و چون آن را بگشود طفل را ديد. و اينك پسري گريان بود
سفر خروج. باب دوم
سفر،
تعادل اندوه
براده الماس در يخ
صخرهاي متخلخل
بينشان از رويائي بي بازگشت
كه هزار سال پيش
از جدارهايش گريخته بود.
سفر،
درختان واژگون
بوي سوختهی خاطره
در برگهاي قرمز پائيزي
هماغوشي دو سنگ
بيگانه با هم
غلت خوران در سراشيبي تند
و حواصيلي خشك شده
در كنار بركهاي بي آب.
سفر،
اشكهاي منجمد
از قرنهاي پيش
در پشت برگ گونههاي مادران
مخفي در دفترچه كودكان
با الفبائي كه به دشواري خوانده ميشود.
ميخواستي مهربان باشي با جهان
تنها وقتي از راه هاي صعب عبور كني
كه پلنگي در كمين روياهايت نشسته باشد
ميخواستي
تركهاي بر شانهات بگذاري
و به هر عابري كه از كنارت ميگذشت
سنجاقكي هديه كني
كه لحظهاي بر آن نشسته بود.
نشد
و نصيب تو از جهان
تنها راههايي شد كه خسته از ميان سنگ هاي خاطرهاش بگذري.
تاريخ را ما نمينويسيم
تاريخ ما نوشته ميشود
ما از ميان آن ميگذريم
چون سنگي پرتاب شده
و جويبار كوچك آبي كه به چند گام رفتن فرو شود.
هجوم ساعات
هجوم دقايق
و ثانيههاي رفته.
هجوم چهره تو كه ساعتي پيش گم كرده بودم
اكنون كه باز يافتهام
گويا دو قرن بود كه از تو دور شده بودم.
به جستجوي لبهايت بر هوا دست ميكشم
به جستجوي چشمهايت پرده سايهها را پس ميزنم
روزنامه ها از تو مي نويسند
و عكسي را از تو وقتي بر نرده پل تكيه داده بودي چاپ ميكنند.
زير پل، مرغابي ها
در آب سياه شنا ميكنند.
از پله هاي رود پائين ميروم
و در قايقي مي نشينم
كه در تاريكي غليظ ساحل فقط دو فانوس روشن اش پيداست.
از توي قايق برايت دست تكان ميدهم
و صداي شيون تو را مي شنوم.
من بر آب بيكسي رها شده بودم
و خبر نداشتم
قايق من تابوت من بود
كه به قربانگاهام ميبرد
بي آن كه هنوز از پستان تو شيري نوشيده باشم.
موج از پس موج
و قايق بي راهنماي من
بي آن كه پارو زني داشته باشد
مرا به دورترين لجه تاريكي ميبرد.
من در تاريكي نفس ميكشيدم
و شكم تو را احساس ميكردم
در تاريكي ميرفتم و دوباره از زهدان تو بيرون ميآمدم
وقتي قايق من بر ساحلي پهلو گرفت
بيداري طولاني من آغاز شد
سفر،
خوابي كه جستجويش ميكنم
آرامشي كه بغضم را ميتركاند
و مرا به تو كه بارها در هر غروب و هر سپيده دم تيرباران ميشوي وصل ميكند.
بوي پتوهاي نمور
بوي خاكي آفتاب نديده
ديوارهاي بيسايه
و غرورهائي كه ويران شدند.
دروغ، جامهاي بود كه نميشناختم
وقتي آن را اولين بار بر تن كسي ديدم گريهام گرفت
عرياناش ميكردم
و عريان نمي شد.
از همان وقت بود كه تو از من دورشدي
و من براي هميشه محكوم شدم
جا نداشته باشم.
نميدانستم كه سفر، محكوميت من بود
عبور از لحظهاي به لحظهاي ديگر
و از جائي به جائي ديگر.
دو درخت بلوط وحشي
چند بوته گل خار دار
و سايهاي بي قرار
كه براي ابراز وجود ميان شان پرپر ميزند.
قطار حركت مي كند
تو از دور پيدايت ميشود
روبرويم مينشيني و نگاهم ميكني.
موهايت را كوتاه كرده اي
گردن بلندت پيداست
و اندكي از پوست برنزي شانه هايت.
خم مي شوم
و در گوشات ميگويم
ـ چقدر زيبا شدهاي،
اشتباه كرده بودم. موي كوتاه به تو بيشتر ميآيد.
دستهاي كوچكت را در دست هايم ميگيرم
دست هاي تو سرد است
ناخنهايت سفيد شده
چيزي مثل مرگ بالاي سرمان ايستاده است
تو گم مي شوي و من
از كابوسي به كابوسي ديگر پرتاب ميشوم.
دروغ از كلمات شاعران استفاده ميكند
دروغ از آيههاي كتابهاي مقدس استفاده ميكند
دروغ لبخند تو را ميدزدد
و در آينه خودش را به شكل تو ميآرايد.
دروغ مظلوم نمائي ميكند
ساعات را و اتاقها را به خدمت ميگيرد
صندليها و ميزها را
كارت پستال ها و كتابها را
من ميان لجه تاريكي خودم را پنهان ميكنم
و از دستي كه دراز شده تا قايقم را به ساحل بكشاند
ميگريزم.
صداي امواج
صداي برخورد آب با ساحل سنگي
صداي تو
مادري كه هرگز نشناختمش
و هميشه از درون تاريكي صدايم ميزد.
وقتي ديگر باقي نمانده است
صداي توقف چرخ ها را ميشنوم
چمدانم را بايد بردارم.
سفر همچنان ادامه دارد
مرا در ايستگاهي دور افتاده جا ميگذارد
و از دور براي من دست تكان ميدهد
براي من كه تنهاتر از سنگ شدهام
بيست هشتم سپتامبر سال دوهزار و چهار
اوترخت
به نقل از "آوای تبعید" شماره ۳۳