فدرالیسم نه بطور مطلق نفی و تخطئه می شود، و نه اینکه باید گمان داشت که آن کلید جادویی برای حل کردن دشواری های منطقه یی یا قومی است. بحث و گفتگو درباره فدرالیسم را باید از سطح به ژرفا کشانید؛ به آنجاکه آموزش اصول دانش سیاسی مشخصاً و بطور مستقیم توضیح خواهند داد چرا باید در یک جا بسراغ فدرالیسم رفت (مانند رابطه اسپانیا و کاتالونی)، و در جای دیگر آن را راهچاری نادرست (مانند پیوند میان فلامان ها و والون ها در بلژیک) تلقی نمود. پس باید این بحث را در پرتو تمرکز و تأمل روی نوع حاکمیت و شرایط تاریخی شکل گرفتن هویت یک کشور دنبال نمود، و با دقت به شرایط یگانگی حاکمیت و بویژه به پایه عینی آن یگانگی در آنجا نگریست. این موضوع را در نوشته آینده بازخواهم شکافت.
| |
نوشته پیشین درباره فدرالیسم، هم موضوع نقد آقای بهزاد کریمی قرار گرفت، هم پرسش هایی را اینجا و آنجا ببار آورد. باوجودآنکه من کوشیدم نشان دهم که در برخورد به پرسمان فدرالیسم باید رویکردی جامع نگر و روشمند داشت، ولی روشن گردید، منظور نویسنده بخوبی بیان نشده، وجان مطلب آنچنان که باید و شاید توضیح داده نشده است. از جمله پنداشته شد که نویسنده بطور مطلق راهچار فدرالی را نفی می نماید. وقتی نویسنده نوشت : « حاکمیت یا سرکردگی حق و توانایی حکومت کردن بر یک کشور است، و حکومت ها باعتبار آن، قدرت خود را اعمال می کنند. ...»، آقای کریمی آن را چنین فشرده ساخت «حکومت ابزار حاکمیت است....». پیداست که نارسایی بیانی در نوشته من وجود داشته است، وگرنه فرد روشنفکر باریک بینی چون ایشان آن را بدین صورت در نمی آورد، و نتیجه نمی گرفت :«نویسنده برای اثبات این تز سری به.....می زند». تو گویی نظر بالا درباره رابطه حکومت و حاکمیت تز شخصی مهدی رجبی است، حال آنکه تاکید بر بهم بستگی (correlation) آن دو مفهوم و آموزه (doctrine) یگانه بودن سرکردگی تز شخصی نیست، و همه نظر پردازان سیاسی دوران مدرن از ماکیاول، اسپینوزا و هابس تا لاک، منتسکیو، روسو و کانت هر یک بگونه یی در تایید آن نوشته اند، یا از کنار آن گذشته اند، بی آنکه هیچیک از در نفی آن بر آید.
خوب برفرض که چنین باشد، مگر آنها پیامبر اند که چون چنین گفته اند ، پس باید همچون بز اخفش سر تکان داد و تایید کرد. نه، نباید به گفته بزرگان فکری همچون مرجع اصلی استدلال نگریست، بلکه باید راه استدلالی درستی مستقل از اینکه فلان و بهمان چنین گفتند، در پیش گرفت. راهی که در نوشته پیش آغاز شد، و باید ادامه داد. یگانه بودن سرکردگی بازتاب خود را در همه قانون اساسی های کشورهای دمکراتیک نشان می دهد. قانون و روند تدوین آن در این اسناد خود بهترین بازنماینده یگانگی است. حتا اگر در برخی کشورها دو مجلس برای قانونگذاری در میان باشد، باز قانونی یگانه از دل همکاری یا همآوردی آنها بیرون خواهد آمد.
دوستانی دیگر پرسیدند مگر ما در ایران مسأله ملی یا قومی نداریم؟ یا اینکه پرسیدند اگر راهچار فدرالیسم را برای دشواری های قومی ایران نفی می کنید، پس برای رفع آنها چه راه حلی پیشنهاد می کنید؟
بهرحال، این اشاره بهانه یی بود برای نشان دادن اینکه باید بررسی پرسمان «فدرالیسم...» را ادامه داد، و از آقای کریمی و دیگر دوستانی که راهگشای ادامه نگارش در این زمینه شدند، سپاسگزارم. ادامه کار را بدین ترتیب دنبال میکنم :
۱ـ سخنی با آقای بهزاد کریمی
۲ـ پرسمان «ملی»،
۳ـ حاکمیت یگانه و سریشم یگانگی
۴ـ خودگردانی و فدرالیسم
پیش از ادامه مطلب، بدنیست روی این نکته دوباره تأکید کنم؛ هم درخواست من پیرامون اینکه فدرالیسم را بر متن دانش سیاسی و مقولههای بنیادی آن بررسی کنیم، هم اصرار من بر اینکه فدرالیسم را با تمرکززدایی و توزیع قدرت مغشوش نکنیم، با ذهنیت برخی از روشنفکران سیاسی ناسازگار است. نمونهها درباره اینکه فدرالیسم را اینگونه می نگرند، تنها در رسانههای چپ نمود پیدا نمی کند. در روزنامه شرق (۲۴ تیرماه ۱۴۰۲) خواندم «در این چارچوب، فدرالیسم یا خودگردانی در استان هایی بعنوان یک گزینه ممکن است زمینهساز نیل به چنین هدفی و پیشگیری از گرایش های تجزیه طلبانه بشود.» این نیز یکی از آن نمونههاست، ولی برای آنکه گفتگو یا جدل راه بجایی ببرد، باید همزبانی داشت، و برسر اینکه درک مان از موضع بحث، مشخصاً فدرالیسم چیست، توافق در میان باشد.
سخنی با آقای بهزاد کریمی
همکار عزیز، من مدتهاست که با نوشته ها یتان آشنایی دارم، و شما را نویسنده یی فرهیخته و اهل نظر بشمار می آورم. حتا اگر با برخی دیدگاه های شما همراه نباشم، باز باعتبار اینکه شما یکی از نویسندگان انگشت شمار جریان فدایی هستید که بهنگام نگارش از استقلال فکری و بضاعت روشنفکری برخوردارند، سرسری به فرآورده قلم تان برخورد نمی کنم. ولی با این همه از شما پوزش می خواهم که به نقد شما پاسخ نمی گویم، چراکه در این صورت وارد عرصه پلمیک خواهیم شد که نتیجه آن برپاشدن گردوخاک خواهد بود.
برای آنکه گفتگوی سالم و نقد سازنده پیرامون موضوعی معین بوجود آید، باید همزبانی و اشتراک نظر در برخورد با مقوله ها و اصول بنیادی در میان باشد. شوربختانه بگویم که بخش مهمی از پلمیک ما صرف آن خواهد شد تا بگوییم: «نه، منظور این نبوده»، «نه، بد برداشت شده»، «استنتاج نظری شخصی است»، و غیره. بعنوان مثال، من از پندار در معنای «اندیشه و نظر» سخن می گویم، شما از آن برداشت توهم و ایدالیسم را دارید. من از رابطه همراهی (association) درباره سیر مذاکرات نمایندگان کردها با دولت بازرگان و بروز جنگ کردستان یاد می کنم، شما آن را حمل بر رابطه سببی یعنی علّی (causality ) می کنید. من نقش تاریخ را در شکل گرفتن یگانگی مردم یک کشور بمیان می آورم، شما آن را حمل بر دترمینیسم یا «قدرگرایی» می کنید، اشکال در نگرش شما یا من نیست، مشکل در نبود همزبانی و اشتراک نظر برسر مقولههای بنیادی است.
شما حتما موافق اید که یک گفتگوی سالم نباید حالت کشتی گرفتن را بیابد که هریک بدنبال چنگ انداختن بر نقطه ضعف دیگری است. در عین حال خوب می بینید که پلمیک های سیاسی اغلب چنین حسب و حالی پیدا می کنند. پس اجازه بدهید گفتگویی را آغاز نکنیم که باحتمال زیاد حالت پلمیک و جدل شخصی را پیدا خواهد کرد. ناگفته نگذارم که برای پرهیز از این احتمال، من در نوشته پیشین باوجود انتقاد از این ایده که جوهر فدرالیسم را تمرکززدایی بشمار می آورد، نام شما را ذکر نکردم.
با این وجود، من آماده ادامه گفتگو و کار قلمی پیرامون پرسش های معین درباره موضوع های مربوط به فدرالیسم هستم، بی آنکه صورت برخورد شخصی بیابد. یعنی برخورد با موضوع را در میانه کار قرار دهیم، نه برخورد با نظر افراد را. این کار را در پایین ادامه خواهم داد.
پرسمان «ملی»، ملت یا خلق
قلم زدن درباره مفهوم ملت در فضای روشنفکری ـ سیاسی ایران کار ساده یی نیست، و من در گذشته از وارد شدن بدان پرهیز می کردم، ولی اینک چون دوستان در این باره پرسش هایی دارند، اشاره یی کوتاه به آن لازم می آید. پیش از هرچیز بگویم، من نا بهنجاری های اجتماعی از نوع زبانی، قومی و دینی را که در بخش های مهمی از کشور ایران وجود دارد، در چارچوب مساله ملی یا ملیت ها نمی گنجانم، نابهنجاری هایی که اقلیتی را دربرابر اکثریت جامعه قرار می دهند، و همواره مساله سازند.
برای من، ملت مفهومی سیاسی است، یعنی همانچه اغلب با واژگان دولت ـ ملت توضیح می دهند. ملت در معنایی که ادبیات سیاسی پیش از مشروطه می رسانید، نمی تواند در برابر واژه اروپایی (nation) بنشیند، بی سبب نیست که برخی نویسندگان سیاسی از واژگان ترکیبی بالا بهره می جویند. پس اگر قرار بر این است که مفهوم ملت یا ملی را در همراهی با ادبیات سیاسی جهانی دربرابر (nation) و (national) قرار دهیم، پس همدوسی منطقی را از دست ندهیم، و این ترتیب را همه جا رعایت کنیم.
ادبیات سیاسی جهانشمول، ادبیاتی که در اسناد سازمان ملل نیز بکار می رود، ملت (nation) را مردم یا مردمان کشوری بشمار میآورد که دارای حکومت اند، یا بزبان دیگر؛ تجسم سیاسی مردمان یک کشور در ساختار حکومتی.
بی حساب نبود اگر سازمان ملل که از اتحاد کشورها پس از جنگ جهانی دوم بوجود آمد، نام «سازمان ملتهای متحد» را بخود گرفت. پس، برای جلوگیری از درهم پیچیده شدن بحث و گفتگو، این حکم قراردادی را که ملت همان (nation) است، رعایت کنیم. واژه «قراردادی» را بدین خاطر بکار بردم تا فراموش نکنیم که تعریفها و درک های دیگری از ملت وجود دارد، و حقیقتی در این زمینه وجود ندارد، ولی درک غالب و جهانشمول از واژه و مفهوم ملت همان است که گفته شد.
برخی گمان میکنند، پذیرش این امر که ملت را اینچنین درک کنیم، موجب خسران خواهد شد، و بطور مشخص زمینهساز آن خواهد گشت که حقوق اقلیتهای «ملی» بفراموشی سپرده شود. دربرابر باید گفت، چنین نگرانی بی مورد است. چراکه سازمان ملل در سالهای پس از جنگ جهانی دوم و با نگاه به بالاگرفتن جنبش های رهایی بخش مستعمره ها ناگزیر شد گام های بزرگی در راستای شناسایی حقوق اقلیتهای «ملی» زیر نام دیگری بردارد، زیر نام «خلق»ها.
قطعنامه ۱۵۱۴ مجمع عمومی سازمان ملل بر حق خلق ها در تعیین سرنوشت خویش تأکید می کند. :«مجمع عمومی با آگاهی به........... اعلام می دارد : با تأیید اینکه خلق ها می توانند از ثروت ها و منابع طبیعی خود درراستای اهداف خویش، آزادانه بهره مند باشند و زیر بار الزام هایی که خارج از چارچوب همکاری اقتصادی بینالمللی مبتنی بر اصل منافع متقابل و حقوق بین الملل اند، قرار نگیرند.... ۱ - محکوم ساختن خلق ها به وابستگی، استثمار و زیر سلطه بیگانه بودن، به منزله انکار حقوق اساسی بشر بوده، و مغایر با منشور سازمان ملل متحد و مانعی برای ترویج صلح و همکاری جهانی است. ۲ - همه خلق ها حق تعیین سرنوشت خود را دارند که به موجب آن، آنها آزادانه موقعیت سیاسی خود را تعیین می کنند و آزادانه در راه توسعه سیاسی، اقتصادی و اجتماعی خود حرکت می نمایند..... ۱۴ دسامبر ۱۹۶۰.» برگردان مستقیم از سایت سازمان ملل ()
برای آنکه موضوع بیشتر ملموس باشد و اهمیت حقوقی – سیاسی مفهوم خلق و جایگاه آن در این سند سازمان ملل بخوبی درک شود، مثالی در این رابطه از کشور فرانسه می آورم که در عین حال برای رد این اتهام که خرده گرفتن بر فدرالیسم بمعنای نفی حقوق اقلیت های «ملی» است، مفید خواهد بود.
خلق کُرس یا ملت کُرس
مردم ساکن جزیره کُرس در دریای مدیترانه، از سال ۱۷۶۸ بزور وارد قلمرو پادشاهی فرانسه شدند، و روند همرنگ و هم خو شدن با فرانسوی ها را آغاز کردند. مردم کُرس پیش از آن زیر سلطه حکومت ژن (حکومتی مستقر در شمال غربی ایتالیا) بودند، و تاریخ دورتر آن نشانی از برقرار شدن حکومت ملی در این جزیره بدست نمی دهد. مردم کُرس در سال ۱۷۲۹ علیه سلطه حکومت ژن شوریدند و توانستند حکومتی دمکراتیک در منطقه مرکزی آن جزیره بوجود آورند که نزدیک به چهل سال در حال جنگ با ژن بود. ولی این حکومت در منطقه مرکزی، کوهستانی و روستایی این جزیره برپا شده بود، و حکومت ژن بر شهرها و بنادر آنجا حکمرانی می کرد. سرانجام، درپی توافق ژن با فرانسه، جزیره کُرس به این کشور واگذار شد، و فرانسوی ها بسرعت نیروهای حکومت کُرس را در هم شکستند، و جزیره را آرام کرده و بر سرتاسر جزیره مسلط شدند، و روند ادغام کردن سیاسی و اداری کُرس در فرانسه آغاز گردید.
۲۱ سال پس از آن تاریخ، انقلاب کبیر فرانسه آغاز گردید، و کُرسی ها بصورتی فعال در این انقلاب علیه اشراف فرانسوی شرکت کردند. مجلس موسسان بومی کُرس که در شرایط انقلابی تشکیل شده بود، رای به پیوستن کُرس به فرانسه انقلابی داد. یعنی یگانگی سیاسی و اداری کُرس و فرانسه از حالت زوری بدر آمد. یکی از پیآمدهای این ماجرا سربر آوردن یک جوان نظامی کُرس بنام ناپلئون بناپارت بود که ۱۱ سال پس از انقلاب به رهبری حکومت و سپس امپراتوری فرانسه رسید.
با این وجود، روند ادغام فرهنگی کُرس در فرانسه روندی موفق نبود. اگر فرانسه توانست در رابطه با برتانی روند ادغام فرهنگی آن منطقه را در کشور فرانسه با کامیابی به پیش ببرد، در مورد کُرس، فرجام کار در شرایط امروزین حکایت از آن دارد، که مردم بومی کُرس خود را متمایز از فرانسوی ها می دانند، و گرایش های ناسیونالیستی و هوادار خودمختاری یا استقلال نیرومند است (اینکه غالب است یا نه خود بحث دیگری است).
این حکم درباره مردم اهالی جزیره کالدونی نو در اقیانوس آرام نیز راستی دارد.() حکومت مرکزگرای فرانسه خارهای چندی از گذشته مستعمراتی خویش در پای دارد، خارهایی که بیانگر وجود هویتهای متمایز دربرابر هویت یگانه کشور فرانسه است. ولی در اینجا روی موضوع کرس و رابطه آن با فرانسه مکث می کنیم.
درنتیجه شکل نگرفتن یگانگی لازم بین کرس و فرانسه، مناسبات مردم بومی این جزیره با حکومت فرانسه هراز چندگاهی گرفتار بحران می شود. اوضاع بگونه یی است که حتا بخشی از هیات حاکمه فرانسه بدین نتیجه رسیده است که باید دربرابر خواست ناسیونالیست های کُرسی انعطاف بخرج داد، و حقوق خودگردانی برای کُرس قائل شد.
چند سال پیش، طرحی از سوی حکومت فرانسه بمیان آمد، مبنی بر پذیرش این امر که مردم کُرس را یک خلق بحساب آورد، یعنی خلقی متمایز از فرانسوی ها. ولی دادگاه عالی قانون اساسی آن را رد کرد. پذیرش رسمی اینکه اهالی جزیره کُرس یک خلق بشمار می روند، پیآمدهای سیاسی و حقوقی مهمی بدنبال می آورد، از جمله پذیرش حقوق خودگردانی یا همان خودمختاری برای این جزیره، یعنی حرکت در راستای مفاد قطعنامه ۱۵۱۴ سازمان ملل متحد. کوتاه سخن، مساله روابط کُرس و فرانسه همچون استخوان لای زخم می ماند، و گهگاه بحران نوینی پدیدار می شود.
پرروشن است که مناسبات کُرس و فرانسه نیازمند بازنگری و بیرون آوردن آن از چارچوب کنونی و حرکت بسمت یک رابطه نوع فدرالی است. مجلس محلی کُرس مانند مجلس های محلی استان های دیگر فرانسه حقوق ویژه مانند اداره آموزش، اداره راه و وسائل رفت وآمد عمومی و غیره داراست، ولی تصمیم های آن می تواند توسط دولت مرکزی نقض گردد، و اندام های اداری محلی ناگزیر از همکاری و هماهنگی با فرماندار گماشته پاریس اند.
این وضعیت نامطلوب از نظر کُرسی ها ناشی از آن است که کُرس از حق حاکمیت یا سرکردگی برخوردار نیست. برعکس، اگر شان سیاسی کُرس به خودگردانی واقعی دگر سان گردد، آنگاه مجلس محلی حق قانون گذاری در چارچوب حقوق ویژه جزیره کُرس را در آنجا خواهد داشت، و دولت مرکزی فرانسه نخواهد توانست همچون قادر مطلق عمل کند. در اینصورت، اصل یگانگی حاکمیت فرانسه در رابطه با کُرس لغزان خواهد گشت. لغزان شدن حاکمیت یگانه فرانسه در رابطه با کرس چنانکه در نوشته پیشین توضیح دادم، ریشه در یگانه نشدن سازه های یک کشور، یعنی کرس با فرانسه و مشخصاً این داده مهم است که کرسی ها در فرانسوی انگاشتن خود مشکل دارند.
می بینیم کشوری که در اروپا نماد مرکزگرایی است، و حکومت آن دست کمی از پادشاهی مشروطه ندارد، چگونه کمیت اش از لحاظ یکدستی و یکپارچگی حاکمیت یا سرکردگی در رابطه با پاره یی از تمامیت کشور خود می لنگد. احتمال اینکه فرانسه در آینده پذیرای آن شود که اهالی جزیره کُرس یک خلق بحساب آیند و در نتیجه برخوردار از حقوقی که در سند بالای سازمان ملل از آنها یاد می شود، گردند، کم نیست. ولی اگر چنین دگرگشتی فراهم آید، در رابطه با گفتمان ما یعنی فدرالیسم، چگونه باید بدین تجربه نگریست؟
گرایش به فدرالیسم در فرانسه مرکزی () نه پژواکی دارد، و نه هوادار، در عوض در خواست تمرکززدایی بس فراوان است و پرطنین. با این وجود، احتمال اینکه در آینده سازوکار خودگردانی در کُرس پیاده شود، کم نیست، یعنی آنچه آماج نهایی فدرالیست های ایرانی بشمار می رود. در اینصورت رانه اصلی چنین تحولی همانا همگون نشدن فرهنگی و تاریخی کُرس و فرانسه است، نه اصرار بر پیاده کردن سازوکار فدرالیسم در آنجا. بزبان دیگر، چون سیر یگانه شدن فرانسه و کُرس پیشینه درازی ندارد، و روند ادغام فرهنگی و اجتماعی کُرس در فرانسه بدلایل مختلف با دشواری ها و موانعی روبرو گردید، سریشم پیوستگی و یگانگی کُرس و فرانسه نیرومند نشد، و تمایز ها و حالت های خودویژه کُرس پایدار ماندند. سرنوشت مناسبات کُرس و فرانسه را بطور کلی سیر تاریخ 250 ساله زندگی مشترک آنها تعیین می کند، و بطور مشخص وابسته به سیاستهای حکومت فرانسه و اندرکاری آن با حسب و حال کنونی مردم بومی است.
سخنی از سر نتیجهگیری میان راهی
از تجربه کرس و فرانسه، نتیجههایی چند میتوان بیرون کشید، ولی من روی رابطه پرسمان ملی با حاکمیت مکث میکنم که خود زاویه یی دیگر از همان موضوع رابطه حاکمیت یگانه و فدرالیسم است که در نوشته پیشین بررسی شد.
نخست اینکه با کنار نهادن درک غیرسیاسی از واژه ملت بسوی همزبانی برویم، و ملت را در معنای سیاسی آن بکار گیریم، و برای توضیح آن واقعیتی که در پس واژه ملت می دیدیم، از واژه خلق مدد بگیریم. با این کار، خود را با ادبیات سیاسی و رسمی جهانی همزبان خواهیم کرد.()
دوم اینکه اگر بخشی از مردم یک کشور بدلایل مختلف به مرتبه داشتن هویتی یگانه با کل کشور، تاریخ و مردمان آن نرسیده باشند، یعنی در اصل هویتی متمایز در کنار نزدیکی هایی با آن کشور داشته باشند، و بزبانی، «ملت» و خلق ویژه و متمایزی را تشکیل بدهند، در اینصورت پایه عینی شکل گرفتن حاکمیت یگانه متزلزل خواهد شد، و حکومت این کشور در رابطه با آن بخش یا منطقه بناچار فاقد یگانگی و یکپارچگی خواهد بود.
توجه داشته باشیم، در چنین حالتی، ما بظاهر با توزیع قدرت و عدم تمرکز در حکومت روبرو می شویم، ولی مساله اصلی و جوهری همانا توزیع سرکردگی یا حاکمیت است. توزیع قدرت و تمرکززدایی حکومت جنبه فرعی نسبت به این حقیقت دارد که سرکردگی (soverignty- souverainté) یگانه متزلزل شده است. این نتیجهگیری بازتاب این نگرش دیرینه در فلسفه سیاسی است که سرشت حکومت را تابع و وابسته به نوع سرکردگی می داند. آن کس که این پیوند تنگاتنگ بین حاکمیت و حکومت را از نظر بیندازد، در تحلیل و ارزشگذاری حکومت و قدرت با دشواری روبرو خواهد گشت.
با این حساب، اگر دوباره به پرسمان فدرالیسم برگردیم، چنانکه در نوشته پیش یادآوری شد، درحالتی که حاکمیت در یک کشور از یگانگی لازم بدلایل مختلف بی بهره باشد، حکومت نیز به پیروی از آن، گرایش به چند پارچگی و توزیع پیدا می کند، و فدرالیسم یکی از اشکال این گرایش یا وضعیت است.
بنابراین، فدرالیسم نه بطور مطلق نفی و تخطئه می شود، و نه اینکه باید گمان داشت که آن کلید جادویی برای حل کردن دشواری های منطقه یی یا قومی است. بحث و گفتگو درباره فدرالیسم را باید از سطح به ژرفا کشانید؛ به آنجاکه آموزش اصول دانش سیاسی مشخصاً و بطور مستقیم توضیح خواهند داد چرا باید در یک جا بسراغ فدرالیسم رفت (مانند رابطه اسپانیا و کاتالونی)، و در جای دیگر آن را راهچاری نادرست (مانند پیوند میان فلامان ها و والون ها در بلژیک) تلقی نمود. پس باید این بحث را در پرتو تمرکز و تأمل روی نوع حاکمیت و شرایط تاریخی شکل گرفتن هویت یک کشور دنبال نمود، و با دقت به شرایط یگانگی حاکمیت و بویژه به پایه عینی آن یگانگی در آنجا نگریست. این موضوع را در نوشته آینده بازخواهم شکافت.
مهدی رجبی
تیرماه ۱۴۰۲
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد