![]() |
|
" آن سالها در دانشكده فني دو دسته دانشجو بيشتر نبود: آنها كه غير از درس از دنيا هيچ و آنها كه همه جيز ميدانند جز درس "حميد راوي داستان از دسته دوم است، آگاه و حشيش دود ميكند. نويسنده با اين شگرد خواننده را در پذيرش گفتههاي او آزاد ميگذارد و بدين سبب روايتش قابل اتكا نيست. در نهايت خواننده است كه اين " گزارش يك روز" را قضاوت خواهد كرد .
نقش ويژه كليدي، دو واژه "هوا" و "جسد" است. در نبود هوا يعني وجود جسد. اين كليد واژهها در مسير پيشرفت داستان معنايي هرچه گسترده بخود ميگيرند. "اگر روزي كسي خواست زجر كشم كند، بهش بگوييد شب تا صبح را در اتاق در بستهاى با پنجره هاي كيپ بگذارد و صبح بيايد جنازه تحويل بگيرد. هر بار كه در جايم دراز ميكشم به بحران اكسيژن فكر ميكنم كه ميدانم در راه است " و اينجا حتا هشدار دهندهاست. " تماشاى مراسم دار زدن را از بچگي دوست داشتم، صلات ظهر كه در اهواز از مدرسه برمیگشتيم، مسير اتوبوس از مركز شهر و جاهاى شلوغ میگذشت." از دههی شصت ميگويد كه "مثل نقل نبات در ملاء عام اعدام ميكردند." و در ادامه" مراسم اعدام اما زود جذابيتش را از دست داد و تكراري شد ." از قطعه قطعه كردن قرباني هايي حكايت ميكند كه در آن سال هفتاد و نه در اينجا و آنجا اتفاق افتاده بود."مرد اره برقي را پايين آورد و از مچ پاي قرباني شروع كرد، حركت دستش آرام بود، اما اره پر زور بود و از گوشت و استخوان طوري گذشت انگار پنير ميبريد" و چند صفحه بعدتر ميگويد " ببين برادر من اون بيرون تو حياط يه عده هستند آدمها را با اره برقي تكه تكه ميكنند، نفر بعد به احتمال زياد خوتی ..." حميد در دانشگاه بهخاطر كسري نمره در وضعيتي نزديك به اخراج قرار ميگيرد. "جرعه اي از چاي نوشيدم و با لذت فكر كردم به استادها ... و نهايتا" زوارهي را انتخاب كردم ....... كلت رمضان را از زير ميز كندم و تو جيبم گذاشتم' ..... پشت دفترش كه رسيدم صدايش را شنيدم كه داشت دانشجويي را نصيحت ميكرد، از همان گروه اول كه مادرزاد مهندس بودند. ببين مهندس جان، چيزي كه من تو كانادا ياد گرفتم درس نبود - يو اندرستند؟ درس را ميشه همه جا ياد گرفت، اگر تارگت من درس بود كه تو همين ايران ميموندم ." حمله به كوي دانشگاه را چنين روايت ميكند: "اين وضعيت ادامه داشت تا تير ٧٨. آن شب او و فرزاد در اتاق خواب بودند كه دو مرد سياه پوش باتوم بهدست وارد شدند ...." حميد براي اينكه اخراج نشود، بايد برود خيابان ادوارد بران مركز مشاوره پيش دكتر ، خودش را به خل و چلي بزند تا براش پرونده درست كنن.د اگر بتواند دكتر را قانع كند كه بهخاطر مشكل رواني نتوانسته درس بخواند، اخراجش نميكنند . سالهاى وقايع جنگ را براي دكتر تعريف ميكند كه بعد از چندين سال مواجهه روزانه با جسدها جنگ تمام ميشود." خيلي وقت نمانده بود و هنوز كلي جسد مانده بود كه بايد قصه شان را با آب و تاب ميگفتم تا بتوانم در دانشگاه بمانم ." به دكتر ميگويد كه اين يكي جسد ندارد كه خيالش راحت شود و شروع ميكند به گفتن قصه : " يك بار من و پدرم و عمويم راهي يكي از اين مناطق جنگ شديم و باهم جايي نزديك شلمچه رفتيم . بهمحض پياده شدن از ماشين ترس در سلولهايم رخنه كرد ... راهنما جلو افتاد و با آب و تاب از خاطرات دوران جنگش گفت، انگار كه كل آن كشتار مهماني پر شوري بوده باشد . ".... بعد متوجه ميشود كه سيم خارداري كه مسير آنها را از بيابان اطراف جدا ميكرد، پاره است. آرام سيم خاردار را رد ميكند و وارد بيابان ميشود. "با هر قدم كه در بيابان پشت سيم خاردار برميداشتم ، تق خفيفي بلند ميشد، انگار كسي ماشه هفت تيري با خشاب خالي ميكشيد ......هيچ خطري نبود كه بشود با انگشت نشانش داد، اماهيجان و اضطراب نفسم را بند آوردهبود ." " راهنما از خاطرات جنگ خلاص شده بود و بالاخره شروع كردهبود به توضيح چشم انداز . اولين چيزي كه شنيدم اين بود: پشت اين سيمهاي خاردار به شعاع پنج كيلومتري ما تا جايي كه چشم كار ميكند ميدان مين خنثا نشدهاست " حميد بعد از اينكه حرفهايش به دكتر تمام شد، به او ميگويد: " هنوز كه هنوز است، در خيابان كه راه ميروم پايم را جايي ميگذارم كه برجستهاست يا آسفالت آن ترك خورده، همان حس مبهم به سراغم مي آيد؛ انگار آن مينها همه اين سالها همراهم آمدهاند و هر لحظه ممكن است گوشهاي در تهران زير پايم منفجر شوند . ......خسته شده بودم، ناگهان بدنم خالي شد . ......گفتم خسته شدم آقاي دكتر بايد بروم ." " بيرون مركز مشاوره در خيابان انقلاب سوار اتوبوس شدم به مقصد پارك ساعي كه سال هفتاد و نه پاتق خلافكاران ترسوي طبقه متوسط بود . .....ملاقات با علي سياه در پارك ساعي پايان خماري بود . " حميد يك سال و سه ماه پيش يعني مهر هفتاد و هشت عاشق فرزانه ميشود و فرزانه يك ماه قبل از اولين سال، دوستي شان را بههم ميزند و دنبال زندگياش ميرود. حميد چهار ماه ازش بي خبر بوده تا آن روز غروب، پشت درختهاي پارك سرو كله اش پيدا ميشود. ....... نويسنده براي ربط داستان وعده ديدار مهرداد و فرزانه را در پارك ساعي - پاركي كه فرزانه بهشدت از آن متنفر بود، آنهم در شب قرار ميدهد كه براي من خواننده باور پذير نيست و حتا عشق حميد به فرزانه كمرنگ و تهي از معناي عشق است كه همه اينها فراتر از نيت و خواست نويسنده در زبان رخ ميدهد . داستان ادامه پيدا ميكند تا آنجا كه راوى به خانه برميگردد . شلايرماخ - زبانشناس - دو عنصر را در واكنش ادراك به يك متن را از يكديگر جدا ميكند : درك گفتار همچون چكيدهی زبان و ادراك همچون واقيعيتي در ذهن انديشنده . اينجا خانه در ابعاد گسترده معنا پيدا ميكند؛ وجود كرم و سوسك و جسد مگس و .....همه جاي خانه را فرا گرفته و تهوع آور است، بدتر از آن آتش گرفته " نه آتشي كه بسوزاند و ويران كند ....... بيشتر از اين كه آتش باشد جوهر آتش است " تصويري كه در پايان داستان ارايه ميدهد رعب انگيز و در عين حل هشدار دهندهاست . " آژير ماشينهاي پليس را از ديگر محلات ميشنيدم و هر بار يكيشان دكمه آژير را ميزد، جاي دستبندها روي مچهايم درد ميگرفت؛ خودم را روي تخت انداختم. .......خواب به چشمهايم نزديك هم نميشد ، اما بايد زورم را ميزدم ." پنجره را باز ميكند و پتو را روي سرش ميكشد . مسعود مولا زاده نظر شما؟
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد |
|