logo





دزد پول

دوشنبه ۲ مرداد ۱۴۰۲ - ۲۴ ژوييه ۲۰۲۳

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan-06.jpg
فیلم پستچی را تو کانال آرته می بینم، رو صندلی میخکوبم می کند. ساخته ۲۰۲۰ آلمان است، داستان تو برلین می گذرد. کاراکتر اصلی تحویل دهنده ی امانات است، پست به معنی قدیمش دیگر وجود ندارد، مکاتبات ادارات و خانواده ها به صورت الکتریکی و فضای مجازی انجام میگیرد، خرید مایحتاج خانواده ها و مردم با اینترنت است. شغل کاراکتر اصلی، بیشتر رساندن و تحویل دادن کارتن‌های امانات و خریدهای اینترنتی است. اززنش جداشده و سرپرستی پسر پانزده شانزده ساله ی خوش صورتش را عهده دار است، زنش پلیس شهر است و هنوز رشته الفتش را با مرد نگسسته و نگاهی خریدارانه باهاش دارد. چند مرتبه که لات و لوتها و سردسته ی باندهای فاحشه ها و قاچا قچی‌های هر و تر وگرس، میروند سراغش، زنش که بیشتر اوقات کنارش ومراقبش است، رو در روی همه شان سینه سپر می‌کند و چشم غره میرود، پلیس و مسلح است، همه ماست‌ها را کیسه می کنند. چندین و چند بار ماشین ون اداریش را جریمه میکنند، قبض‌ها ی جریمه را میبرد تو اداره پلیس و کنار دست زن می‌گذارد، اشک تو چشمهاش حلقه میزند و التماس دعا دارد. زن هم مثل مرد و کاراکتر اصلی، خاکی وانسان است و از لباس و اسلحه و دست‌بندهای دور کمرش، سوء استفاده نمی کند، اما در مقابل چشم های به اشک نشسته ی مرد، عاجز و فلج است، با جاری شدن اشک روگونه هاش، قبضه ها را ماست مالی می‌کند.
هرسه کاراکتراصلی، مرد، پسرش و زن، انسان های کوشای شریف، اماگرفتار جبراجتماع موجودند. انسان محصول زمان و مکان است. این سه کاراکتر هم مستثنی نیستند.
پستچی میانه سال، تمام راهها را میرود که همچنان درستکار بماند، حقوقش کفاف نمیدهد، مربیگری فوتبال را به عنوان شغل دوم انتخاب میکند، زمانی مربی تاپی بوده ،میکوشد پسرش راهم مثل گذشته ی خود، در فوتبال سرآمدی کند، تمام همت و کوشش را به کار میگیرد، اما پسرش از نسل جدید و از جنم دیگریست، گاهی گوشواره به گوشش آویزان میکند و زیر ابرو برمیدارد، دختر به خانه ی دخمه مانند می آورد، آخ و اوخ دختر فضای خانه و گوش مرد را پرمی کند، مرد به پسر علاقه دارد و باهاش مدارا میکند، باپند و اندرز و این که بایدقهرمان فوتبال شود و افتخارآفرینی کند، مقولات را پشت گوش می اندازد و سعی می کند باهاش دیالوگ برقرارکند وازش انسانی منطقی و خوش فکربسازد...
شبی میرود سراغ یکی ازهمکارهاش، می بیند وضعش ازاوهم افتضاح تراست، خرت پرت هاش را گوشه ی خرابه ای جمع کرده وزیرسرپناهی نیمه چادرمانند، زندگی سگانه ای رامیگذراند. همکارش میگوید:
« همینه که می بینی، خیلی ازهمکارا و مردم دیگه م وصعشون همین و بدتر ازاینه، قبول نداری ؟ بیا تا چن شب ببرمت اون ته های دوراطراف میدون الکساندر، تانشونت بدم توپایتخت کشور چی فاجعه ای جریان داره. تو حد اقل یه سوراخی داری که شب سرتوبکنی توش، تختخوابمتم که دادی پسرت وخودت روکاناپه میخوابی، بازازماههاچن پله بالاتری، بیااین گیلاس رو سربکش، خستگی کار کمرشکن روزانه روازتنت بیرون میاره. »
« باشیکم گشنه نمی نوشم، وضع معده م خرابه، پیرمودرمیاره، باید یه کم خرید کنم، زودتربرم خونه ویه چیزی بپزم، پسرم میادوخوراکی نداریم. واسه چی گفتی بیام سراغت ؟ »
« میدونم زبونت سفته وجائی درزنمی کنه، خواستم بیایی و وضعموازنزدیک ببینی، تعجب میکنم که توچیجوری بااین چندرغاز زندگی خودوپسرتواداره میکنی، من به ته خط رسیده م دیگه، با چنتا از سردسته ی قاچاق چیای هر و تر و دراگ کنار اومده م و باهم همکاری میکنیم، خواستم ازت بخوام کارتناوامانات منم دلیوری کنی. »
« حرفی نیست، باشه، امامفتی که نمی کنم. »
« نصف حقوقموبهت بدم، بسته؟ اگه قبول نکنی، مجبورم بعدازده سال، این کارو ول کنم، حیف این پوله که ازدست بدیم. کمک حال تووپسرتم هست. »
«باشه، نصفانصف، ازفرداکارای تو رو هم میبرم و دلیوری میکنم. حرف دیگه ای نیست، مارفتیم...»
مردمیانه سال، خیلی ازکارتن هارا باید هفت هشت طبقه راه پله رابالا ببرد. مدتی که میگذرد، دست راستش دیگر نمی کشد، دست رابسته وباندپیچی میکند. عرق ریزان، مربیگری، کارهمکاروپخش سفارشات وامانات خودراادامه میدهد، باهمه این مقولات، بازهم هزینه زندگی خودوپسرش اداره نمیشود، شب توتاریکی میرود سراغ کانتینرمانندی که جای خاکروبه وآشغالهای یک فروشگاه زنجیره ایست، کلم، هویج، موز، تره فرنگی وانواع مایحتاج خوراکی راازتوی اشغالها بیرون می کشد، تمیزمیکندوتوی ساک دستی وتوصندوق عقب ماشین میگذارد، مثلا خرید روزانه ش را به خانه میبرد و با هاشان خوراک خودوپسرش رامی پزد.
سرعقب افتادن کرایه خانه، بانماینده کمپانی صاحب خانه بگومگو وقایم موشک بازی دارد، اغلب پرداخت عقب می افتد، خانم نماینده کمپانی که می آید، جیم میشود، تو تورش هم که می افتاد، باالتماس دعاوریش گروگذاشتن وباقول پرداخت درمهلت تعیین شده، راضی وراهیش میکند.
ازپس همه ی معضلات برمی آیدوزندگی مختصرخودوپسرش رااداره میکند. اماازپس پسرش برنمی آید، شاشش کف کرده وکاریش نمیشودکرد. پسر سعی میکند پیش هم مدرسه ای هاکه اغلب موردطنزوطعنه شان است وازهمه مهمتر، پیش دوست دخترخوشگلش که ریخت وپاش وپوشش آلاگارسونوارش، نشان میدهد وضع خانوادگی بهتری دارد، سعی می کند باانواع شیوه ها وترفندها، ظاهرخودراحفظ کندوخودراازتک وتانمی اندازد.
مردباتمام جروبحث هاوبگوومگوهاوخنده های تصنعی و من بمیرم وتوبمیریها، ازپس خواسته های اخیرابی منطق و بی پایان پسربرنمی آید، پسر مثل بیشتر وقتها، دریکی ازبگومگوها، پاوکفش آدیداسش رابلند میکند ودرزپاره ش راجلوی چشم مرد می گیرد وباگوشه ی لبهای کف کرده بیرون میزند. مردمثل همیشه، بیرون خانه، مقداری دنبالش میرود وصداش میکندکه کجامیرودو برگردد. فایده ندارد، سرافکنده برمیگردد.
مرد به خودفشارمی آورد، سروته همه هزینه هارامیزند، مقداری ازدستمزد های دریافتی راجمع میکندکه به هزینه های نامنتظره بزند. پول راتوپاکت وتوی یکی ازکشوهامیگذارد. روزی به سراغش میرود، می بیند پاکت پول نیست، پسردوست دختردارد وباید بریزو به پاش داشته باشد. مرد میشود اسفند روی آتش، شعله می کشدوبرخودمی پیچید، امادیگرکاری ازدستش ساخته نیست. مقداری باپسرکلنجارمیرود و به اجبار، کوتاه می آید.
مثل همیشه، شبانه وتوی تاریکی میرود سراغ کانتینرآشعال، گرم گشتن وپیدا کردن موادغدائی به دردخور ازمیان آشعالهاوریختن توی ساک دستی وگذاشتن توی صندوق عقب ماشین است که پسرشادوکمی شنگول، بادوست دخترش ازکنارآشغالدانی میگذرند، جفت شان پدررا پرتلاش می بینند، ماتشان میبرد و درجا میخکوب میشوند، پسرپیش دختر، آرزو میکندزمین دهن بازکند وببلعدش. مدتی پدرراخیره نگاه میکند، بدون گفتن کلامی، خودراتوی تیرگی شب گم میکند...
مرد ماشینش راسوار وراهی خانه میشود. پسرمختصررخت ولباس ووسائلش را جمع کرده، توی ساک دستیش گذاشته وداردازخانه بیرون میزند، مرددنبالش میدودودادمیزند« کجامیری!برگردتاهمه چی رو واسه ت توضیح بدم!...»
پسرگریه درگلو، تنهامی گوید « میرم پیش مامانم...» وتوتاریکی شب گم شود.
مرد روزبعد واردخانه ی درندشتی میشود که کارتن سفارشی راتحویل دهد، اهالی توطبقه ی پائین مشغول جابه جائی اسباب واثاثیه هستند. طبقه بالاخلوت وکسی نیست، بافکر و خیال و متزلزل، به تجسس خانه می پردازد، کشوهای متعدد رابازووبسته میکند، تویکی ازکشورها یک بسته اسکانس توی یک پاکت پیدامی کند، مدتی طولانی با خود کلنجار میرود تا خودرا راضی کند و پول راتوجیبش مبگذارد. عذاب درون نسلش را در میارود، آرام ندارد، خودرابه هردر و دیواری میزند که آرام شود، افاقه نمی کند، سرآ خر میرود سراغ زنش که پلیس است، سرروی دامنش میگذارد، می گرید ومی نالد:
« من امروزپول دزدیده ام...»

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد