هیچ وقت به خودت نگو
نمی توانی،
می توانی و از هزاره درد-
گداخته،
خواهی گذشت
هیچ وقت به خودت نگو
عاشق نمی شوی
عاشق میشوی...
و قلبت لبریز می شود
از دوست داشتن
نگذار زخمهایت،
لبخند همیشگی را
از لبانت برباید،
زندگی تو را
در آغوش خواهد کشید
و تلالو آفتاب،
موهایت را نوازش خواهد کرد
لبخند بزن،
هر چند دیارِ من سوگوار است
و سپیدارها غَرقاب در خون
لبخند بزن
همچون زرتشت که با خنده
زاده شد.
رحمان-ا
کابوس،
هولناکتر از فاجعه بود
خون می گریست
کاش چیزی مثلِ خواب بود
با طلوع آفتاب
کابوس شب از من میگذشت
و فراموش میکردم،
کودکان کهنهِ پوش افغان را
به فروش آورده اند!
میلتون فریدمن را
نبش قبر کنید،
و هر تکه از استخوانش را
در کابل،
مزارشریف،
قندوز
جلال آباد
قندهار
و...طعمه سگها کنید
آه...ملاعمر
در کدامِ غروبِ سگ کشی
زاده شدی
و از پستانِ کدام سنگواره
فراموش شدهِ...جان گرفتی!
که در قلبِ یخ آجین-ات
سُرب داغ می جوشید
تو می دانی...؟
بهار باز به این دیار خواهد آمد...؟
و آفتاب بر چشمانِ کودکانِ گرسنه
خواهد نشست...؟
آه ...نجیب،
من هنوز پروازِ نگاه تو را
در افقِ تیره کابل دنبال میکنم.
رحمان--ا
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد