم و گوش کردم و لذت بردم و حالا میخواهم بدون آنکه به حوزه ی «نقد ادبی» وارد شوم ، ضمن ستایش دوباره از احساس نبوغ آمیز اش در تشخیص سر انجام توسعه ی سرمایه داری و بقول خودش مدرنیته ، به بن مایه ی باورها و نگاه فلسفی و تصور این نویسنده ی بزرگ و یگانه ، از روند تحولات اجتماعی تاریخی و مسئله عشق ، که این تخیل را آفریده و «دوای درد» را «خود نابودسازی» بشر عنوان کرده ، به اختصار اشاره ای داشته باشم . من این را به خوبی میدانم که هدایت با همین حساسیت ها و ویژگی هایش هدایت شده و من او را بعنوان « اوتیست اسپرگر» ارزیابی میکنم ؛ مثل بتهوون ، نیچه و ده ها نابغه ی دیگر که دارای ویژگی های شخصیتی و متفاوت با دیگران هستند . و ضمنا باید بگویم که چنانچه به نوشته های او دقت شود ، هدایت چشم انداز مدرنیته ( توسعه ی سرمایه داری) را به درستی بردگی کامل انسان میداند و بنا به گفته ی خودش تمام تلاش اش برای آگاهی دادن به مردم و مبارزه با این روند ویرانگر است . بنابر این نقد و بررسی ( حتی جزئیات خاص زندگی او که برخی به آن پرداخته اند ) و آراء و عقاید اش ، نه تنها چیزی از او نمیکاهد، که ممکن است بر ما بیافزاید !
این اثر که اولین بار در سال ۱۳۱۲ در مجموعه ای بنام «سایه روشن» به چاپ رسیده است ، متاسفانه برغم آنکه از معدود نوشته های هدایت است که یک زن قهرمان اصلی داستان است و با سبک یا تکنیک تازه ای آنرا ساخته و پرداخته ، اما اثری کمتر شناخته شده است که هم گرایش فکری و جایگاه او را در میان نویسندگان مدرن جهان و هم توش و توان نویسندگی ،
و فانتزی های ویژه ی هدایت را در تخیل نشان میدهد و هم «محدودیت» این تخیل را .
ابتدا به فراز هایی از متن نگاه کنیم:
«دو هزار سال بعد؛ اخلاق، عادات، احساسات و همه ی وضع زندگی بشر به کلی تغییر کرده بود. (و)آنچه را عقاید و مذاهب مختلف در دو هزار سال پیش به مردم وعده میداد، علوم به صورت عملی درآورده بود ؛ احتیاج، تشنگی، گرسنگی، عشق ورزی و احتیاجات دیگر زندگی برطرف شده بود، پیری، ناخوشی و زشتی محکوم انسان شده بود. زندگی خانوادگی متروک و همه ی مردم در ساختمانهای بزرگ چندین مرتبه مثل کندوی زنبور عسل زندگی میکردند. ولی تنها یک درد مانده بود، یک درد بی دوا و آن خستگی و زدگی از زندگی بی مقصد و بی معنی بود…»…
«…خوشبخت کسانی که عقلشان پارهسنگ میبرد، چون ملکوت آسمان مال آنهاست "انجیل ماتئوس ۳-۵" . آسمان که معلوم نیست، ولی روی زمینش حتما مال آنهاست»
«…همین ترقی فکر و بازشدن چشم مردم است که آنها را بدبخت کرده،باوجودهمه این ترقیات مردم بیش از پیش ناراضی هستند ودرد میکشند.این درد فلسفی این دردی که خیام در سه هزارسال پیش به آن پی برده و گفته: نا آمدگان اگربدانندکه ما/ازدهرچه میکشیم،نایند دگر!. باید دوائی برای این درد پیدا کرد.چون باید اقراربکنیم که ازین حیث فرقی با آن زمان نکرده ایم و امروزه هم میتوانیم با خیام دم بگیریم…»
در اینکه داستان های تخیلی بهر شکل ، نقش بسیار مثبتی ، لااقل در ایجاد و توسعه ی تخیل دارند، جای تردیدی نیست ، اما این را هم باید بدانیم که هم پس زمینه و پیشداوری ها و هم افق دید تخیل کننده یا نویسنده ، تعلقاتی هستند که در ساختن یک اثر و لاجرم بر نوع و کیفیت و اثرگذاری آن تخیل، تاثیر میگذارند . همانطور که در زندگی هدایت و همچنین در عبارات فوق و در این داستان میبینیم ، باورها و افکار هدایت لااقل در دو موضوع عمیقا افکاری ملی و کلاسیک مخصوص خود او هستند که حتی در تخیل محض( هنری) هم که «منطقا» باید به رهایی از «رنج ها» کمک برساند ، (حتی تا دو هزار سال جلو رفتن هم ) ، دست و بالش را چنان میبندد که عملا در کنار افکار ملی مذهبی نسبت به پیشرفت علم و دانش قرار میگیرد!
این «گیر» نظری هدایت ، بی آنکه بخواهم او را با نوع ایدئولوژیک اش مقایسه بکنم ، مرا بیاد گیر «آل احمد» می اندازد که « خشمگین از امپریالیسم و ترسان از انقلاب » بود . اما سید جلال برغم ظاهرفُکُلی و روشنفکری اش ، بشدت مذهبی بود . هدایت اما با اینکه آدم لائیک و هم آته است و بیشتر از آن ، به جد ضد خرافات و خزعبلات دینی ست ، ولی چنان به «ایرانیت» و «فرهنگ کهن» چسبیده است ، که انگار «سید جلال سادات آل احمد» است که مینویسد :«همین ترقیِ فکر و بازشدن چشم مردم است که آنها رابدبخت کرده،…» ! البته باید در نظر داشت که هدایت با اینکه ۲۳ سال پیش از «سید جلال » ، پا به زندگی گذاشته است ، بر خلاف او ، نویسنده ای مدرن و شخصیتی متجدد بوده است و صاحب نبوغ . با این وجود ، نوع نگاه هدایت به عشق بسیار کلاسیک یا «رمانتیک» و بشدت «سرخورده و ناامیدانه» است ؛
حتی اگر هم برخی عبارات متن را تنها از شگردهای الزامی داستان به حساب آوریم ، اما در جاهای دیگر هم میبینیم که او بهمین ها آغشته است و بویژه در نتیجه گیری هایش به طور کلی نسبت به«پیشرفت» نگاهی منفی دارد . مسئله اما بر سر چگونه پیشرفتی ست ؛ در خدمت انسان یا علیه انسان ؟ گرچه او بدرستی و بشکل نبوغ آسایی چشم انداز رشد چنین مناسبات غیر انسانی را بردگی بشر میبیند ، چیزی که امروز با ادوات مدرن انفورماتیک تکمیل و عملی شده است و مثلا «نوحال هراری» آنرا بخوبی توضیح داده است . اما هدایت برغم توجه اش به اعماق و به انسان های به بردگی کشیده شده ، نه تنها راه نجاتی نمیبیند که خودکشی دسته جمعی را بعنوان راه حل نهایی مطرح میکند او در انتها مینویسد :
«ولی تنها یک درد مانده بود، یک درد بی دوا و آن خستگی و زدگی از زندگیِ بی مقصد و بی معنی بود…»
براستی چرا زندگی باید «بی مقصد و بی معنی » باشد ، درحالیکه مشکلات اقتصادی و سلامت و بهداشت و عشق ورزی و امکان سفر حتی به کُرات دیگر را هم پیش بینی کرده و میسر میداند؟! البته یک فرض اساسی هم در چنین نوشته هایی ، ایجاد فضا برای «پاسخ به چه باید کرد» ها و بقول هدایت « دوای درد » است . اما هدایت زندگی را به عمد « بی مقصد و بی معنی» معرفی میکند تا به نتیجه ی دلخواهش برسد ! درحالیکه فرضیه ی هدایت ، که از حل مشکلات اقتصادی و معیشتی و سکسی و همه چیز …میگوید ، در ساحت جامعه ی سرمایه داری ، فرضی غیر واقعی به معنی غیر ممکن است . این اما تعمدی ست ؛ چون لااقل یک نگاه و رویکرد دیگر هم به این «درد» وجود دارد و آن نگاهی ست که ریشه «درد» را در مناسبات غیر انسانی و هژمونی مخرب سیستم سرمایه داری حاکم میداند که در آن ، اکثرمردم ، «بدبخت» ، اما اقلیتی «خوشبخت» اند .
شاید مشکلِ اساسی ترِ هدایت ، در سرخوردگی او از عشق و سپس اتخاذ مشی «خود انهدامی» باشد، که ریشه اش را باید در ویژگی ها و تربیت و زندگی خاص او جستجوکرد . که تکرار میکنم این تربیت و زندگی خاص و ویژگی ها اگر نبود ، هدایتی هم نبود ! اما تنها تامل در آثار هدایت نیست که برای ما آموزنده اند ، تامل در شخصیت هدایت هم آموزنده است . بویژه که هدایت با خودکشی اش نشان داد که حرف و عمل اش یکی ست و از این نظر به جانباختگان راه آزادی شباهت میبرد؛ که از حقایقی سخن گفتند و در راهش جان گذاشتند . علاوه بر این ؛ در مواقعی ، درست و غلطی نظریات اصل نیست ، بقول کوندرا : «معصومیت و سادگی» گاه میتواند شخصیت هایی را بر قله بنشاند !
به گمان من هدایت در نگاهش نسبت به آینده ، (حتی اگر در «عمل» هم واقع بینانه باشد و مثل بسیارانی که میگویند این پیشرفت ها ما را به بن بست میرساند و برساند هم ) در «نظر» اما ایراد اش اینست که «بیماری» یا بیمارگونگی این نوع پیشرفت های منفعت جویانه ی سرمایه داری را از خودِ پیشرفت ، تفکیک نمیکند و انسان را منفعل و قربانی همیشگی و ناگزیر میبیند . به عبارت دیگر : « آب تشت را با بچه در چاه میریزد » هدایت حتی این بد بینی اش را تا دو هزار سال بعد هم به دوش میکشد و فکر میکند همه چیز از بالا و چنین غیر انسانی و مکانیکی و بدون تغییراتی کیفی و بنیادی ، همچنان ادامه خواهد یافت و فقط ظاهر زندگی عوض میشود و احتمالا در ذهنش همچنان «رجّاله ها و پا اندازان » ، فعال مایشاء هستند و چیزی عوض نمیشود یا بعبارتی دنیا مدام به میل سرمایه داران پیش میرود . در این نگاه هدایت ، ما همه محکوم حاکمانیم و هیچ تغییری میسر نیست ، باری ، در چنین محدوده ی بسته ای ست که اینبار حتی «خودکشی» و «اتونازیِ» دو نفره و انهدام دست جمعی «ضرورت» زمانه میشود . و هدایت با این همه تخیل کردن های زیبای شبه «ژول ورن» ی ، همچنان «دوای درد» اش را گرچه نه در تنهایی و در «کوچه شامپیونه» پاریس ، بلکه در تابوتی، خفته در آغوش معشوق اش ، در حالیکه مار سفیدی به دور کمرشان حلقه زده ، به تصویر میکشد و حتی دنیای «گل و بلبل» را هم «معصومانه»ترک میکند !
این دنیای ما اما قطعا دردمند است و هدایت نیاز به «دوای درد» را بدرستی مطرح میکند , اما دوای درد ؛ تغییر مناسبات غیر انسانی و به نفع منافع همگانی و جلوگیری از توحش سرمایه داری و خلع ید از بیماران خطرناک داعشی و طالبانی و ساقط کردن جهانخواران ارباب این جانوران و بویژه صاحبان صنایع جنگی ست ، که سرمایه داری بوسیله ی آنها بخش بزرگی از دنیا را به جنگ و چپاول میکشد ، هدایت اما با آنکه «حاجی آقا» و «توپ مروارید» و … را نوشته و مذهب و آل مذهب و درد ها و مصائب مذهب را از پیش میشناخته ، اما به قدرت رسیدن طالبان و داعشی ها و حاجی آقا ها را در ایران ندیده بود . بهر رو
-«هدایت» ، «دوای درد» را در اتونازی دسته جمعی میبیند و خودش هم آنرا به تنهایی در پاریس به انجام میرساند .
- و «سید جلال سادات آل احمد» ؛ گرچه برای « بازگشت به گذشته» و «رجعت به اسلام »، عمرش کفاف نداد ، ولی خمینی آنرا در انقلاب ۵۷ به انجام رساند.
- انقلاب اکنونی ما اما دارد برای فرار از این «بهشت اجباری»
و « برای یک زندگی معمولی » و «برای عشق ورزیدن …، برای برابری و آزادی ، فرزندان دلیر اش را به جنگ با اهریمنان اسلامی و یافتن «دوای درد» ی که هدایت و همه مبارزان راه آزادی و انسان های شریف میجویند ، میفرستد . این دوای درد برغم سرکوب و شکنجه و رعب و وحشتی که داعشیان حاکم بر ایران براه انداخته اند ، هم ضد مناسبات سرمایداری ست ؛ یعنی چیزی که هدایت از آن هراس دارد ، و هم ضد ولایت و معارف اسلامی آل احمد ست . که حالا گندش بالا زده ، وهمانطور که در خیابان و هر کوچه و برزن میبینیم ، در رقص و شادی ، و با نبردی «در میانه ی میدان »مایه و «دم میگیرد» *. و با عشق ، عشق می آفریند *!
……….
میتوان فهمید که هدایت با دریافت های حسی قوی اش نسبت به حزب توده و سوسیالیسمی که این حزب تبلیغ میکرده است بد گمان بوده باشد و حتی به چنین سوسیالیسمی «عق اش میزده» و به آن انتقادات جدی داشته ، ولی با اینکه انتظار دیگری هم از او نمیتوان داشت ، هدایت با اینکه به این حزب نزدیک هم میشود، اما هیچگاه یا نخواسته وارد «دیسکور» تغییر مناسبات اجتماعی و ضرورت یک انقلاب اجتماعی بشود و خودش را درگیر با کسانی بکند که فرمانبردار نظام سوسیالیستی و «بهشت برین» هستند و یا هم نمیتوانسته ؟! بهر رو او «از ترس مرگ ( سیاهی آینده)خودکشی میکند» در حالیکه کسان دیگری هم بوده اند که« آب تشت را با بچه در چاه نریخته اند» . که البته هیچکدام هم به پای هدایت نرسیدند.
« یک دست باده و یکدست زلف یار / رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست» (مولوی)
عشق ، عشق می آفریند (ترجمه شاملو) گرچه این عشق همان چیزی ست که هدایت آرزوی اش را داشت ، اما به دلائلی روشن او نمیتوانست آنرا بدست آورد ، چرا که هدایت این «غول ادبیات فارسی» در ساحت عشقِ ملموس و واقعی نحیف و ناتوان بود و به لحاظ اتوپیایی هم ، بغرنج عشق را به مناسبات طبقاتی و بغرنج سوسیالیزم در پیوند نمیدید ! و تصادفی نیست که «محبوب» او را رقیب «هفت خط» ی میتواند به دست آورد و نه آدم شریف و بی دست و پایی چون او !
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد