به خاطر تو
به خاطر هرچیز کوچک و هرچیز پاک به خاک افتادند
به یاد آر
عموهایت را میگویم
احمد شاملو
دستی در هنر، چشمی بر سیاست، کتاب خاطرات زندان رضا علامه زاده است؛ از روز دستگیری، اول ماه مهر سال ۱۳۵۲ تا روز آزادیاش پنجم آبان ماه ۱۳۵۷. او در نوشتن خاطراتاش از این سالها به سالهایی قبل از آن هم که به این اتفاق یا به این "پرانتز"(۱) در زندگیاش و آدمهایی درگیر با آن ربط داشته، مراجعه میکند و با این برگشتها، به این دوره زمانی حجم بیشتری میدهد. ساختار کار او کشف حقیقت است. دیدن درست واقعیت و تعقیب آن. "اگرنیاز و اشتیاق نسل تازه را به دانستن از پرجنجالترین پروندهی سیاسی حکومت شاه در دههی آخر سلطنتش نمیدیدم، و اگر روز به روز شاهد انتشار گزارشاتی مخدوش از آن پرونده و بازیگرانش نمیبودم، هرگز انگیزه کافی برای بازگشت دردناک ذهنیام به آن دوران و گزارش کردن آن به صورت یک کتاب در خود نمیدیدم"(۲)
نویسنده با گزیدن این ساختار در کتابِ خاطراتِ زندان میخواهد، دروغ، شایعه و اغراق را پس بزند و حقیقت یا واقعیت را جای آن بنشاند. رضا علامهزاده چه آگاهانه و چه ناآگاهانه این ساختار را برگزیده یا چه هنگام نوشتن بر آن دست یافته، کار به گونهای پیش میرود که گزارش او چیزی فراتر از یک گزارش ساده میشود.
این نوشته یا نقد و نگاه، به حرفها و ماجراهای طرح شده و برخاسته از موضوع پروندهی زندانی او در این کتاب کاری ندارد. بارها از آن گفتهاند و تکرار آن هیچ فایده ای ندارد. تعقیب و پرداختن به آنها روح و جان چیزی را که در این کتاب دیدهام پژمرده و بیرنگ میکند. پس مراجعه به آنها فقط در وقتهایی صورت میگیرد که به تعقیب خط افقی وقایع و مسیرهای طی شده نیاز باشد. در اصل چیز دیگری است که من را به کار نقد و بازخوانی این کتاب کشانده است.
خاطرات زندان علامه زاده با ورود نابهنگام دو مرد جوانِ مامور ساواک به خانهاش برای دستگیری او وقتی پسرش، نیمای ده یازده ماهه، در خواب بوده آغاز میشود. در آن لحظه با توجه به چشمهای نگران رضا از این که در غیبت او چه اتفاقی برای نیمای ده یازده ماهه میافتد، از یکسو جهانی انسانی و عاطفی و از سویی دیگر و برابر آن، جهانی بیرحم و بی عاطفه ساخته میشود. زیرا ساواکیها بی توجه به تمنا و خواهشهای مکرر او که بگذارند حداقل به همسرش زنگ بزند تا زودتر به خانه برگردد، او را با خود میبرند. این دو جهان که در صفحه آغاز این خاطرات برابر هم ساخته شده در سرتاسر این کتاب با ابعادی وسیعتر دنبال میشود.
"سر کوچه خاکی، یک پیکان با دو مرد جوان دیگر، هم تیپ خود آنها، منتظر من بودند. کوچه از خیابان اصلی کمی پرت و بسیار کم رفت و آمد بود. یک لحظه چشمم از دور به زن صاحبخانه افتاد که زنبیل به دست از خرید برمیگشت. همان لحظه یکی از مردان مرا به درون ماشین هُل داد و نتوانستم بفهمم آیا زن صاحبخانه مرا دیده است یا نه. نزدیک به یک ماه در دردناکترین دوران زندگیام، وقتی با کف پای آش و لاش در سلول انفرادی بازداشتگاه اوین نگران بازجویی های بیشتر بودم، میلیونها بار این صحنه را در ذهنم مثل فیلم پس و پیش کردم تا بخودم اطمینان بدهم که زن صاحبخانه مرا در حال سوارشدن به آن پیکان دیده و بنابراین پیش از بیدار شدن نیما سر وقت او رفته است."(۳)
به محض رسیدن به اوین او را به زیر زمین معروف آن میبرند و دست و پایش را به یک تخت فلزی میبندند و سه نفر به نوبت با کابلهای باریک و کلفت به کف پایش شلاق می زنند.
"از حدود ظهر که به اوین رسیدیم تا شاید حدود نه شب که زیر بغل من را گرفتند و با پاهای ورم کرده و خون آلود به سلول انفرادی معروف به سلول های بالا بردند به تناوب دست به دست شدم. یادم نمیرود وقتی در سلول را پشت سرم بستند احساس کردم بالاترین آرامش ممکن را یافتهام. گویی این در هرگز باز نخواهد شد. و من دیگر در مقابل یک چنین بیرحمی از سوی آن ها قرار نخواهم گرفت.در البته بارها و بارها باز شد و من بارها با تک تک آن سه نفر روبرو شدم"(۴)
در همان روزهای اول بازداشت وقتی رضا را از سلولاش به اتاق بازجویی میبردند، اجازه میدادند توی راه چشم بندش را بالا ببرد تا زیر پایش را ببیند. او در همین فرصتهای کوتاه، با دیدن جوی کوچک زیر پلی که از روی آن میگذشت خاطره ای از سه سال قبل از دستگیری، وقتی دستیار آربی آوانسیان در فیلم چشمه بود، به یاد میآورد
" همین آبراه کوچک که در فاصله میان ترس بازجویی و تنهایی سلول قرار داشت در بازگشت از هر بازجویی به سلول ذهنم را با خود به بیرون میبرد،؛ به مقابل رستوران باغچه اوین"
در این خاطره، نویسنده همراه است با یک گروه فیلمبرداری برای گرفتن یک صحنه از حوضچهای که آب آن از دل دیوار سنگی باغ اوین بیرون میریخت. آربی آوانسیان "همین حوضچه را که بر دیوار سنگی باغ اوین تعبیه شده بود برای یک صحنه از فیلمش انتخاب کرده بود"(۵)
وقتی گروه در کار آماده سازی صحنهاند یک جیپ ارتشی از کنار آنها با سرعت بسیار زیاد میگذرد و اگر دستیار فیلمبردار، دوربین را به سرعت کنار نمیکشید ممکن بود به آن بزند. در بار دوم وقتی باز آن جیپ ارتشی میخواهد همان کار را تکرار کند دستیار فیلمبرداری میدود جلو و جیپ را متوقف میکند و با عصبانیت گوش راننده آن را میپیچاند. گروه فیلم برداری بعد از رفتن جیپ از گیجی حادثه بیرون نیامدهاند که میبینند این بار همان جیپ با یک کامانکار ارتشی به دنبالش که دست کم ده سرباز مسلح در آن بودند به سراغشان میآید. در این جا هم با پدیداری نمادهایی از جهان بیرحم( سربازان مسلح و کامانکار ارتشی، آماده برای تنبیه خاطی) و نمادهایی از جهان انسانی- عاطفی(گروهی اهل هنر و سینما که کارشان فیلم برداری از منظرهای از طبیعت است) برابر هم قرار میگیرند. رضا مینویسد: "تازه متوجه خطری که پیش آمده بود شدیم. راننده جیپ یکی از استوارهای بازداشتگاه اوین بود که آمده بود تا تلافی تحقیری که جلو جمع شده بود را بر سر دستیار فیلمبردار ما درآورد. صحنه با حضور استوار زخم خورده و سربازان سر نیزه به دست چنان سنگین بود که برای دقایقی نفس همه بند آمد. به ویژه آن که در پشت این نمایش قدرت نیروی هراسناک ساواک خوابیده بود."(۶)
رضا سالها بعد، هنگامی که در هلند و در تبعید مشغول نوشتن خاطرات زندانش است با برگشتن به آن روزهای بیترحم شکنجه، دو چیز را در آن وقت که در سلول بود به یاد میآورد. تنها ماندن فرزندش در خانه و شکنجه شدن دوست بسیار نزدیک و یار و غارش عباس سماکار که در فاصله های تنفس او شکنجه میشد. "من هنوز به یاد دارم که در آن عصر بی ترحم شکنجهی مداوم، وقتی نیمی از ذهنم به فرزند رها شدهام در خانه بود و نیمی دیگر به راه فرار از شکنجه بیشتر، گاهی مرا از زیر زمین برمیگردانند، دست و پایم را به تخت می بستند و با پرسشهای تازه زیر فشارم میگذاشتند. روزهای بعد در تنهایی سلول برایم مسلم شد که آن کس که در فاصلههای تنفس من شکنجه میشد دوست نزدیک من عباس سماکار بود."(۷)
در جهانهای گوناگونِ عاطفیِ ثبت شده در کتاب، دوستی و فکر کردن به دوست، پارهی بیتاب وجودی نویسنده است. میل به انجام کاری سیاسی که منجر به بازداشت و محکومیت او به حبس ابد شد نیز از تلالو نیرومند این حس در وجود او سرچشمه گرفته است. در واقع عاطفه و دوستی انگیزه اصلی او برای شرکت در این کار سیاسی بود.
بهار ۱۳۵۲ وقتی مشغول برنامه ریزی برای فیلم شاهد، دومین فیلم کوتاهش بود در صفحه اول روزنامهها خبر حکم اعدام برای پنج نفر از رهبران سازمان رهایی بخش خلقهای ایران تکانش داد. عکس و اسم هر پنج نفر را هم زده بودند. او مینویسد، "با دیدن اسم و عکس یکی از آنها میخکوب شدم: داود ایوز محمدی."(۸) با داود در دبیرستان فروغی (تهران) همکلاس بود و از او خاطرههایی انسانی زیاد داشت. داود جوان بزن بهادر و نترسی بود که از بچههای ضعیف همکلاسی در مقابل گردن کلفتهای مدرسه حمایت میکرد."دیدن عکس داود بر روی صفحه اول روزنامهها و حکم اعدام برای او مرا برای مدتی دیوانه کرد. واقعاٌ دیوانه کرد، نه اصطلاحاٌ. یکباره از این که این چنین درگیر خانه و خانواده و کار فیلمسازیام شده بودم نفرتم گرفت."(۹) در همان روزهای سردرگمی و نفرت از خود و پیرامون بود که باخبر میشود در مراسم پایانی جشنواره جهانی فیلم کودکان و نوجوانان که فیلمی از او به نام "دار" نیز در آن گنجانده شده، شهبانو فرح هم حضور پیدا میکند و کارگردانان و بازیگران به او معرفی میشوند. بعد از شنیدن این خبر "همان روز در بازگشت به خانه فکری به ذهنم خطور کرد که نطفهی سوء قصد به خاندان سلطنت داشت! با خود اندیشیدم حالا که قرار است در مراسم پایانی جشنواره جایی که همهی خبرنگاران و میهمانان خارجی حضور دارند به روی صحنه فراخوانده شوم چه با شکوه خواهد بود از این فرصت استفاده کنم و متن از قبل آماده شدهای را در دفاع از زندانیان سیاسی و اعتراض به شکنجه بخوانم. دستگیر هم شدم، شدم. خبر این کار در دنیا خواهد پیچید. و ضربهای کاری به رژیم ضد مردمی شاه خواهد خورد. این فکر در آن روزهای پس از دیدن عکس داود ایوز محمدی در میان محکومین به اعدام، کمی آرامم کرد."(۱۰)
ماجرای شکنجه، محاکمه و در انتها محکومیت به حبس تعدادی از این گروه و اعدام خسرو گلسرخی و کرامت دانشیان که به تفصیل در خاطرات رضا آمده، اوج بیرحمی دادگاههای حکومت شاه و سازمان امنیت را نشان میدهد. شکنجه و محکومیت تعدادی هنرمند آزادیخواه که هیچ اقدام عملی و مشخصی علیه حکومت شاه، آن طور که در پروندهشان آمده و برای آن بازجویی و شکنجه شده بودند، نکرده بودند. علامهزاده در بیان ناباوری، حیرت و اندوهشان، از شنیدن احتمال اجرای حکم اعدام برای خسرو گلسرخی و کرامت دانشیان مینویسد، "یادم نمیرود لحظهای را که از درز در دیدیم که خسرو و کرامت را از سلولشان بیرون میبرند. هرسه ( طیفور و رضا و عباس) بیاختیار روی زمین زانو زدیم. یادم نیست صدای خسرو بود یا کرامت که گفت بچهها خداحافظ، دارند ما را میبرند به قصر. چند دقیقه بعد وقتی صدای رفت و آمد در راهرو قطع شد از خشکی درآمدیم و با شدت به در زدیم. سخت عصبی بودیم. استواری آمد و با همدلی گفت هیچ جای نگرانی نیست چون همه عفو شدهاید و حکم اعدامتان به حبس ابد تقلیل یافته. آن دو را حالا بردند شما را هم فردا میبرند زندان قصر. آرزو داشتیم حرفش را باور کنیم. ولی نکردیم. دلشورهای که ریشه در دل آگاهی غیرقابل کنترلی داشت لحظه به لحظه بیشتر روحمان را میخراشید.
دوباره در زدیم. این بار حتی شدیدتر. به نگهبان که کلافه شده بود گفتیم میخواهیم همین حالا سروان دادرس را ببینیم. انتظاری که پایان ناپذیر به نظر میرسید با آمدن ماموری پایان یافت. مامور چشممان را بست و هر سه را به دنبال خود به دفتر سروان دادرس برد. دادرس و یکی دو بازجوی دیگر وسط اتاق ایستاده، منتظر ما بودند. قیافهشان گرفته و عبوس بود. از آن حالت تهدیدآمیز همیشگی فاصله بسیار داشتند. بی تردید میدانستند دستکاریشان در واقعیت داشت به یک فاجعه ختم میشد.
دادرس با صدایی آرام انگار خبر بدی را میخواست بدهد گفت: "اعدام شما به حبس ابد تخفیف پیدا کرد."
خوب یادم هست که عباس بلافاصله پرسید: " خسرو و کرامت چی؟" دادرس مکثی کرد و با صدای شکسته گفت: "کاری از دست من برنمیآید. مگر خدا نجاتشان بدهد."
وقتی به سلول برگردانده شدیم انگار با هم قهر بودیم. خجالت میکشیدیم به چشم هم نگاه کنیم."(۱۱)
رضا در نوشتن این خاطره، حیرت و استیصال بازجویش را هم از این حکم ناعادلانه ثبت کرده است. "خدا" در جملهی سروان دادرس گویی کسی نیست جز سران ساواک و شاهنشاه آریامهر که بعد از بازگشت از سفر تعطیلاتی این حکم را امضا کرده بود.
رضا در ثبت صحنهی ورودشان به زندان سیاسی قصر، خودش و طیفور و چند تنی از هم پروندههای آنان، ماجرایی را در کتابش نقل میکند که برای معرفی چهره سرهنگ زمانی و نوع برخورد لومپنی او در بکارگیری زبان اراذل و اوباش و تجسم روزها و سالهایی که آنها در زندان و در سایهی ریاست این نوع از سرهنگان در پیش دارند، بسیار گویاست. داستانی چه بسا تکراری، اما واقعی و روشن در افشای فرهنگ همان جهان بیرحم.
در همان لحظه ورود به زندان سیاسی قصر، سرهنگ زمانی، آنها را که بعد از تفتیش بدنی به اتاقش برده بودند، همراه با یک زندانی عرب عراقی به نام حاج ایوب که فارسی را به سختی حرف میزد در یک نیم دایره جلو میزش به صف کرد و بعد برای نسق گرفتن از آنها گفت اگر فکر میکنید زندان سیاسی مثل یکی دو سال قبل است کور خواندهاید سیاست عوض شده. رضا در نقل ادامه این ماجرا مینویسد: "بعد پرسید آیا نام فلان زندانی عادی را شنیدهایم(آن زندانی که نامش را به خاطر نمیآورم آن روزها به دلیل تجاوز به بچهها مثل اصغر قاتل شُهره بود) وقتی کسی جواب نداد، سرهنگ گفت او حالا در زندان قصر زندانی است و اگر هریک از ما کاری خلاف مقررات بکند میفرستدش در سلول او تا جرات نکند کونش را از دیوار جدا کند..... بعد رو کرد به حاج ایوب و گفت تو حاج ایوب می توانی یک ماهی یکبار نامه به عراق بفرستی. حاج ایوب بی آن که منظوری داشته باشد گفت: از نظر من اشکال ندارد.
سرهنگ زمانی نه گذاشت و نه برداشت و با غضب فریاد زد: جاکش! از نظر من اشکال ندارد، نه از نظر تو عرب زبان نفهم!"(۱۲)
نویسنده با درک چنین فضایی حاکم بر زندان سیاسی، در بیان روحیه و اوضاع و احوال فکریاش در همان ابتدای ورود به زندان قصر مینویسد: "از نظر سیاسی تکلیفم دیگر با خودم روشن بود. در همین مدت کوتاه مثل یک زندانی جا افتاده راهم را برای خودم روشن کرده بودم. عمیقا به این باور رسیده بودم که اگر با چنین حبس سنگینی در زندان هستم صرفا به خاطر جو اختناق در جامعه است نه این که من دست به کار خلاف بزرگی زده باشم. بنابراین نه اهل معذرت خواهی و کوتاه آمدن بودم، و نه اهل دهن کجی به مقررات زندان و مشکل آفرینی"(۱۳) و با این نتیجهگیری به این فکر میرسد چون امکانی برای فیلم ساختن یا دیدن یک فیلم خوب دیگر برایش میسر نیست، عاقلانه است سینما و فکر کردن به آن را ببوسد و کنار بگذارد و با وقت نامحدودی که به داشتنش محکوم شده به مطالعه در زمینه هنر و ادبیات بپردازد.
اما جهان بیرحم در سیمای سرهنگ زمانی و سرگرد یحیایی همین جهان محدود برنامهریزی شده برای حفظ خود در آن وضعیت تحمیل شده بر او را هم نمیپذیرند. شرح ماجرای او با سرگرد یحیایی، رئیس زندان سیاسی قصر و به دنباله آن، مجازاتی سنگین و باور نکردنی برای او و باز بر سر هیج چون در اتاق یکی از دوستانش مشغول کتاب خواندن با هم بودند، اوج شقاوت و بیرحمی این جهان را نشان میدهد. رضا را دو هفته قبل از برخوردش با سرگرد یحیایی به همین خاطر زیر هشت برده بودند و او هم در پاسخ به افسر نگهبان، بنا بر عهدی که با خود گذاشته بود مشکل آفرینی نکند، همان حرفی را زده بود که به پاسبان بند زده بود:"در بند عمومی این کار خلافی نیست" بار دومی که باز برای توضیح همین عمل او را به دفتر سرهنگ یحیایی میبرند رضا سعی میکند در پاسخ به پرسش تند سرهنگ همان حرف قبلیاش را تکرار کند و توضیح بدهد که با آشناییاش به قوانین زندان کار خلافی نکرده است، اما سرهنگ یحیایی، با زبان لومپنها و اراذل و اوباش، همان زبان سرهنگ زمانی، شروع به پرخاش به او میکند. او در توضیح این واقعه مینویسد "مرا مستقیم به اتاق سرهنگ یحیایی، که قبلاٌ اتاق سرهنگ زمانی بود بردند. سرهنگ یحیایی با اخمی درهم، محصور در میان چندین افسر وسط اتاق ایستاده بود..... صحنه خصمانهتر از آن چیده شده بود که شانس رهایی به ذهنم خطور کند.
سرهنگ با صدایی فریاد مانند پرسید: چرا فرمان مرا اجرا نکردی؟
شروع کردم بگویم که، "من در اتاق شماره..." که دوباره داد زد: " مردیکه، میگم چرا فرمان منو اجرا نکردی؟"
یک لحظه به یاد زیرزمین شکنجه در اوین افتادم. فضای ایجاد رعب و وحشت همان بود. ولی من دیگر همان نبودم.
دوباره سعی کردم توضیح بدهم: "مقررات زندان این است که..."
سرهنگ یحیایی این بار با خشمی بیشتر فریاد زد: "مقررات زندان را من تعیین میکنم، زن جنده!"
بی اراده و با خشمی مشابه به یکباره از دهانم پرید:"خودتی!"
اولین کشیده را خودش بیخ گوشم زد. طوری که خوردم زمین. تنها توانستم سرم را لای بازوانم پنهان کنم تا لگدهای افسرها که بی محابا میزدند چشمم را درنیاورد..... سر و سبیلم را با خشونتی به یادماندنی تراشیدند، لخت مادرزادم کردند و با یک دست لباس کتانی نازک زندان در حالی که سروان ژیان پناه (دژخیم ترین افسر زندان) پیشاپیش، و استوار ستار مرادی(که هیچ چیز به اندازه شکنجه کردن زندانی شادمانش نمیکرد) پشت سر و دو پاسبان در دو سویم بودند با چشم بسته به سوی شکنجهی بدنی بیشتر ، از در سنگین زندان سیاسی شماره یک قصر، بیرونم بردند."(۱۴)
نویسنده پیش از پرداختن به روزهای شکنجه شدن و شلاق خوردنهای وحشیانه و تنبیههای طاقت فرسا در سلول انفرادی و بندهای معروف به بند شیرکشخانه و عادی و چگونه گذراندن روز و شبهایش در این بندها و دربدریهاش و نهایت تبعید شدنش به کرمان پس از برخورد با سرهنگ یحیایی، به اختصار مینویسد: "آن چه در آن روز با در رفتن" خودتی!" از زبانم شروع شد و پس از پنج ماه دربدری از این زندان به آن زندان (زندان مجرد، زندان کمیتهی ضد خرابکاری، زندان اوین، بند شیره کشخانه و بند پنچ زندان عادی) در نهایت با تبعیدم به زندان کرمان خاتمه یافت تنها در یک رمان سوررئالیستی قابل بازگویی است."(۱۵)
دفتر خاطرات رضا تا این لحظه نشان میدهد چگونه در مراحل گوناگون، این دستگاه بیرحم قدرت، با اعمال شکنجه و نادیده گرفتن حسهای انسانی او تمام سعی اش بر آن بوده که شخصیت او را چون یک زندانی سیاسی خُرد کرده و او را به پرتگاه ویرانی بکشاند. رضا در این دوره پنج ماهة دربدری از این بند به بندی دیگر و روبرو شدن با انواع شکنجهها و فشارهای طاقت فرسا و غیرقابل تحمل، در یک جا، احساس می کند دیگر نمی تواند تاب بیاورد. وقتی او را به بند شیرکشخانه میبرند به دستور سرهنگ یحیایی که مجازات شلاق و حبس رضا در سلول انفرادی، هنوز دیو درونش را آرام نکرده، جای محدودی برای او در نظر میگیرند که باید شب و روز را در همان محدوده جا به حالت نشسته بگذراند.
محکومیت زندانی در نشستن در یک جا در طول روز و شب، یادآور تابوتهایی است که حاج داود در زمان حکومت جمهوری اسلامی در زندان قزلحصار برای تنبیه زندانیان سیاسی در دهه شصت در بندها ساخته بود. شهرنوش پارسیپور که در سالهای زنداناش در دهه ۶۰، مدتی را در این تابوت ها گذرانده بود توصیفی مشابه توصیف رضا از آن وضعیت دارد."عاقبت مرا به سوی دستگاه بردند که به نظرم واژه گور یا قبر برای آن مناسبتر بود. از زیر چشمبند به اطراف نگاه کردم. اتاق بزرگی بود. فضای کنارههای اتاق را با استفاده از تختههایی که در وسط تختخوابهای زندان جا میافتد و سطح آن را تشکیل میدهد به ابعادی به اندازه گور تقسیم کرده بودند. در هرگور یک زندانی با چادر و چشمبند رو به دیوار نشسته بود... مرا هم در یکی از گورها نشاندند......ترتیب برنامه چنین بود که افراد صبح که از خواب برمیخاستند باید در سرجاهای خود مینشستند.....پس از صبحانه یک یک افراد را به دستشویی میبردند...(و بعد برمیگشتند و دوباره) افراد به صورت نشسته باقی ماندند...بعد اجازه می دادند که زندانیان تا ساعت 3 دراز بکشند. البته در این فاصله یک به یک برمیخاستند تا دوباره به دستشویی بروند. از ساعت 3 تا زمانی شام بدهند زندانیان دوباره می نشستند و در سکوت از زیر چشمبند به پتوی مقابلشان خیره میشدند."(۱۶)
رضا مینویسد"پاسبانی که مرا به بند آورد جایی را روی زمین، درست جلو دالانی که به بند ۳ راه داشت تعیین کرد و دو پتوی سربازی به دستم داد و با شرمی که در صدایش بود گفت دستور دادهاند که همین جا بنشینی و تکان نخوری. اگر خواستی به دستشویی بروی باید مامور را صدا کنی تا با هم بروید و برگردید. .... بعد رو به زندانیانی که نگاه پرسانشان را به من دوخته بودند کرد و گفت این زندانی تنبیهی سیاسی است و کسی حق ندارد با او حرف بزند."(۱۷)
این وضعیت طافت فرسا، هم رضا را میشکند و هم پارسی پور را سالها بعد در زندان جمهوری اسلامی. رضا مینویسد: "دو روز نکشید که این فشار تازه برایم غیرقابل تحمل شد و برای اولین بار در طول زندانی بودنم، پس از سه سال و نیم حبس کشیدن و جا افتادن کامل، به طور جدی به یافتن راهی برای خودکشی اندیشیدم"(۱۸) و پارسی پور از وضعیتی که برایش پیش آمده و دیدن این که این وضعیت برای همه آن چنان غیر قابل تحمل شده شروع به گریستن و خندیدن توامان میکند. با این که" هیچ علاقهای نداشتم تا کسی اشکم را ببیند، اما بی آن که دست خودم باشد، گریه میکردم وشگفت این که در همان حال میخندیدم."(۱۹)
برای داشتن تصویری حسی و از نزدیک، از وجود عاطفی یکی از این دو نفر که در محاصره این همه آزار و بیحرمتی و شکنجه در زندان قرار گرفتهاند، باید برگردیم به عقب و به یکی از خاطره های پیش از محاکمه رضا، بعد از اولین ملاقاتی که با همسر و برادر بزرگش داشت. "همان شب، وقتی در سلول انفرادیم بودم ماموری یک بقچه برایم آورد و گفت اینها را در ملاقات برایم آوردهاند. بقچه را که باز کردم عطر عزیزان و رایحه آزادی سلول کوچکم را انباشت. علاوه بر یک دست لباس و یک جفت کفش، حولهای رنگین و بسیار زیبا در میان وسایل بود که تا بازش کردم مثل رنگین کمانی سرمای خاکستری سلول را از در و دیوار زدود. تا روزی که در همان سلول ماندم هرگز از این حوله برای خشک کردن دست و صورتم استفاده نکردم. حولهی رنگین من که عطر همسر و فرزندم را داشت همواره بر کف سلول مثل باغچه پر گُلی پهن بود"(۲۰)
رضا در این کتاب تمام سعیاش بر این است در هیچ موردی حتا موردهایی که به شکنجهگران او وصل میشود یک طرفه داوری نکند. نخستین خاطرهی او در این زمینه برمیگردد به گرفتن جشن تولد برای پسرش نیما در سلول با کمک دوستانش. رضا این خاطره را در هلند و وقتی پسرش نیما در جمع کوچکی از دوستانش جشن سی و یکمین سال تولدش را جشن میگرفت به یاد میآورد."وسط مهمانی، بازی غریب ذهن، مرا سی سال به عقب بُرد و من برای دقایقی آن جمع کوچک را ترک کردم و به سلولی در زندان اوین بازگشتم. جایی که منوچهر مقدم سلیمی، نقاش و مجسمه ساز، ایرج جمشیدی، روزنامه نگار(....) و اسفندیار منفردزاده، آهنگسار، در کنار من گرد حوله رنگینی که مثل سفره وسط سلول پهن شده بود نشسته بودیم. چند شاخه گل رُز در گلدانی کوچک و یک شمع آبی رنگ اما خاموش وسط سفره به جلوه جشن تولد یکسالگی پسرم می افزود.
تازه آهنگ تولدت مبارک را به رهبری اسفند دسته جمعی در سلول کوچکمان نخوانده بودیم که صدای چکمههایی در راهرو بند، وحشت به دلمان انداخت. پیش از آن که فرصت کنیم بساط تولد را برچینیم در سلول با صدای کشداری باز شد و سروان دادرس، سربازجوی پرونده ما همراه با یک سرهنگ که نمی شناختیمش جلو ما ظاهر شدند. سرهنگ با نگاهی به سفره رنگین و گل و شمع چیده بر آن نگاه پرسانش را به دادرس گرداند: من توضیح دادم که داشتیم تولد یکسالگی پسرم را جشن میگرفتیم. سرهنگ که انتظار این پاسخ را نداشت با لبخندی تلخ دست در جیب فرنچش کرد و فندکش را درآورد و همانجا جلو سفره زانو زد تا شمع را برای ما روشن کند. شمع اما روشن شدنی نبود. این بار منوچهر مقدم مجسمه ساز به نگاه پرسان سرهنگ پاسخ گفت: ببخشید قربان. این شمع رو با خمیر نون درست کردم. مثل این گلدون و گلهای توشون.
فردایش صدایم زدند تا مرا برای اولین بار برای ملاقات پسرم به قزل قلعه ببرند"(۲۱)
در همین زمینه و در جای دیگری از کتابش، آن هم وقتی سه سال و نیمی از حبسش میگذشت و به دستور سرهنگ یحیایی مورد شکنجه قرار گرفته و در بدترین شرایط زندانش بسر میبرد از دو اتفاق دیگر مینویسد. در اتفاق اول، یکی از افسران زندان، سروان حبیبی، متاثر از وضعی که برای رضا به وجود آورده بودند، بندش را عوض میکند و در اتفاق دوم، افسر نگهبان بند تازه، خشمگین از عمل غیر انسانی سرهنگ یحیایی و با دشنام آشکار به او،(۲۲) برای نشان دادن فاصلهاش از این عمل، به مهربانی با رضا برخورد میکند."فردای آن روز پاسبانی مرا برای هواخوری به حیاط برد. اواخر اردیبهشت بود و هوا گرمای دلچسبی داشت. لخت شدم و تکیه به دیوار با چشم بسته تن به آفتاب سپردم. با صدای یک زندانی چشم باز کردم.زندانی یک شیشه پپسی کولای خنک به طرفم گرفت. آمدم تعارف کنم، که او به سوی در ورودی بند اشاره کرد. سرم را برگرداندم و افسر نگهبان دیشبی را دیدم که با یک شیشه پپسی در دست، جلو در حیاط ایستاده بود. وقتی دید پپسی را از دست زندانی گرفته ام شیشهاش را به علامت سلامتی برایم بلند کرد و جرعهای نوشید. قبلا هم نوشته بودم که تاب مهربانی ندارم. بی اختیار چشمانم از این همه محبت تر شد."(۲۳)
داشتن زبان و حس طنز یکی از ویژگیهای جان شاد انسانی است. نویسنده در دو جا و در شرایطی که از زمین و زمان دشنام و دشنه بر سرش میبارد برای دفاع از خود و تقویت روحیهاش از این حس در وجودش استفاده میکند.
اولین خاطره، وقتی است که او را به خاطر در زدن به در سلولی که عباس نعلبندیان( نمایشنامه نویس) در آن بود به اتاق بازجویی میبرند. بازجو، که از بازجوهای قبلی رضا نبودند، سعی میکند همین را دلیل آشنایی و داشتن ارتباط سیاسی او در قبل از زندان با نعلبندیان بگیرد و برای او پروندهای تازه باز کند. بازجو" نگاهی به کاغذ هایش( به پاسخ های رضا به پرسشهای او) انداخت و بیمقدمه گفت:"یعنی میخواهی بگویی تو وقتی به دیدن نعلبندیان میرفتی برایش اعلامیههای سیاسی نمیبردی؟"
پیش از آن که نگران شوم، از این بازی مسخره خندهام گرفت. گفتم اولا که من اهل اعلامیه دادن به کسی نبودم. تازه اگر میبودم چطور ممکن بود به آدمی مثل نعلبندیان بدهم.
عوض این که با این حرف قانع شود باز زبان به تهدید گرداند. گفت اگر با زبان خوش همه حرفهایم را نزنم باید خودم را برای همه چیز آماده کنم. تهدیدش آنقدر بیپایه و نحوه بیانش آنقدر مصنوعی بود که هیچ ترسی در دلم نریخت. گفتم: "میبخشید. ولی اعلامیه دادن به نعلبندیان، آن هم سالها پیش که اتهام بزرگی نیست. شما اصلا میدانید من به چه اتهامی قرار است محاکمه شوم.؟"
قبل از این که پاسخی بدهد اضافه کردم" به اتهام ترور والاحضرت ولیعهد!"
خودش هم خندهاش گرفت. بلند شد و با من دست داد و گفت ولی اگر دروغ گفته باشم هرچه دیدم از چشم خودم دیدم.
وقتی نگهبان داشت مرا به سلول برمیگرداند فکر کردم این تنها باری بود که اتهام ترور ولیعهد را به گروگان گیری شهبانو ترجیح داده بودم."(۲۴)
دومین طنز در این زمینه در دادگاه است؛ وقتی که دوربینهای فیلم برداری تلویزیون روی او متمرکز است. "رئیس دادگاه هریک از ما را پای میکروفن فرامیخواند و در مورد قبول یا عدم قبول صلاحیت دادگاه نظامی برای بررسی اتهامات مان پرسش میکرد. وقتی من پای میکروفن رفتم کاغذ و قلمی که دادرس( سربازجوی او) داده بود در دستم بود. نمیدانم به چه دلیل یکی از مامورین دادگاه به من نزدیک شد تا کاغذ و قلم را از دستم بگیرد. من به کنایه گفتم: اینها را باید پس بدهم." و سپس رو به دوربین تلویزیون به سروان دادرس که میدانستم دارد نگاهم میکند گفتم: "بعد نگویید چی شد!؟ تعدادی از حضار از این حرکت من به خنده افتادند."(۲۵)
در فاصله استراحتی که دادگاه برای تصمیم گیری روی رد صلاحیت آنها شور و مشورت داشتند، سروان دادرس تا چشمش به او میافتد میرود سراغش و میگوید:
"تو کارگردانی یا هنرپیشه!؟ بعداٌ به هم میرسیم."
فهمیدم نه تنها از کنایهام در مورد قلم و کاغذ خوشش نیامده، بلکه اصلا انتظار نداشته صلاحیت دادگاه را رد کنم."(۲۶)
رابطی غریب بین بازجو و زندانی، که در طی شکنجه، بازجویی و بعد محاکمه و سالها بعد از آن صورت میگیرد، افشا کننده نوع رابطهی پیچیدهای است که بین زندانی و زندانبان یا شکنجه شده و شکنجهگر وجود دارد. رومن گاری نویسنده فرانسوی نیز در یکی از داستانهای خود به نام"کهن ترین داستان جهان" یکی از شگفت انگیزترین و دردناکترین داستانها را در همین زمینه نوشته است.
رضا سالها بعد از آزادی وقتی برای اجرای نمایش مصدق در لس آنجلس است از آقای میانسالی که یکبار دیگر هم دیگر هم در آمریکا دیده بود یاد میکند که دوست سروان دادرس است و سراغ او آمده.
" آقای میانسال را اتفاقی در پارکینگ عمومی یک کافه استارباکس دیدم. جلو آمد و دیدار اولمان را به یادم آورد. گفت این روزها که رادیو تلویزیونهای ایرانی مرتب از شما و نمایش مصدق حرف میزنند سروان دادرس مرتب یاد شماست. گفتم سلام مرا مجدد برساند و بگوید اگر میل دارد نمایش را ببیند برایش بلیط کنار میگذارم. شماره دستی (که مال یکی از دوستان بود که موقتا در اختیار داشتم) را هم دادم تا بتواند با من تماس بگیرد.
حدود یک هفته بعد پیامی در تلفن دستی دوستم بود از سروان دادرس که میگفت به دلیل بستری بودن همسرش در بیمارستان نتوانسته قبلا تماس بگیرد و خوشحال میشود اگر به او زنگ بزنم."(۲۷)
رضا در آن روزها به دلیل درگیر تمرینات نهایی برای اجرای نمایشش نمیتواند به او زنگ بزند. اما فکر کردن به تماس با او را همچنان در ذهن دارد. یادداشتی که او در پایان کتابش آورده نشان روشنی از کوشش همچنان اوست برای گرفتن تماس با سروان دادرس.
"وقتی نوشتن این خاطرات به پایان رسید داشتم بار سفر را می بستم تا برای نمایش افتتاحیهی فیلم مستند تازهام " تابوی ایرانی" به لس آنجلس بروم. حالا دیگر انگیزهی لازم را برای زنگ زدن به هرمز آیرلو( سروان دادرس) رئیس تیم بازجویان ساواک در پروندهمان پیدا کرده بودم. تصمیم گرفتم او را برای تماشای فیلم دعوت کنم تا فرصتی بیابم و از او در ماجرای پروندهمان بپرسم. میدانستم پاسخ او هرچه می بود میتوانست پایان خوبی برای این کتاب باشد.
وقتی در لس آنجلس به هتل رسیدم قبل از باز کردن چمدان، از اتاق هتل به شمارهای که پنج سال پیش در دفترم یادداشت کرده بودم زنگ زدم، خانمی آمریکایی گوشی را برداشت و وقتی اسم آیرملو را شنید با کمی کلافگی در صدایش گفت: "این چندمین بار است که شما زنگ میزنید و من هربار میگویم این شماره متعلق به او نیست. عذرخواهی کردم و توضیح دادم که این بار اولی است که زنگ میزنم. و خواهش کردم که اگر شماره او را دارد به من بدهد. نداشت.
دیشب ایمیلی از ناشرم رسید با این خبر: هرمز آیرم، ۴-۵ سال پیش در سن دیه گو دارفانی راوداع گفته است. آخرین درجهاش سرهنگ بوده."(۲۸)
کتاب با آخرین خاطره رضا از ساعت آزادی و بازگشت بلافاصلهاش در همان ساعت به زندان برای این که به دوست همبندش، امیر ممبینی، خبری برساند پایان پیدا میکند. "بیرون بهمن و جواد (برادرهای رضا) با یک تاکسی منتظرم بودند. وقتی راه افتادیم جواد حال امیر را پرسید. و گفت خواهرش از جنوب به تهران آمده و در خانه اوست به این امید که امیر هم به زودی آزاد شود.
چنان منقلب شدم که همه چیز را فراموش کردم. اصلا در حالت طبیعی نبودم. این را برادرهایم بعدها هم تایید کردند. به راننده تاکسی گفتم برگردد زندان تا خبر آمدن خواهر امیر به تهران را به او بدهم. برادرهایم که از یکسو نگران پرواز و از سوی دیگر نگران پیشآمدی نامنتظره در زندان برای من بودند، به شدت ناراحت شدند ولی جرات مخالفت نداشتند. وقتی جلو در زندان از تاکسی پیاده شدم نگهبان باور نمیکرد چشمش عوضی نمیبیند.گفتم میخواهم سروان متولی( افسر زندان شهربانی کرمان و مسئول بند زندانیان سیاسی) را ببینم. گفت اجازه ندارد مرا به زندان راه دهد.
با اصرار من از همان جا زنگ زد و دقایقی بعد که برای برادرانم ساعتها گذشت کسی آمد و مرا به اتاق سروان برد. وقتی تقاضای دیدار امیر را کردم بلافاصله پذیرفت. دقایقی بعد امیر به دفتر وارد شد و از دیدن من خشکاش زد. خبر خواهرش را به او دادم، دوباره در آغوشش گرفتم و کمی آرام شدم."(۲۹)
رضا با این کار، آگاهانه یا ناآگاهانه، برخاسته از همان جنبه ریشه دار وجودش، بیتاب دوستی، به نقطه اول دایره یا آغاز پرانتزی در زندگیاش برمیگردد که با دستگیریاش به خاطر فکر کردن به آزاد کردن دوستش داود ایوز محمدی شروع شده بود. اگر به کلماتی از او در آن وقت، چون،"حکم اعدام برای او مرا برای مدتی دیوانه کرد، واقعاٌ دیوانه کرد" برگردید و آرام شدن بعدیاش وقتی فکر میکرد راه حلی برای آن پیدا شده، و آنها را کنار بیان او از حال خودش در وقت آزادی از زندان بگذارید که در تاکسی کنار برادرانش نشسته و به فکر امیر میافتد، شباهتهایی با هم در آنها پیدا میکنید. انگار اگر در آن روز به زندان برنمیگشت و این خبر را به دوست همبندش نمیرساند، این دایره یا این پرانتز بسته همچنان باز میماند. پرانتزی که با دلواپسی و احساس مسئولیت به دوست شروع شده بود باید با همان فکر بسته می شد.
بازخوانی از این کتاب را همین جا بهپایان میرسانم. سعی من در این نوشته آوردن صفحههایی از کتاب در کنارِ هم و تاباندن نوری بر آنها بود، برای نشان دادن چهرههایی گوناگون از انسانِ درون متن در دو جهان متفاوت ولی در هم تنیده، نیز نشان دادن تصویری وجودی از نسلی از دهه پنجاه که در دوره حکومت شاه، در عشق به برقراری عدالت اعدام میشدند یا پایشان به زندان کشیده میشد. فکر میکردم این کار به نسل جوان بپاخاستهی امروز که سودای عدالت و آزادی در دل و اندیشه دارند کمک میکند، برای داوری از زنان و دختران مبارز آن دهه و عموها و پدران شان، آنها را همان طور که بودند و به جهان و انسان نگاه میکردند، ببینند.
اوترخت. پنجم جولای ۲۰۲۳
______________________________
۱- "سال های زندانم را پرانتزی می دانم که بدون اختیارم جایی در زندگی ام باز و چند سال بعد، این بار هم بدون اختیارم به خودی خود بسته شد." دستی بر هنر و چشمی بر سیاست. رضا علامه زاده. ناشر، شرکت کتاب. لس آنجلس. ۲۰۱۲ میلادی. ص ۲۳۶
۲- دستی در هنر، چشمی بر سیاست. کتاب زندان. رضا علامه زاده. ناشر،شرکت کتاب. لس آنجلس. ۲۰۱۲ میلادی. ص ۲۳۶
۳- همان. ص۵
۴- همان . ص۶
۵- همان. ص ۸
۶- همان. ص۹
۷- همان. ص ۱۱
۸- همان. ص۲۹
۹- همان. ص ۳۰
۱۰- همان. ص۳۰ و ۳۱
۱۱- همان. ص ۱۸۸ و۸۹
۱۲- همان. ص۹۷و۹۸
۱۳- همان. ص۹۹
۱۴- همان. ص ۱۴۷ و ۱۴۸
۱۵- همان. ص۱۴۸
۱۶- خاطرات زندان. شهرنوش پارسیپور. نشر باران. سوئد. چاپ اول۱۹۹۶. ص ۲۹۷، ۲۹۸و۲۹۹
۱۷- دستی در هنر، چشمی بر سیاست. کتاب زندان. رضا علامه زاده. ناشر،شرکت کتاب. لس آنجلس.۲۰۱۲ میلادی. ص۱۷۵
۱۸- همان. ص۱۷۶و۱۷۷
۱۹- خاطرات زندان. شهرنوش پارسیپور. نشر باران. سوئد. چاپ اول۱۹۹۶، ص۳۰۳
۲۰- دستی در هنر، چشمی بر سیاست. کتاب زندان. رضا علامه زاده. ناشر،شرکت کتاب. لس آنجلس.۲۰۱۲ میلادی. ص۴۹
۲۱- همان . ص۵۵ و۵۶
۲۲- افسر نگهبان آمد درست روبروی من ایستاد و پرسید چرا تنبیهام کرده اند. گفتم، "دراثر یک سوء تفاهم. پرسید "چه سوء تفاهمی؟" درسم را حفظ بودم. نمی خواستم دوباره باعث تحریک کسی شوم. گفتم،" برای یک نگهبان سوء تفاهمی پیش آمد و گزارش غلط داد. راضی نشد......" تو با سرهنگ یحیایی درگیر نشدی؟ باز گفتم: نه. کلافه آمد جلوتر و دستش را گذاشت روی شانهام. گفت: ببین، به من گزارش شده که تو به او گفتهای زن جنده." تا بیایم حاشا کنم با چهرهای شکفته گفت: نوش جاناش. دمت گرم. این کُس کش پستان مادرش را هم گاز گرفته است." همان. ص ۱۸۶
۲۳- همان. ص۱۸۷
۲۴- همان. ص۶۴ و ۶۵
۲۵- همان. ص۷۴و۷۵
۲۶- همان. ص۷۵
۲۷- همان. ص۹۰
۲۸- همان. ص ۲۳۷
۲۹- همان. ص ۲۳۵