logo





دیدار مثنوی در دژ هوش ربا (۲۵)

دوشنبه ۸ خرداد ۱۴۰۲ - ۲۹ مه ۲۰۲۳

محمد بینش (م ــ زیبا روز )

mohammad-binesh1.jpg
در نوشته های پیشین حکایت به آنجا رسیده بود که آن پادشاه ِ جوانمرد می خواست تا در بزم خویش فقیه را با می انگوری یا بقول مولانا "می احمر" آشنا سازد .از بیت 3934 به بعد :

گفت شه با ساقی اش:" ای نیک پَی!
چه خموشی ؟ ده، به طبعش آر ؛ هَی!"22
ــ هست پنهان حاکمی بر هر خرد
هر که را خواهد، به فن از سر بَرَد*23
آفتاب ِ مشرق و تنویر* ِ او
چون اسیران بسته در زنجیر ِ او 24
چرخ را، چرخ اندر آرد در زَمَن*
چون بخواند در دِماغش، نیم فن 25
عقل، کو عقل ِ دگر را سُخره کرد*
مُهره زو دارد، وی است استاد ِ نردــ 26

(تفسیر اجمالی ابیات)

* از سر بردن کسی؛هوش و آگاهی وی را به اشتباه انداختن ــ*تنویر؛ روشن کردن؛ روشن شدن ــ * در زَمَن؛ در زمان و فوری ــ*سُخره کردن، فرمانبردار ساختن .

شاه به ساقی گفت ای خوش قدم چرا خاموشی؟ برخیز و فقیه را به میل و رغبت بیاور. در اینجا ذهن مولانا پیش از بیان ادامه حکایت،تأمل ورزیده و متوجه گردش ازلی و ابدی جهان هستی می شود و می گوید این که ظاهرا "خرد" حقایق را ادراک می کند،خیالی بیش نیست. در واقع امر،نیرویی خرد را می گرداند که هرگاه اراده کند، فهم و ادراک ِ حاصله از خرد، طور دیگری خود را نشان خواهد داد.[ دراینجا اشاره مولانا بسیار دقیق است؛ یعنی ادراکات عقلانی خود آگاه، تحت تاثیر عوامل ناخودآگاه و از آن جمله مشیّت ِ پروردگارقرار دارند. درفرمان خداست که هر لحظه چه ادراکی به ما برسد.لازم به یاد آوری ست که منظور از"خرد" ادراک عقلانی که وابسته به نتایج منطقی ِ اندیشیدن ست نمی باشد، بلکه افزون بر آن شامل بینش درونی فرد هم می شود. خرد، آمیزه ای ست از عقل و بصیرت انسان] چنانکه خورشید و نور افشانی آن هم در دست قدرت اوست. در واقع؛ آن آگاهی پنهانی هر زمان بخواهد به جادو گونه ای ؛ پروسۀ ادراک عقلانی از جهان را دگرگون می سازد. و عمل گردش جهان هم بستگی به اراده اش دارد که می تواند با جادوی خود افلاک را به گرداندن یکدیگر وادارد. حتی عقلی که عقل دیگر را رهبری می کند،آن قدرت را از پروردگار کسب کرده است.بازیگر آن نرد، خداست که طاس افلاک را می اندازد. [بنا بر نجوم کهن،زمین در مرکز هفت فلک ِ داخل در یکدیگر قرار داشت که هرکدام درفرمان عقل و نفسی مخصوص به خود می چرخیدند.اما هر آسمانی هم تابع آسمان ِ بالایی و حاکم آسمان ِ زیرین خویش بود. مولانا فلسفۀ اشاعره را بیان می کند که در برابر نظر حکما، گردش افلاک و انجم را نهایتا در ید قدرت خدا می دیدند،نه مستقل از وی] ..باری،آن ساقی مجلس:

چند سیلی بر سرش زد گفت :"گیر !"
در کشید از بیم ِ سیلی آن زَحیر* 27
مست گشت و شاد و خندان شد چو باغ
در ندیمی و مَضاحک* رفت و لاغ* 28
شیر گیر* و خوش شد انگشتک بزد
سوی مَبرَز * رفت؛ تا میزَک* کند29
یک کنیزک بود در مبرز، چو ماه
سخت زیبا و ز قِرناقان* ِ شاه 30
چون بدید او را دهانش باز ماند
عقل رفت و تن، ستم پرداز ماند31
عمرها بوده عَزَب؛ مشتاق و مست
بر کنیزک در زمان در زد دو دست 32
بس طپید آن دختر و نعره فَراشت
بر نیامد با وی و، سودی نداشت 33
زن به دست ِ مرد در وقت ِ لِقا*
چون خمیر آمد به دست ِ نانبا 34
بِسرشَد؛ گاهی ش نرم و گه درشت
زو بر آرد چاق چاقی* زیر ِ مشت 35
گاه پهنَش وا کَشد بر تخته یی
در هَمَش آرد همی یک لخته یی 36
گاه در وی ریزد آب و گه نمک
از تنور و آتشش سازد مِحَک* 37

(تفسیر اجمالی ابیات)
ابیات26 تا 32: *زحیر؛ ناله و دردــ*مضاحک،جمع مضحکه؛سخنان خنده آور.ـ*لاغ؛شوخی *شیر گیر؛ شجاع ــ*مَبرَز؛مستراح ــ*میزک؛ادرار ــ*قِرناق؛کنیز؛ لفظ ترکی ـ*عزَب؛مجرّد.
ساقی چند مشت بر سر فقیه کوبید. و او به اجبار و از ترس، شراب را سرکشید. شجاع و سرخوش شد و به مزه پرانی و بشکن زدن پرداخت و در این میانه به دستشویی رفت. در آنجا چشمش به خدمتکاری زیبا از کنیزکان شاه افتاد و دهانش از اعجاب بازمانده اسیر غریزۀ جنسی خودشد."عقل رفت و تن ستم پرداز ماند" اشارۀ مولانا به یک نکتۀ دقیق روانشناسانه است؛ وقتی عقل بر اثر مستی زایل شود،تن با تمامی نیروهای غریزی خویش،چون ستمگری بی و وجدان دست به هر کاری می زند تا لذتی تجربه کند. [ چه جنایاتی که در وقت زایل شدن عقل، بر اثر خشم و مستی و شهوت و امثال آن اتفاق نمی افتد ]
ابیات 33تا 36:*لِقا؛آمیزش ــ *چاق چاق؛ از اصوات است؛صدای اصطکاک دو چیز به یکدگر.*مِحَک؛ سنگ آزمایش زرگران .
در اینجا مولانا به بیان مطلبی کلی در بارۀ هم آغوشی زن و مرد پرداخته آن را با عمل نانوا برای پختن نان مقایسه می کند و نتیجه می گیرد:

ــ این چنین پیچند مطلوب و طَلوب*
اندرین لِعبند مغلوب و غَلوب* 38
این لَعِب* تنها نه شو را با زن است
هر عشیق* و عاشقی را این فن است 39
از قدیم و حادث و عَین* و عَرَض
پیچشی چون ویس و رامین مفتَرَض*40
لیک لِعب ِ هر یکی رنگی دگر
پیچش هر یک ز فرهنگی دگر 41 ــ


*غَلوب،صیغۀ مبالغه؛بسیار غالب ــ* طَلوب؛صیغۀ مبالغه؛بسیار طالب ـ*لِعب؛ بازی *عشیق؛معشوق ــ *عَین؛جوهرــ *مفتَرَض؛ واجب شده؛لازم.

هر خواستنی و خواستگاری این گونه در هم می آمیزند و هر مغلوب و غالبی را همین گونه بازی ست . چنین تعامل متقابلی نه تنها میان زن و شوهر ،بلکه درمورد هر معشوقی با عاشقش جریان دارد. فرقی ندارد که آن جفت ِ غالب و مغلوب، قدیم و حادث باشند و یا عین و عَرَض . به هر حال امتزاج عشق آلودی چون همآغوشی ویس و رامین میان آنان لازم است،[تا جهان هستی در تکاپو و زند و زا باشد]. منظور از قدیم در تقابل با حادث، آنچه که از ازل تا ابد باقی ست؛ذات وصفات حق. و حادث آنچه که نبوده و پدید آید. عین به معنی جوهر, ماهینی ست قائم به خویش مانند جسم ولی عَرَض ماهیتی ست که وجودش قائم به جوهری ست که موضوع ِ اوست مانند رنگ و فرم ، در جسم. حاصل آنکه اساس هستی بر بازی عشق است که بواسطۀ عاشق و معشوق پدید می آید ؛ که از آن می توان بعنوان انواع "نکاح"نام برد .اما:

لیک لِعب هر یکی رنگی دگر
پیچش هر یک ز فرهنگی* دگر

*فرهنگ در این بیت به مفهوم تعلیم و تربیتی ست که سرچشمه ای الهی و غیبی دارد. ولی عشقبازی هر جفت بنا بر طریقی ست که از آموزشی مخصوص به آنان سرچشمه می گیرد. منظور آنکه انواع کثرات هستی مطابق با آموزش خاصی که از حق آموخته اند به عشقبازی می پردازند،چنانکه مثلا آمیزش زمین و آسمان دقیقا مثل آمیزش دو بدن نر و ماده بر اثر شهوت جنسی و اصطکاک پوست ها نیست ولی حاصل آن همان زاد و ولدی ست که نظیر آن را در حیوانات و آدمیان می بینیم: همچنان که:

حکمت حق در قضا و در قدر
کرده ما را عاشقان ِ همدگر
جمله اجزای جهان زآن حکم ِ پیش
جفت جفت و عاشقان ِ جفت ِ خویش

http://zibarooz.blogfa.com/post/364

ادامه دارد



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد