logo





فدرالیسم، از پندار تا واقعیت

سه شنبه ۱۳ تير ۱۴۰۲ - ۰۴ ژوييه ۲۰۲۳

مهدی رجبی

یکی از دشواری های اصلی گفتگو و تبادل نظر بین نیروهای سیاسی ایرانی، نبود ابزارهای مفهومی مشترک، و داشتن برداشت‌های متفاوت و گاه متضاد از مفاهیم دانش سیاسی است، بگذریم از کژنگری به اصول و مفاهیم دمکراسی که بفراوانی در نوشته‌ها و مقاله های سیاسی نمود دارد. بعنوان نمونه در پاراگراف بالا، اشاره به چند مفهوم سیاسی شد که به اذعان اغلب دست اندرکاران گفتگوی سیاسی، گرفتار این نارسایی یعنی اختلاف در برداشت یا کژنگری هستند : مفاهیم برابری، حقوق اقوام و اقلیت‌های ملی، حق تعیین سرنوشت و فدرالیسم مشمول این حکم اند، و بجای آنکه آن‌ها ابزار گفتگو و هم اندیشی باشند، و پیشرفت فکری را تسهیل کنند، خود موجب تشتت نظری و جدل بیهوده اند.
پیش از هر چیز باید خاطر نشان ساخت؛ بمیان آمدن گفتمان فدرالیسم در ایران، بازتاب نیاز مدیریتی به تمرکز زدایی نیست، چراکه راه حل های دیگری جز فدرالیسم برای این امر وجود دارد، بلکه دو عامل زیر را می توان زمینه ساز آن دانست:

نخست، ناهنجاری های اجتماعی مهمی که از سر مبالغه می توان آن را بیماری اجتماعی و سیاسی ایران قلمداد کرد. این بیماری که برخی از کودکان ایرانی حتا یک سقف برای کلاس درس خود ندارند، حال آنکه برخی دیگر از آنها در کلاس هایی درس می آموزند که همانند به مراکز آموزشی کشورهای پیشرفته و مرفه است. این بیماری که برخی زنان باردار بهنگام درد زایمان سوار خر و قاطر و گاه تراکتور می شوند، تا در ده ها کیلومتر دورتر به درد آنها رسیدگی شود، حال آنکه زنان باردار دیگری در نزدکی خانه خود از بهترین امکانات بهداشتی برخوردارند. این بیماری که برخی کودکان بهنگام پانهادن به دبستان با شوک روانی آموزش زبان غیرمادری روبرو می شوند، و برخی دیگر در اثر ورود به محیط دبستان آشوبی در دل شان پدیدار نمی شود.

بی تردید، این بیماری های اجتماعی که مصیبت هایی بزرگ برای مردم ببار می آورد، بیشتر در منطقه های محل سکونت اقلیت های قومی جریان دارد، ولی در دیگر مناطق نیز این نابهنجاری ها مایه رنج و محنت بخش مهمی از ایرانیان که در زمره اقلیت های قومی نیستند، می گردد.

دوم، با توجه به اینکه ناهنجاری های اجتماعی موجود بخودی خود رجوع به فدرالیسم را توضیح نمی دهند، و با عنایت به روشن بودن اینکه برای رودررویی با آنها راه های دیگری نیز وجود دارد، پس برجسته شدن راه حل فدرالیسم، رساننده نارسایی های موجود در محیط روشنفکری – سیاسی ایران است که امکان می دهد تا برخی از نیروهای چپ این تدبیر را علیرغم ناسازگازی همه احزاب لیبرال، اصلاح طلب، ملی – مذهبی، ملی – دمکرات و نیز بخش مهمی از چپ ها پیشنهاد بکنند.(۱)

در مقاله پیش گفته شد؛ حزب چپ در سند سیاسی آخرین کنگره خود بر متن بی التفاتی به اصل برابری، فدرالیسم را«عالیترین شکل اداره کشور ایران» بحساب آورده است. درعین حال اشاره شد؛ فدرالیسم اغلب بوسیله نیروهایی پیشنهاد می‌شود که از برابری حقوق اقوام یا بزبانی «اقلیت‌های ملی» دفاع می نمایند، و یکی از دلایل اصلی آن‌ها برای دفاع از فدرالیسم، اصل برابری حقوق و از جمله حق تعیین سرنوشت است.

یکی از دشواری های اصلی گفتگو و تبادل نظر بین نیروهای سیاسی ایرانی، نبود ابزارهای مفهومی مشترک، و داشتن برداشت‌های متفاوت و گاه متضاد از مفاهیم دانش سیاسی است، بگذریم از کژنگری به اصول و مفاهیم دمکراسی که بفراوانی در نوشته‌ها و مقاله های سیاسی نمود دارد. بعنوان نمونه در پاراگراف بالا، اشاره به چند مفهوم سیاسی شد که به اذعان اغلب دست اندرکاران گفتگوی سیاسی، گرفتار این نارسایی یعنی اختلاف در برداشت یا کژنگری هستند : مفاهیم برابری، حقوق اقوام و اقلیت‌های ملی، حق تعیین سرنوشت و فدرالیسم مشمول این حکم اند، و بجای آنکه آن‌ها ابزار گفتگو و هم اندیشی باشند، و پیشرفت فکری را تسهیل کنند، خود موجب تشتت نظری و جدل بیهوده اند.

***

دانش سیاسی را تا آغاز سده بیستم فلسفه سیاسی می نامیدند، بدلیل آنکه برخورد با مفاهیم جهان سیاست و اندیشیدن در این عرصه نیازمند داشتن زاویه باز نگرش و احاطه نظری به کل جامعه، و پیوند دادن اجزا، روندها و روابط اجتماعی در بستر رویکرد جامع به آنهاست. با‌گذشت زمان و بویژه دراثر گسترش کارکردهای سیاسی و پردامنه شدن دایره مسائل جهان سیاست، برخورد مشخص و جزیی در این وادی هر چه بیشتر اهمیت یافت، تاآنجاکه این نوع برخورد با امور سیاسی رویکرد کلی نگر به جامعه و جهان سیاست را تضعیف نمود، و از اعتبار آن کاست. دانش سیاسی و شاخه‌های مختلف آن جایگزین فلسفه سیاسی شدند، و وسعت نظر و جامع نگری فیلسوفان جای خود را به درک سطحی و جزیی بین روزنامه نگاران و کنشگران سیاسی داد. خوشبختانه طرز نگرش فلسفی به مسائل سیاسی کاملاً فراموش نشد، و آموزش فلسفه سیاسی و کار روی متون پایه فلسفه سیاسی در مراکز آموزشی ادامه یافت، ولی بصورتی نیم بند و ناپیگیر.

برای پرهیز از برخورد کلی دو مثال می‌زنم تا اهمیت برخورد جامع نگر به دنیای سیاست ملموس شود(۲). و در عین حال، از این اشاره مدد می‌گیرم تا بحث اصلی را به پیش ببرم. نخست این موضوع که در متون فلسفه سیاسی بصورت یک حکم تردیدناپذیر طرح می‌شد : - حاکمیت یا سرکردگی (Souveraineté - Soverignty) یگانه و تجزیه ناپذیر است.

یگانه بودن حاکمیت یا سرکردگی

این حکم که در اغلب متون پایه فلسفه سیاسی و گاه در قانون اساسی ها تکرار می شود، در نظر بخش مهمی از کنشگران سیاسی، یا کلی گویی بیهوده تلقی می شود، یا با بی التفاتی روبرو می گردد. این پند سعدی که می گوید: ....... در گلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند، خود جلوه یی از بیان این حکم است، بی‌آنکه شیخ دنیادیده ما از در پرورش آن برآید.

چرا سرکردگی یا حاکمیت یگانه است و تجزیه ناپذیر؟ مگر سفارش منتسکیو مبنی بر استقلال سه قوه قانونگذاری، اجرایی و دادرسی به معنای تقسیم قدرت نیست؟ با این حساب، آیا تجزیه ناپذیری و یگانه بودن حاکمیت در تناقض با اصل تقسیم قدرت حکومتی که در همه دمکراسی های موجود کمابیش رعایت می شود، قرار نمی گیرد؟ جالب آنکه حتا قانون اساسی جمهوری اسلامی (بنابر اصل 57 آن) که ادعای دمکراتیک بودن را ندارد، بر استقلال سه قوه اصلی حکومت تأکید می کند.

برای پاسخ به پرسش های بالا و رهایی جستن از بند ابهام و تناقض، نخست باید به تفاوت حکومت (state) و حاکمیت توجه کنیم. حاکمیت یا سرکردگی حق و توانایی حکومت کردن بر یک کشور است، و حکومت ها باعتبار آن، قدرت خود را اعمال می کنند. پادشاهان دوران میانی باعتبار اینکه صاحب این حق یا توانایی حاکمیت بودند، حکمرانی می کردند، و مردم دوران مدرن بدلیل آنکه این حق را از چنگ پادشاه ربودند، حکومت دلخواسته را از راه صندوق رأی بر می گزینند. دو قانون اساسی مشروطه و جمهوری اسلامی جواز حکومت کردن را از دل این حق بیرون کشیدند، و توجیه کردند.

برای درک اینکه چرا سرکردگی یگانه است و باید یگانه باشد، ازسویی باید روی این دلیل ساده که در پند سعدی نمودار شد، تأمل کرد؛ اینکه اگر یگانگی سرکردگی نفی شود، شیرازه حکومت و توانایی اداره هماهنگ و صلح آمیز کشور برباد می رود. ازسوی دیگر، باید بسراغ پایه عینی سرکردگی رفت. اگر جسارت بخرج داده، و سرکردگی را پدیده یی ذهنی بحساب آوریم، کشور و یگانگی آن محمل عینی هستی یافتن سرکردگی بشمار می رود. یگانگی سرکردگی و تجزیه ناپذیر بودن آن، توضیح و توجیه خود را در یگانگی کشور می یابد. پایداری و یگانگی یک کشور درعین آنکه بستگی به مناسبات و اندرکنشی طبقات و اقشار تشکیل‌دهنده آن دارد، فرآورده سیر تاریخ در جهت شکل گرفتن این یگانگی از دل پراکندگی و چندگانگی قدرت‌های محلی و منطقه یی است.

همسنجی سیر تاریخی بوجود آمدن حکومت ملی (در معنای داخلی، خودی و ناوابسته) در دو کشور آلمان و فرانسه می‌تواند نشان دهد چگونه شکل گرفتن یگانگی کشوری (اداره مرکزی و واحد کشور، زبان اداری واحد، بازار داخلی وابسته به پول ملی، دادرسی مرکزی، نظام دینی هماهنگ با حکومت) در فرانسه موجب بوجود آمدن یک حکومت مرکزی نیرومند گردید، و شکل گرفتن دیرهنگام این یگانگی در آلمان بدلایل مختلف(۳)، سبب شد تا حکومتی فدرال در آنجا پدیدار شود. همین تفاوت را در همسنجی فرانسه و اسپانیا، در جنگ‌های داخلی میهن پیکاسو و در ماجرای اخیر استقلال خواهی استان کاتالان نیز می بینیم. منطقه جنوب غربی فرانسه بلحاظ قومی و زبانی با منطقه کاتالان اسپانیا یکسانی فراوانی دارد، ولی مردم آنجا هیچ‌گاه در چند سده اخیر خواستار استقلال یا حتا خودگردانی (همان خودمختاری) نبودند، در حالیکه هم منطقه کاتالان اسپانیا، هم منطقه باسک (نزدیک به کاتالان) در آن کشور پیوند لغزانی با کل کشور اسپانیا در طول تاریخ داشتند، و جنبش های استقلال جویانه آن‌ها همواره بحران ساز بوده اند.

کشور انگلیس و پیوند آن با اسکاتلند مثال دیگری برای فهم اهمیت یگانگی یک کشور در راستای قوام بخشیدن به یگانگی سرکردگی است. حکومت کشور انگلیس پیشینه هزار ساله دارد. این حکومت از دوران گیوم یا ویلیام فاتح در سده یازده میلادی تا کنون علیرغم فراز و نشیب ها و جنگ‌های داخلی، توانسته بود یگانگی آنچه را جزیره انگلیس منهای اسکاتلند نامیده می شود، پایدار نگاه دارد. ولی پیشینه یگانگی پایدار آن با اسکاتلند، به آغاز سده ۱۸ بر می گردد، و سریشم آن چندان سفت و سخت نبوده، و همواره مسأله ساز بوده است، چنانکه همین چند سال پیش از نو رفراندوم استقلال اسکاتلند برگزار شد.

سرکردگی یگانه پایه در این واقعیت یگانه دارد که در سیر تاریخ بوجود می آید. در یک کشور، این واقعیت یگانه پیشینه چند سد ساله یا چند هزار ساله دارد، و در کشوری دیگر پیشینه تاریخی وحدت سیاسی چند دهه است. نیرو و انسجام این واقعیت یگانه، افزون بر پیشینه تاریخی چنانکه در بالا اشاره شد، به چگونگی مناسبات و اندرکنشی طبقات و اقشار و احیاناً اقوام مختلف با همدیگر دارد.

برای درک بهتر این موضوع راه دور نرویم، و نگاهی به کشور خود بیندازیم. کافی است به تجربه اخیر جنبش زن، زندگی، آزادی اشاره کنیم. پیوندهایی که بین اقشار و طبقات مختلف کشور و از خلال اقلیت‌های قومی و محلی در سیر تاریخ شکل گرفته بود، چنان نیرومند بود، که هیچکدام از جریان هایی که از استقلال یا از فدرالیسم دفاع می کردند، جرأت ننمودند، شعارها و خواست های خود را در این زمینه بمیان نهند، و بگفته یکی از دوستان همگی فتیله را پایین کشیدند. اینکه در دورترین منطقه های قومی، شعارهای همبستگی تمام کشوری کاملاً غالب بودند، نشاندهنده نیرو و انسجام یگانگی کشور فردوسی است که در سیر تاریخ چند هزار ساله ایران شکل گرفته است. تاریخ از تجلی همین یگانگی در جریان انقلاب مشروطه و پس از آن در دوره جنگ جهانی اول بویژه بهنگام یورش انگلیسی ها، روس ها و عثمانی ها در قالب همیاری و همبستگی اقوام و مناطق مختلف کشور در ستیز با بیگانگان و نیروهای استبدادی یاد می کند. نمونه دیگر از همین تجلی یگانگی مخالفت همگی سازمان ها و احزاب سیاسی ایران با «طرح 26 ماده یی هیئت نمایندگی خلق کرد» منهای جریان های چپ بود، طرحی که روی کاغذ ماند، و جنگ خونین کردستان را به همراه داشت.

من برای تبیین نیروی این یگانگی از واژه سریشم مدد می گیرم. مناسبات و بستگی های متقابل مردم ایران اعم از طبقات و اقوام مختلف با سریشمی سخت پیوند خورده است. کشورهایی مانند عراق، سوریه، پاکستان و حتا ترکیه از آن یگانگی که تاریخ چند هزار ساله نصیب ایرانیان کرده است، برخوردار نیستند، چراکه از آن سرمایه فرهنگی و تاریخی که این سریشم را هستی بخشیده است، محروم اند. البته ناگفته نباید نهاد که این سریشم نیرومند یک‌سره ارزشمند و ستودنی نیست، بلکه جنبه‌های منفی و زیانباری نیز دارد، ولی موضوع بحث ما همانا یگانگی سرکردگی و نیرو و انسجام آن یا برعکس سستی و شکل نگرفتن آن است. چراکه این واقعیت خود بتنهایی می‌تواند رمز پرسمان هایی مانند پیاده کردن خود مختاری در برخی منطقه ها یا فدرالیسم و نیز حق تعیین سرنوشت خلق ها یا ملت‌ها را توضیح دهد.

حق تعیین سرنوشت یا حق جدایی

حق تعیین سرنوشت مردم یا ملت که در اینجا نمایان شد، خود موضوع مثال دوم است که می‌خواستم برای توضیح ضرورت داشتن دیدی جامع نگر ارائه کنم. این حق جلوه یی از حق کلی آزاد بودن است که افزون بر افراد و گروه‌ها شامل حال مردم نیز می شود. البته با توجه به این درک از آزادی که توانایی خودگردانی آگاهانه بشمار می رود.

نگرش متکی به فلسفه سیاسی در این رابطه، مردم یک کشور را بصورت یک کلیت، یک مجموعه در نظر می‌گیرد و این حق را شامل آن‌ها در مجموع خود و نه در قالب افراد جزیی و پراکنده می داند. در برخی از قانون اساسی های دمکراتیک به حق مردم در تعیین سرنوشت خویش اشاره شده است. بعنوان مثال مردم کشور فرانسه دارای این حق هستند و آن را پیاده می کنند، ولی این حق شامل گروهی از مردم فرانسه که در آلزاس زندگی می کنند، نمی شود. مردم این استان فرانسه که آلمانی زبان و آلمانی تبار هستند، حتا خود بدلایل تاریخی این حق را طلب نمی کنند. مردم کرس ( ساکن جزیره کرس در دریای مدیترانه) تفاوت‌های فرهنگی و زبانی با دیگر مردم فرانسه دارند، ولی قانون اساسی فرانسه به آن‌ها حق تعیین سرنوشت اعطا ننموده است(درست یا نادرست !). برعکس، قانون اساسی نانوشته انگلیس چنانکه در بالا اشاره شد، به مردم اسکاتلند اجازه می‌دهد تا در راه پیاده کردن این حق عمل کنند. چرا مردم اسکاتلند دارای این حق هستند و مردم کرس یا آلزاس نه؟ این پرسش پاسخ خود را در این توضیح نمی یابد که در انگلیس دمکراسی حاکم است، و در فرانسه دیکاتوری. پرسش به این پاسخ را باید در تاریخ این دو کشور و در عوامل و سلسله رویدادهایی دید که یگانگی این دو کشور را شامل منطقه ها و قوم های مختلف در طول تاریخ شکل بخشیده است، و بویژه در نوع یگانگی شکل گرفته در اینجا یا در آنجا.

بهمین ترتیب، اگر از این زاویه به کشور خود ایران نگاه کنیم، حق تعیین سرنوشت که معنای حق جدا شدن را در اندرون خود می پروراند، شامل حال سمنانی ها، بختیاری ها و گیلک ها نمی شود، چراکه این اقلیت‌های منطقه یی و قومی کلیت ویژه و ممتازی را نسبت به کل ایران تشکیل نمی دهند، منهای اینکه مجموعه فرهنگی تاحدودی متفاوت هستند.

بزبانی باید گفت که آن‌ها هویت سیاسی و تاریخی متمایزی از کل ایران ندارند. گذشته تاریخی و سیاسی آن‌ها با گذشته کل ایران مجموعه واحدی را تشکیل داده، و تمایز آن‌ها جزیی و کم اهمیت است. همین حکم در سطحی دیگر شامل منطقه های آذری، کرد، بلوچ، ترکمن و عرب‌ نشین نیز می شود. با این تفاوت که در این میان اختلاف زبانی و فرهنگی شدت فراوانی می یابد، حال آنکه یگانگی تاریخی ـ سیاسی آنها با کل ایران پیشینه چند هزار ساله دارد. پیوند زیرمجموعه های این مجموعه های قومی و منطقه یی با همدیگر گاه سست تر از پیوند آن‌ها با دیگر منطقه ها و نیز با کل ایران است. با این وجود انکار نباید کرد که در برخی سرزمین ها تلاش هایی در راه شکل بخشیدن به یک هویت سیاسی متمایز در سده گذشته انجام شده بود.

بنابراین، باید برخورد سطحی، یکجانبه و بری از جامع نگری را که گمان می کند، حق تعیین سرنوشت، شامل همه افراد ، گروه‌ها و اقلیت‌های قومی و محلی می شود، کنار نهاد، و آن را در پرتو این روشمندی (methodicité) نگریست که رابطه تاریخی ـ سیاسی یک گروه، یک قوم یا منطقه یی که دعوی حق تعیین سرنوشت دارد، با مجموعه بزرگتری که در آن بسر می برد، چگونه است، اگر پیوندهای تاریخی، سیاسی و اجتماعی با این مجموعه یا کلیت بزرگ‌تر محکم بوده، و در گذر زمان انسجام و استحکام یافته باشند، اصرار در دفاع از آن حق همانا کوششی سامان سوزخواهد بود که حتا از سوی مردمی که آن‌ها سنگ اش را به سینه می زندد، جانبداری نخواهد شد.

در غیر این صورت، با موردهای جغرافیایی و تاریخی – سیاسی مانند اسکاتلند انگلیس، کاتالان و باسک اسپانیا یا فلامان بلژیک روبرو خواهیم بود، یعنی مردمانی که هویت تاریخی – سیاسی شان در رابطه با هویت مردم سرزمین بزرگتری که در آن بسر می برند، از یگانگی استوار و چند جانبه یی برخوردار نبوده، و پیوندها یشان با مجموعه بزرگتر آنچنان سفت و سخت نیست که مانع از شکل گرفتن هویت تاریخی – سیاسی ویژه یی شده باشد. طبعا در چنین حالتی، نفی یکباره حق تعیین سرنوشت برای این مردمان مسئله ساز خواهد بود.

نکته دیگری که در این رابطه باید در نظر داشت، آن است که حق تعیین سرنوشت، امتیازی آسمانی نیست که نصیب این یا خلق می شود. این حق یک حق اجتماعی است، و از سوی جامعه یی معین به مردمان آن جامعه واگذار می شود. حق تعیین سرنوشت مردم یک حق اجتماعی است نه یک حق طبیعی. حتا پیاده کردن یک حق طبیعی در جامعه بشری از خلال روابط اجتماعی می گذرد. بگذریم از اینکه بهره جویی از مقوله حق یا حقوق طبیعی در رابطه با ایران جنبه صادراتی دارد، و سنت حقوقی و سیاسی ایران آن را تا کنون بکار نگرفته است.

اگر درک از دمکراسی، اصول و مفاهیم آن روا می دارد که درباره برخی از مردمان و بزبانی خلق ها سخن از حق آنها در تعیین سرنوشت خویش راند، باید در نظر داشت که این حق از خلال پذیرش جامعه یا کشوری که در آن بسر می برند، می گذرد. خدای دمکراسی در میان نیست که این حق را مستقل از زمان و مکان به این گروه از مردم یا قومی معین عطا کند. با این حساب، این حق را باید در پرتو شرایط تاریخی – سیاسی و با توجه به چگونگی سطح روابط میان مردمان یک کشور بمیان نهاد یا دعوی نمود.
فدرالیسم از پندار تا واقعیت

گفتمان فدرالیسم خود نمونه یی بارز از رودررو شدن برداشت های مختلف از این مقوله، نبود ابزار مفهومی مشترک و بگفته مولوی برخورد دسته کوران است.

گفته می شود، فدرالیسم اداره غیر متمرکز یک کشور یا یک مجموعه است، نوشته می شود، فدرالیسم بمعنای تمرکز زدایی و واگذاری اداره امور داخلی به مناطق است، می خوانیم، فدرالیسم توزیع و پیکربندی قدرت میان دولت مرکزی و واحدهای تشکیل‌دهنده آن است، فهرست دراز است و به آوردن آخرین از آن بسنده می کنم: فدرالیسم، ساختاری است برای عدم تمرکز با هدف تقسیم و توزیع قدرت.

هیچکدام از تعریف ها یا توضیح های بالا درباره فدرالیسم به سرشت اصلی این مقوله اشاره نمی کنند، و وجوه فرعی را بجای وجه اصلی برجسته می سازند. بر خلاف آنچه برخی رواج می دهند، جوهر اصلی فدرالیسم تمرکززدایی نیست. گرایش به منطقه یی کردن و توزیع و کاهش قدرت مرکزی جنبه های عرضی فدرالیسم بشمار می روند، و بزبانی می توان آنها را فرعی بحساب آورد، و از آنچه سرشت اصلی یا جوهری فدرالیسم است، تمیز داد. البته این رویکرد یکجانبه را به همه نویسندگان و روشنفکران چپ نمی توان نسبت داد.
نمی دانم چرا محیط روشنفکری ایرانی در جهت همگرایی در جریان بحث و گفتگو تلاش نمی کند. هرکسی تعریف و برداشت خود را ارائه می کند، حال آنکه امکان عملی برای داشتن برداشتی یکسان وجود دارد. بجای ساختن تعریف های من در آوردی می توان به فرهنگ ها و ویکی پدیای اروپایی رجوع کرد که بدرستی وجوه فرعی را در کنار وجه اصلی فدرالیسم معرفی می کنند. ویکی پدیای ایرانی در خیلی موارد، برگردان ساده متن ویکی انگلیس – فرانسوی – آلمانی است، و در مواردی خودساخته است که بدلیل روشن نبودن مرجع آن از اعتبارش کاسته می شود. در نتیجه، من بکمک برگردان متن انگلیسی که همسان متن فرانسوی و آلمانی هست، تعریف فدرالیسم را بمیان می نهم، و سپس وارد بحث موضوعی می شوم.

1 - تعریف فدرالیسم : من بجای ارائه تعریف شخصی، متن ویکی پدیا انگلیسی را که کمابیش شبیه ویکی فرانسوی و آلمانی است، و آن را با فرهنگ لاروس و اونیورسالیس نیز مقایسه کردم، می آورم:

فدرالیسم یک شیوه گردآمده و ترکیبی از حکومت است که یک حکومت کلی (حکومت مرکزی یا "فدرال") را با حکومت های منطقه ای (حکومت های استانی، ایالتی، کانتونی، سرزمینی یا سایر واحدهای فرعی) در یک سیستم سیاسی واحد ترکیب می کند و قدرت بین این دو تقسیم می شود. فدرالیسم در دوران مدرن برای اولین بار در اتحادیه ایالت ها در دوران کنفدراسیون سوئیس قدیم پذیرفته شد.

فدرالیسم با کنفدرالیسم، که در آن سطح کلی حکومت تابع سطح منطقه ای است، متفاوت است، و نیز با تفویض اختیار در یک حکومت واحد که در آن سطح حکومت منطقه ای تابع سطح کلی است، تفاوت دارد. این شکل حکومت بیانگر حالت میانی در فاصله بین یکپارچگی یا جدایی منطقه‌ای است که در حالت کمتر یکپارچه، بوسیله کنفدرالیسم پدیدار می شود، و ​​در حالت یکپارچه‌تر بصورت حکومت واحد و متمرکز نمودار می‌شود.

نمونه های یک فدراسیون یا حکومت فدرال عبارت اند از آرژانتین، استرالیا، بلژیک، بوسنی و هرزگوین، برزیل، کانادا، آلمان، هند، عراق، مالزی، مکزیک، میکرونزی، نپال، نیجریه، پاکستان، روسیه، سوئیس، امارات متحده عربی و ایالات متحده آمریکا.

جوهر فدرالیسم : با اتکا به توضیحی که در این تعریف آمد، می بینیم، حکومت فدرال آن یگانگی را که در حکومت های واحد و غیر فدرال دارد، فاقد است. ویکی پدیای ایرانی که نمی دانم مرجعش کجاست، در این رابطه سخن از تقسیم حاکمیت بین حکومت مرکزی (فدرال) و حکومت های منطقه یی (فدره) می کند. تقسیم حاکمیت یا تقسیم حکومت؟
در هر دو حال، ما با کشوری روبرو هستیم که از یگانگی تاریخی لازم برخوردار نیست. این نوع حکومت در کشوری پدید می آید که یا از ترکیب چند کشور یا منطقه مستقل و گردآمدن آنها شکل گرفته (مانند آمریکا و آلمان) یا اینکه مناطق مختلف کشور فدرال در طول تاریخ به یگانگی سیاسی لازم برای تشکیل هویت سیاسی واحدی نرسیده بود(مانند عراق، بلژیک، پاکستان و هند).

با این حساب، منطقه یی کردن، نامتمرکز بودن و تقسیم قدرت جنبه های فرعی و بزبانی عرضی فدرالیسم را تشکیل می دهند، و وجه اصلی و بزبانی جوهری فدرالیسم همانا یگانه نبودن قدرت یا حاکمیت است که ریشه در یگانگی دست و پاشکسته کشور واحد دارد، یا دقیقتر بگویم، فقدان یگانگی لازم برای تشکیل یک کشور واحد دارای حکومت واحد و مرکزی. این نکته محوری همان است که در بالا زیر عنوان حاکمیت یگانه و تجزیه ناپذیر توضیح داده شد. در ظاهر، اصل یگانه بودن حاکمیت نقض می شود، ولی در حقیقت، باید توجه داشت که اعتبار این اصل به ریشه و پایه عینی آن بستگی دارد که عبارت باشد از کشوری معین و با تاریخی معین. اگر کشور یگانه و یکپارچه نباشد، موضوع حکومت و قدرت یگانه و تجزیه ناپذیر بخودی خود منتفی می شود.

فشرده سخن اینکه تاریخ یک کشور معین می سازد که آن کشور ظرفیت و آمادگی گزینش راهچار فدرالی را دارد، یا ندارد. تاریخ یک کشور نشان می دهد که پیشینه چند سده یا چند دهه آن کشور هویت سیاسی یگانه بوجود آورده است یا نه. همین تاریخ است که آشکار می سازد، منطقه های مختلف یک کشور با دیگر منطقه ها هویت یگانه دارند، یا اینکه هر کدام هستی متمایز و جداگانه یی دارند.

فدرالیسم و محک واقعیت

توضیح کلی بالا درباره جنبه های اصلی و فرعی فدرالیسم بصورت اشاره وار مطرح شدند، و بزبانی آنها را باید یادآوری غیر جامع در این باره بشمار آورد. ظرف محدود مقاله اجازه پرورش و گشایش گفتمان فدرالیسم را نمی دهد.(۴) در اینجا از بحث نظری و کلی درباره فدرالیسم بسراغ بحث مشخص و کاربردی پیرامون آن می پردازم، تا بخوبی روشن سازم که فدرالیسم و ارائه راه حل فدرالی برای ساختار سیاسی ایران فرآورده ذهن افراد نیست، تا برپایه سود و صلاح این یا آن جریان و سلیقه شخصی حکم بدهند : فدرالیسم راهگشای دشواری های اجتماعی – اداری قدرت سیاسی در این یا آن کشور است. هرجاکه فدرالیسم از درون روندهای سیاسی و اجتماعی یک کشور سربر کشید، آن فرآورده شرایط سیاسی بود که تاریخ گذشته در آنجا پدید آورده بود. البته فدرالیسم در برخی کشورها با نیت های استعماری و پس از گذار به دوره نواستعماری پدیدار شد که آنها را ازچارچوب بررسی بیرون می کنم. بزبانی می توان گفت که فدرالیسم را در یک کشور نمی آفرینند، بلکه آن را شکل می دهند. یا یک کشور آمادگی لازم را از نظر رشد شرایط سیاسی در عرصه تاریخ داراست، و منطقه های مختلف آن کشور می توانند در همکاری با هم و با مرکز بر متن ساختار سیاسی فدرالی در مسیر صلح و پیشرفت انسانی گام بردارند. یا اینکه سرنوشت پاکستان شرقی و غربی گریبان آنها را خواهد گرفت.

در جریان بررسی مشخص نخست به همسنجی دو کشور فرانسه و اسپانیا در رابطه با دو منطقه ویژه و متمایز آنها می پردازم، تا مشخص شود در کجا باید بسراغ راهچار فدرالی رفت، و در کجا این پنداره را از ذهن بیرون کرد. سپس بسراغ کشور بلژیک می روم که روابط بین دو بخش اصلی این کشور برای نتیجه گیری ما پیرامون فدرالیسم آموزنده است.
نویسنده از بررسی موارد شناخته شده ساختار فدرالی مانند آمریکا، آلمان و سوییس خودداری می نماید چراکه در این باره گفتنی ها گفته شده است، و تکرار آنها کمکی به پیشبرد بحث نمی نماید.

فرانسه، اسپانیا و فدرالیسم

همسنجی دو کشور فرانسه و اسپانیا می تواند کمک نماید تا نتیجه گیری کلی بالا صورت ملموس پیدا کند. فرانسه کشوری است که نزدیک به ۱۵۰۰ سال تاریخ دارد، و در عرض بیش از هزار سال توانسته است، پیوندهای سفت و سختی با منطقه هایی که اهالی آنها نسبت به کانون قدرت سیاسی فرانسه تفاوت قومی و زبانی داشتند، برقرار سازد، پیوندهایی که هویت سیاسی یگانه مردم یا ملت فرانسه را هستی بخشید. از میان آن مناطق مختلف دو مورد را بعنوان نمونه ذکر می کنم، تا سیر شکل گرفتن یگانگی و هویت سیاسی و زبانی واحد را در کنار دشواری ها و ناگواری های ناشی از آن مشاهده کنیم.

منطقه برتانی (Bretagne) در شمال غربی فرانسه از همان قوم و زبانی بودند که اهالی قدیم انگلستان پیش از هجوم اقوام ژرمن (انگل ها و ساکسون ها). این سرزمین تا آغاز سده شانزده (۱۵۳۲) بطور رسمی پاره یی از کشور فرانسه محسوب نمی شد. مردم برتانی پس از فروپاشی امپراتوری رم، توانستند برای مدت چند سده حکومت شاه نشین و مستقل خود را تا سده هشتم میلادی بوجود آورند. از این تاریخ در اثر جنگ های چند با فرانسه، برتانی حکومت شاه نشین و سرکرده خود را از دست می دهد، و بصورت دوک نشین در می آید که در رابطه با فرانسه حالت نیمه مستقلی داشت، (دوک نشین و خراجگزار حکومت فرانسه) که در اداره امور داخلی کاملا مستقل بود. پس از سده شانزده، برتانی وارد دستگاه اداری – سیاسی فرانسه می شود، و امور دادرسی، نظم و امنیت، مالیات در کنار زبان رسمی زیر کنترل و اداره حکومت فرانسه قرار می گیرد.

روند یکپارچگی فرهنگی و سیاسی یکجانبه زیر چتر فرمانروایی واستبداد فرانسه ادامه داشت و توانست در عرض چند سده زبان و فرهنگ برتانی را در فرهنگ عمومی فرانسه ادغام کند. این سیر چند سد ساله طبعا ناخرسندی ها، اعتراض ها و شورش هایی بهمراه داشت، مانند شورش شوآن ها (۵) در دوره انقلاب 1789 یا بمب گذاری تجزیه طلبان برتانی در شهرداری شهر رن (Rennes) بسال ۱۹۳۲. یکپارچه شدن فرانسه و هویت واحد سیاسی آن در رابطه با برتانی برپایه محو تدریجی هویت سیاسی برتانی و ادغام سیاسی و فرهنگی این سرزمین در فرانسه صورت گرفت. ولی واقعیت روابط برتانی و فرانسه در شرایط کنونی بگونه ایست که در کنار آزادی همه جانبه کوشش در راه گسترش فرهنگ و زبان برتانی (آموزش زبان مادری، و در سطحی محدود آموزش به زبان مادری) نه ندای جدایی طلبی بازتابی چشمگیر دارد، و نه در خواست اداره سیاسی کشور بصورت فدرالیستی طرفدار دارد.

منطقه اوکسیتانی (Occitanie) در جنوب غربی فرانسه کمابیش همان حسب و حال را دارد که برتانی با این تفاوت که سیر یگانگی سیاسی این سرزمین با فرانسه از سده هشتم میلادی آغاز شد، و این سرزمین با وجود هویت فرهنگی و زبانی متمایز نتوانست هویت سیاسی متمایز بوجود آورد. یکی از نزدیکان من که 5 سال پیش در سن 89 سالگی در گذشت، از دوران کودکی و سربازی خود داستان هایی تعریف می کرد که برای من از زاویه نگاه به روند همگون شدن مردم فرانسه در سیر تاریخ بسیار جالب و آموزنده بودند. او می گفت بهنگام ورود به دبستان در یکی از ده های نزدیک شهر کاهور در منطقه اکسیتانی در سالهای ۱۹۳۰ زبان آموزگار ودرس و مشق را نمی فهمید، و بوسیله برخی از دانش آموزان که زبان فرانسوی می دانستند، مسخره می شد. او می گفت در دوره سربازی بهنگام ماموریتی در منطقه کوهستانی پیرنه با کارگران اسپانیایی که از کاتالان آمده بودند، آشنا می شود، و در رابطه با آنها گفتگو و همزبانی بسیار راحت تر از گفتگو با فرانسویان بود. زبان رایج در بیرون از دبستان، زبان اکسیتانی که همسانی بسیاری با زبان مردم کاتالان اسپانیا دارد، بود، و مردم سودای گفتگو به زبان غیر مادری خود را نداشتند. ولی امروزه وضع بگونه ایست که بجز سالخوردگان کسی زبان اکسیتانی را نمی فهمد. باوجود آنکه دستگاه های اداری محلی بودجه چشمگیری در راه پرورش زبان و فرهنگ بومی هزینه می کنند، در عمل، این زبان در حال سرزندگی بسر نمی برد.

مردمان ساکن این سرزمین به فرهنگ بومی خود می بالند، و حتا در حفظ لهجه متمایز خویش می کوشند، ولی آنها نه هویت سیاسی متمایزی نسبت به فرانسوی ها دارند، و نه یک جریان سیاسی شناخته شده وجود دارد، که خواهان زنده کردن هویت سیاسی آنها باشد. از لحاظ روابط اداری با دستگاه حکومت مرکزی، درخواست تمرکززدایی و وانهادن اختیارات دولتی به نهادهای محلی نیرومند است، ولی هیچ نشانی از درخواست فدرالیسم یا جدایی طلبی به چشم نمی خورد.

***

پیشینه اسپانیا بعنوان کشوری واحد که چارچوب مرزی کنونی را دارد، از سده شانزده فراتر نمی رود. برهه زمانی پنج سده را می توان دوره درازی بشمار آورد، برای پای استوار شدن کشوری واحد با هویت فرهنگی و سیاسی یگانه، ولی حکومت اسپانیا نتوانست تفاوت های فرهنگی، قومی و زبانی منطقه های مختلف را بسادگی در فرهنگ و زبان و حکومت واحد اسپانیا ادغام کند، یعنی کاری را که فرانسه (درست یا نادرست !) با برتانی در فاصه 5 سده انجام داد. در نتیجه گرایش های گریز از مرکز و دعوی دفاع از هویت ویژه و متمایز منطقه یی و حتا جدایی طلبی در سرزمین های کاتالونی و باسک نیرومند است. صرف اشاره به وجود دو جنگ داخلی در سده ۱۹ در دهه ۱۸۳۰ و در دهه ۱۸۷۰ و نیز جنگ داخلی بین جمهوری خواهان با فاشیست های فرانکو در سال های ۱۹۳۰ که با اختلاف های منطقه یی نیز آمیخته گردید، کافی است تا نتیجه بگیرم؛ سریشم بهم پیوستگی سیاسی و فرهنگی مردمان منطقه های مختلف اسپانیا آنچنان نیرومند نیست، که هویتی یگانه را مانند فرانسه شکل ببخشد. یگانگی اسپانیای از آن انسجام و سفت و سختی که کشورهای انگلیس (منهای اسکاتلند) و فرانسه از آن برخوردارند، بدور است، و نداهای جدایی طلبی هر از چندگاهی مسئله ساز می شود.

منطقه کاتالان یا کاتالونی در اسپانیا دارای همان فرهنگ، زبان مادری و مذهب هستند که اکسیتانی فرانسه داشت، و دارد. استان های باسک و نوار (Navare) که زبانی کمابیش مشترک و متفاوت از زبان اسپانیایی دارند، بهنگام جنگ های داخلی اسپانیا گرایش های هویت جویانه خود را در نزدیکی با جریان های ضد حکومت مادرید دنبال می کردند، و تا همین اواخر گروه های سیاسی جدایی طلب باسک به مبارزه مسلحانه علیه حکومت اسپانیا ادامه می دادند، بگذریم از اینکه احزاب و گروه های استقلال طلب همچنان در آنجا فعال اند. افزون براین دو سرزمین استقلال طلب، منطقه گالیسیا در شمال غربی اسپانیا نیز دارای گرایش های استقلال طلبانه است، که ریشه در گذشته دور اسپانیا و فقدان حکومت مرکزی در این کشور در تمام دوران پس از رمی ها تا آستانه سده شانزده دارد.

بررسی دلایل شکل نگرفتن یگانگی سیاسی همه جانبه در اسپانیا و پایدار ماندن گرایش های جدایی طلب در برخی مناطق آنجا موضوع اصلی گفتمان ما نیست، ولی اشاره به این واقعیت بد نیست که وجه زندگی نوینی که از دوره رنسانس بدینسو در اغلب کشورهای اروپایی پدیدار شد، یعنی وجه زندگی بورژوایی و تضعیف تدریجی بار و اعتبار زندگی اشرافی به نسبتی کند و سطحی در اسپانیا نمود پیدا کرد، و بازمانده های نظام فئودالی و اشرافی هم در اسپانیا و هم در مستعمره های آمریکایی آن مانع از رشد دمکراسی و زندگی مدرن می گشت. این امر تاثیر بسزایی در پایدار ماندن تمایزهای دیرینه متعلق به دوران میانی و نیز پایداری هویت های منطقه یی داشته است.

برچنین متنی، فدرالیسم در اسپانیا یک سازماندهی مناسب برای سامان دادن به کارکردهای حکومتی و جلوگیری از آشوب و درگیری های خشونت آمیز است. بی سبب نیست که گرچه ساختار سیاسی اسپانیا فدرال نامیده نمی شود، ولی اختیارات حکومت های محلی گاه آنچنان گسترده است که همانندی با فدرالیسم را یادآور می شود.(۶) وانگهی سیر پویای روابط برخی از منطقه ها با اسپانیا با گذشت زمان هرچه بیشتر در راستای تمرکززدایی نوع فدرالی حرکت می کند. ولی نباید این حکم را به روابط اسپانیا و همه استان ها یا منطقه ها نسبت داد. کاتالان، باسک و گالیسیا هم در گذشته هویت متمایزی نسبت به اسپانیا داشتند، هم امروز جویای احیای آن اند. حال آنکه منطقه های دیگر مانند والانس، آراگون و اندولزی (اندلس) در چنین وضعیتی بسر نمی برند.

بلژیک و سازوکار فدرالیستی

در جریان بررسی روشمند فدرالیسم اغلب روی دو مورد کلاسیک سوییس و آمریکا انگشت می گذارند، حال آنکه بررسی وضعیت بلژیک از این زاویه بسیار آموزنده است. این کشور مرجع تامل و هم اندیشی بزرگان فکری انقلاب مشروطه بهنگام تدوین قانون اساسی بود، و بسیاری از بندهای آن سند نسخه برداری از قانون اساسی بلژیک است.

ولی پیشینه تاریخی این کشور که چشم تدوین کنندگان قانون اساسی مشروطه بدان خیره شده بود، از ۸۰ سال بیشتر نبود. کشوری که بنا به نوشته لوموند دیپلماتیک (۷) مصنوعی و اختراع شده است، کشوری که هستی یافتن آن بلحاظ زمانی فرآورده شورش استقلال خواهانه دو منطقه اصلی(۸) بلژیک شامل مردم فلامان (هلندی زبان) و والون (فرانسوی زبان) علیه سلطه هلند بود که در سال ۱۸۳۰ به پیروزی شورشیان و استقلال آنها انجامید، ولی درواقع فرآورده توافق کشورهای اروپایی در کنفرانس وین برای جداکردن منطقه فرانسوی زبان والون از کشور فرانسه بود. آنها با تشکیل حکومت پادشاهی بلژیک توافق کردند، و همچون دوران میانی که اختیار کشورها و منطقه ها را بدست خانواده های شاهی می سپردند، یک خاندان شاهی آلمانی تبار برگزیده شد تا این دو منطقه ناساز را بصورت پادشاهی مشروطه اداره کند. دو منطقه یی که از سده شانزده بدینسو یا زیر سلطه اسپانیا بودند، یا زیر سلطه فرانسه، یا هلند. دو منطقه یی که تاریخ مشترک یگانه نداشتند، یگانگی آنها در زیر سلطه بودن مشترک بود. زبان مشترک آنها یا فرانسوی بود که فلامان ها نمی فهمیدند، و نمی پذیرفتند، یا هلندی بود که والون ها نمی فهمیدند، و نمی پذیرفتند. نتیجه آنکه نه زبان مشترک دیرپا داشتند، نه فرهنگ و تاریخ مشترک.

اختلاف فرهنگی – زبانی با اختلاف در ثروت و سطح زندگی آمیخته شد، و هر چه بیشتر بر تفاوت و ناسازگاری دامن زد. ساختار سیاسی پادشاهی مشروطه که ترکیبی از دمکراسی مرکزی و محلی بود، اغلب با دشواری های اداری سخت روبرو می گشت، بگونه یی که گهگاه فضای سیاسی بحرانی می گشت. برای پاسخ گفتن به این ناسازگاری ساختاری و حل بحران های سیاسی، تصمیم بر آن گرفته شد تا ساختار سیاسی را تغییر دهند. این تغییر در قانون اساسی نوین بلژیک در سالهای ۱۹۷۰ صورت گرفت و چارچوب فدرال به حکومت بلژیک بخشید. این تغییر در سال ۱۹۹۴ بطور قاطع و همه جانبه در جهت تثبیت فدرالیسم انجام شد(۹)، و در سال ۲۰۲۱ ازنو قانون اساسی در این راستا اصلاح گردید.

با این همه، بحران ساختاری همچنان ادامه دارد، و حکومت این کشور علیرغم وابستگی به اروپا و اینکه شهر بروکسل مرکز اداری اروپا بشمار می رود، گهگاه دچار بحران های سخت ودراز مدت می شود. اختلاف قومی، زبانی و منطقه یی همواره مسئله ساز است، و سیر واگرایی جماعت های قومی – زبانی بگفته تفسیرگران روبه افزایش وشدت یافتن است. باوجود آنکه آموزش دو زبان فرانسوی و فلامان در دبستان ها در زمره برنامه درسی است، نه مردم فلامان تمایل به آموختن زبان فرانسه و بکاربردن آن را دارند، و نه مردم والون مشتاق فراگیری زبان فلامان هستند.(۱۰) بگذریم از رشد جلوه های بیزاری نژادپرستانه (بیزاری والون ها و فلامان ها از همدیگر) که بوسیله جریان های راست افراطی دامن زده می شود.

نخستین درسی که از بررسی مورد بلژیک بر گرفته می شود، دررابطه است با آنچه بالاتر توضیح داده شده، مبنی براینکه ساختار سیاسی یک کشور فرآورده اراده و اختراع ذهنی نیست، بلکه برآمده از اقتضای روندهای واقعی و تاریخ آن کشور است.البته برخورد ارادی و آگاه برای پی ریختن یک ساختار سیاسی و تدوین قانون اساسی لازم است، ولی این رویکرد ارادی و آگاهانه باید سازگار با قانونمندی های واقعیت اجتماعی و تاریخی باشد. در حقیقت، تصمیم ارادی اقتضای زندگی واقعی و تاریخی را ترسیم کرده و شکل می بخشد، نه اینکه آن را بوجود آورد.

دومین درس به وجه کلی و جامع یک کشور بر می گردد؛ یک کشور واحد برپایه کلیت و جامعیتی که در درازنای تاریخ شکل گرفته باشد، بوجود می آید، وقتی یک کشور از چنین شرط لازمی برخوردار نباشد، و گردآمده یی ناساز از اجزا و پاره های ناهماهنگ باشد که انسجام و بهم پیوستگی لازم را ندارند، گرفتار بحران های پیاپی خواهد شد. بهنگام اندیشیدن پیرامون ساختار سیاسی یک کشور، ضروری است که بررسی تاریخ آن کشور و چگونگی کلیت و جامعیتی را که سیر تاریخ در آنجا بوجود آورده است، پایه کار قرار داد، و خواسته ها و منافع سیاسی را از منشور آن دنبال کرد.

سومین درس مهمی که دربالا بدان اشاره یی نشد، به تشکیل یک کشور یا پی ریختن یک قانون اساسی در شرایط کنونی جهانی بر می گردد. کشور بلژیک همچنانکه نویسنده لوموند دیپلماتیک نوشت تا حدودی فرآورده نگرش ویژه انگلیس در جهت جلوگیری از بزرگ شدن فرانسه در اروپا بود. کنفدراسیون سوییس و آمریکا و سیر تحول آنها در زمانی پدید آمدند که تاثیر نیروهای خارج از کشور بر تصمیم گیری های آنها اهمیت چندانی نداشت، حال آنکه امروزه منافع کشورهای خارجی در تغییر ساختار سیاسی کشورها بصورت یک عامل نیرومند عمل می کند. این داده یی انکار ناپذیر است که مقام های سیاسی اسراییل بارها و بارها در این باره موضع گرفته اند که ایران بیش از اندازه بزرگ است، و باید در راه کوچک کردن آن کوشید. همین چندی پیش برنارد هانری لوی معمار فروپاشیدن حکومت لیبی و تبدیل آن کشور به یک جنگل سیاسی، کارزاری را در راستای لیبیایی کردن ایران آغاز کرد، و حتا نام ایران را جعلی بشمار آورد.

سخن پایانی این نوشتار که عمدتا یک بحث نظری پیرامون موضوع فدرالیسم بود، بازگویی نکته یی است که چند بار در نوشته بالا تکرار شد؛ اینکه سازوکار فدرالیسم یک راه حل مدیریتی برای رویارویی با تمرکزگرایی نیست، و نیز اینکه آن مشکل گشای دشواری های قومی و زبانی نیست(ناموفق بودن تجربه بلژیک). برخلاف آنچه برخی می نویسند؛ جوهر فدرالیسم تمرکززدایی نیست، فدرالیسم راهچاری اداری ـ سیاسی برای کشوری است که فاقد هویت سیاسی و تاریخی دیرپا و جاافتاده است، کشوری که پیوندهای بین پاره های مختلف آن سست و شکننده اند. فدرالیسم می‌تواند سازوکار مناسبی برای کشورهایی باشد که مردمان و منطقه های مختلف آن، بهم پیوستگی های تاریخی، فرهنگی و سیاسی منسجم و دیرپا ندارند، ولی دارای اراده جدی برای همزیستی و همکاری صلح آمیز با یکدیگر هستند.

مهدی رجبی

تیرماه ۱۴۰۲

______________________

۱ـ ناگفته نماند؛ محمد خاتمی نخست وزیر اصلاحات نیز زمانی سخن از فدرالیسم بمیان آورد. گویا منظور وی از این موضوع همان وانهادن بخشی از قدرت‌های دستگاه مرکزی حکومت به استان ها بود، چراکه بسرعت این سخنان به فراموشی سپرده شد.

۲ - برای جلوگیری برداشت نادرست، بیفزایم؛ تاکید بر اهمیت برخورد جامع نگر و داشتن احاطه به کل یک موضوع مورد بررسی نباید اهمیت برخورد مشخص را بفراموشی سپارد. سخن نویسنده آن نیست که یکی جایگزین دیگری شود، بلکه چنین است که یافتن حقیقت نیازمند هماهنگ کردن دو رویکرد جامع نگر و مشخص و تکمیل آنها بوسیله همدیگر است.

۳-  بررسی دلایل بوجود نیآمدن یگانگی در آلمان و پراکنده بودن آن در سیر تاریخ موضوع این مقاله نیست، خواننده مشتاق می‌تواند به کتاب نویسنده «تاریخ دمکراسی در اروپا» رجوع کند.

۴- خواننده کنجکاو و مشتاق به خوانش و تامل در این زمینه هم می تواند به کتاب های زیر رجوع کند، هم به ویکی پدیای انگلیسی – فرانسوی – آلمانی – اسپانیایی.: فدرالیسم در جهان سوم، و نقدی بر فدرالیسم نوشته محمدرضای خوبروی پاک

۵- شورش شوآن ها که بالزاک درباره اش کتاب داستانی نوشت، آمیزه یی بود از اعتراض واپسگرا به امواج اشرافیت ستیز انقلاب فرانسه و ناخرسندی های قومی علیه حکومت مرکزی فرانسه.

6- Ferran Requejo, professeur de sciences politiques à l’université de Barcelone. https://capcf.uqam.ca/publication/lespagne-est-elle-un-etat-federal/
https://www.monde-dipl omatique.fr/1965/10/A/26820
7- https://www.monde-dipl omatique.fr/1965/10/A/26820


۱) برخلاف آنچه در خارج از کشور تصور می شود، بلژیک گذشته ای ندارد. این کشوری است که به طور مصنوعی به خواست کنگره وین ایجاد شده است. در واقع، ایجاد آن علیه فرانسه بود.
۲) انقلاب ۱۸۳۰ پیش از هر چیز توسط والون ها انجام شد. در آن زمان، این امر باعث خشنودی فلامان های کاتولیک شد که توسط هلندی‌ها که عمدتاً پروتستان بودند مورد آزار و اذیت قرار می گرفتند.
۳) بلژیک، برای بیش از نیم قرن، به طور کلی فرانسوی زبان بود، طبقه مرفه فلاندری در بیان خود به زبان مردم مشکل داشت.
۴) جنبش فلامان که قابل درک است، در طول زمان به تمام خواسته های خود رسید. اما او هرگز خود را راضی اعلام نکرد، زیرا، برای او، نفرت وحشیانه ای که از همه فرانسوی ها دارد، هرگز ارضا نمی شود: خیانت رهبران آنها در دوره جنگی سال های ۱۹۱۴- ۱۹۱۸ ریشه در این امر داشت;
۵) جنبش فلامان به دلیل ضعفی که حزب کاتولیک فلاندری نسبت به آن نشان داد، و سوسیالیست های فلامان به دلایل سیاسی از آن پیروی کردند،امتیازات بیشتری کسب کردند. حتی لیبرال های فلامان از اقدام آنها حمایت می کنند
۶) در سال۱۹۴۰، تقریباً تمام اسیران جنگی فلامان آزاد شدند.
تمام اسرای جنگی والونی و فرانسوی زبان در منطقه بروکسل در طول جنگ در آلمان باق

۸- بلحاظ منطقه یی، بلژیک شامل سه منطقه مهم می شود، منطقه سوم بروکسل و حومه آن است که ترکیبی از مردمان والون و فلامان است. بلحاظ قومی، افزون بر فرانسوی زبان ها و فلامان ها باید از مردمان ژرمن نیز یاد کرد که در همسنجی با آن دو دیگر اقلیت ناچیزی بشمار می روند، و در سرزمین های شرقی بلژیک بسر می برند.

۹- چند بند نخست قانون اساسی بلژیک فدرال را در پایین ذکر می کنم. منبع :

ماده 1. - بلژیک یک حکومت فدرال است متشکل از
جماعت ها و مناطق
ماده 2. - بلژیک شامل سه جماعت است: جماعت
فرانسوی، جماعت فلاندری و جماعت آلمانی زبان.
ماده 3. - بلژیک شامل سه منطقه است: منطقه والون
منطقه فلاندرز و منطقه بروکسل.
ماده 4 - بلژیک شامل چهار منطقه زبانی است: منطقه
فرانسوی زبان، منطقه هلندی زبان، منطقه دو زبانه از
بروکسل-پایتخت و منطقه آلمانی زبان.

۱۰- - نزدیک به سی سال پیش تصادف دو قطار در بلژیک موجب کشته شدن چند ده نفر شد، تنها بدلیل آنکه سوزن بانان دو ایستگاه قطار زبان همدیگر را نمی فهمیدند.




google Google    balatarin Balatarin    twitter Twitter    facebook Facebook     
delicious Delicious    donbaleh Donbaleh    myspace Myspace     yahoo Yahoo     


نظرات خوانندگان:

فدرالیسم، از پندار تا واقعیت
مهدی ناظر
2023-07-18 18:48:45

مقاله شما جناب مهدی رجبی بسیار ارزنده و امید است دعوت ما را برای ایراد آن در کانون بپذیرید.
ممنون از محبت شما.
مهدی ناظر

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد