دیشب در خواب
کسی از گوشهی تخت
به درون خزید.
گفتم: کیستی؟
و از لبهایت دانستم
که تو هستی.
چونان نخستین بوسهمان
مرا بر جویباری سفر بود
که از بیشهای انبوه میگذشت
با بوی آشنای علف
و آوای پرندگانی ناآشنا.
شب از نیمه گذشته بود.
پس به دادن پیامکی شبانه
دل خوش کردم
و به تخت خالی خود
بازگشتم.