![]() |
|
مکان: سالن تأتر.
زمان: همان روز- زمان صحنه ی قبل. .............................................. صحنه تاريک است. صدای خنده ی چند نفر از دل تاريکی می آيد و همزمان با آن، صحنه روشن می شود و ما می بينيم که کارگردان به اتفاق" آدمکش، شاه، ملکه ورئيس جمهور"، وارد صحنه می شوند و روی صندلی هائی که اين طرف و آن طرف، پراکنده شده است، می نشينند". کارگردان : ( رو به آدمکش) ....که اينطور! پس مخالف، واقعا، باورش شده بود که مأ مورکشتنش شده ای! آدمکش: ( خنده اش ادامه دارد) از ترس، رنگش شده بود مثل گچ! تا برسيم به جنگل، تقريبا، نيمه جان شده بود! ملکه : ( آه می کشد) طفلکی. رئيس جمهور : اقدام به فرارهم کرد؟! آدمکش:کی؟ رئیس جمهور: مخالف. آدمکش: نه. ولی گمانم فکرش را کرده بود، چون با خنده به من می گفت که نترس، نمی خواستم فرار کنم! پادشاه : اگر فرار می کرد، چه می کردی؟! آدمکش : ( می خندد) به کجا می خواست فرارکند؟! رئيس جمهور : حالا، اگر مثلا فرارمی کرد، چکارش می کردی؟ می کشتيش؟! " آدمکش، جواب نمی دهد و به کارگردان نگاه می کند " کارگردان : به هر حال، خوشبختانه، اقدام به فرارنکرده است و مهم اين است که نقشه ی ما، به وسيله ی آدمکش به خوبی اجراء شده است و او را وادار به پذيرفتن بازی در نقش مخالف کرده ايم! ملکه : ( نگران) پس چرا مخالف دير کرده است؟!از جنگل تا به اينجا که راهی نيست! نکند که خدای نخواسته، بلائی به سرش آمده باشد؟! کارگردان : نگران نباشيد! با حراستی که از منطقه ی ممنوعه، به عمل می آيد، نه تنها خطری متوجه او نيست، بلکه موانع موجود در آن منطقه، به او اجازه نخواهد داد که ازفاصله ی معينی دورتر برود. همين حالا است که سر وکله اش پيدا شود! پادشاه : ( با کلافگی از جايش بلند می شود وتقريبا فرياد می زند) من، هنوز هم نفهميده ام که چرا بايد دستور کشتن مخالف بيچاره را صادر کنم! ![]() " همه ی افراد می خندند و خنده شان که فروکش می کند، کارگردان از جايش بر می خيزد وهمانطور که در صحنه قدم می زند، رو به پادشاه می گويد" کارگردان : ( رو به پادشاه) اتفاقا، روی نکته ی مهمی انگشت گذاشته ای! به راستی، چرا بايد دستور کشتن او را صادر کنی؟! روشن است که خود تو، هيچ دشمنی شخصی ای با او نداری؛ همچنانکه هيچکدام از ما، دشمنی شخصی با او نداريم! حتی، خود همين آدمکش که او را تهديد به کشتن کرده است! اما، وقتی او، نقش مخالف پادشاه را بازی کند، می شود دشمن پادشاه! پادشاه : چرا دشمن پادشاه؟! کارگردان : مگر با منطق تو که پادشاه هستی، مخالف تو، دشمن تو محسوب نمی شود؟! " پادشاه، دارد به به جوابی که می خواهد بدهد فکر می کند که ملکه، به ميان حرف آنها می پرد" ملکه : (رو به کارگردان) ) ولی، منطق همه ی پادشاهان اين نيست که مخالفشان را دشمنشان بدانند! کارگردان :( با کنجکاوی رو به ملکه) جالب است. ممکن است يکی از آن پادشاهان را نام ببريد! ملکه : مثلا، مثل همين پادشاهانی که فاقد قدرت هستند و فقط جنبه ی تزئينی دارند. چنان پادشاهانی، مخالفين خودشان را دشمن خطاب نمی کنند! کارگردان: بلی.درست است. آنها تزئينی هستند. و پادشاه تزئينی يعنی شير بدون يال و دم اشکم! رئيس جمهور: ولی من، به عنوان رئيس جمهور،مخالف خودم را دشمن به حساب نمی آورم! کارگردان: ( رو به رئيس جمهور) حالا بگذار رئيس جمهور بشوی! " پادشاه و ملکه و آدمکش غش غش می خندند ودرهمان لحظه، در انتهای سالن نمايش باز می شود و "خو"، با حالتی آشفته، درحالی که چوب بلندی در دست دارد، وارد می شود و طول سالن را به سوی صحنه، طی می کند و چون پای بر صحنه می گذارد، اول، کارگردان و پادشاه و ملکه و رئيس جمهور را از زير نظر می گذراند و بعد به جلوی صحنه می رود و رو به تماشاگران، به شيوه ی نمايشنامه ی کلاسيک، شروع به سخن می کند" خو:( رو به تماشاگران) ما، که هستيم؟! اينجا کجا است؟! از کجا آمده ايم؟! به کجا می رويم؟! آيا در ميان شما، کسی هست که به سؤالات من، پاسخ دهد؟! " شاه و ملکه و رئيس جمهور و آدمکش، از چگونگی گفتار و رفتار خو، خنده شان می گيرد و در همان حال، برای کسب تکليف، به کارگردان نگاه می کنند. کارگردان، پس از لحظه ای خيره شدن به خو، از جايش بر می خيزد و از صحنه خارج می شود و می رود و در جائی ميان تماشاگران، در رديف اول، می نشيند و چون می بيند که پادشاه و ملکه و آدمکش و رئيس جمهور هم، به دنبال او از صحنه پائين آمده اند، رو به آنها فرياد می زند" کارگردان : ( رو به افراد صحنه) شماها دیگر چرا از صحنه بيرون آمده ايد؟! روی سخن مخالف با شما است! برويد وجوابش را بدهيد! آدمکش : ( رو به صحنه می رود) من جوابش را می دهم! کارگردان : ( با عصبانيت رو به آدمکش) صبر کن! تو، نه! ورود تو به صحنه، برای کشتن است، نه برای جواب دادن! " آدمکش، خودش را جمع و جور می کند و می رود در جائی نزديک به کارگردان می نشيند و با نشستن او، سکوت سنگينی بر فضای حاکم می شود. پادشاه و رئيس جمهور و ملکه، بلاتکليف ايستاده اند و به همديگر نگاه می کنند" کارگردان: ( رو به پادشاه و رئيس جمهور و ملکه ) معطل چه هستيد؟! چرا جواب مخالف را نمی دهيد؟! ملکه : ( رو به کارگردان) اجازه هست؟! کارگردان : بفرمائيد! ملکه : ( ترسیده وبا احتياط) البته، منظورتان از کشتن، همان کشته شدن نمايشی بايد باشد! درست فهميده ام؟! کارگردان : بستگی به آدمکش دارد که نقش خودش را تا چه اندازه، واقعی بازی کند! پادشاه : ( رو به کارگردان) می بخشيد استاد! من، يک کمی گيج شده ام. يعنی شما می فرمائيد که اگر آدمکش، نقش خودش را واقعا و به طور واقعی بازی کند، آنوقت، ممکن است که روی صحنه، دست به آدمکشی بزند؟! کارگردان : ( عصبانی) بلی. هرکدام از شما که نتواند به خوبی، از عهده ی بازی کردن نقشی که به او واگذار شده است، برآيد، به دست آدمکش کشته خواهد شد. تمام. رئيس جمهور : ( با صدائی لرزان) آيا در اين نمايشنامه، روشن است که بالاخره، کداميک از ما، به دست آدمکش، کشته خواهيم شد؟! کارگردان: ( با سوء ظن) کدام نمايشنامه؟! رئيس جمهور : همين نمايشنامه ای که ما، الان درحال بازی کردن آن هستيم! کارگردان : نمايشنامه ای درکار نيست آقای عزيز!شما ها درحال تمرين نقش هائی هستيد که در آينده، نياز به شناخت دقيق آن نقش ها داريد. همين و بس! آدمکش : ( رو به شاه و ملکه و رئيس جمهور) نگاهشان کن! همه شان از ترس دارند فلج می شوند! نترسيد بابا! من برای کشتن، از چنان شيوه های ابریشمی ومخملينی استفاده می کنم که فرصت يک آخ گفتن را هم نداشته باشيد تا چه رسد به اينکه فرصت پيدا کنيد که نمايشی يا واقعی بودنش را از هم تشخيص بدهيد! پادشاه : ( جلوی آدمکش می ايستد و رو به ملکه و رئيس جمهور) نگران نباشيد! اگر من، پادشاه هستم، آدمکش، بدون اجازه ی من، هيچ غلطی نمی تواند بکند! آدمکش : ( می خندد) بنابراين، بهتر است که اول بروی روی صحنه و پادشاه بودن خودت را ثابت کنی! " پادشاه، با عصبانيت، وارد صحنه می شود و در مقابل خو می ايستد" پادشاه : ( رو به خو) من، پادشاه هستم و به تو دستور می دهم که با من مخالفت نکنی! خو: پادشاه من، کسی است که پاسخ این چهارسؤال مرا بداند! پادشاه : من، می دانم. بپرس! خو: سؤال اول: تو، که هستی؟ پادشاه : من، پادشاه هستم! خو: پادشاه، نقشی است که آن را بازی می کنی. خودت تو که هستی؟! پادشاه : خودم؟! خو: بلی. خودت! پادشاه : ( پس از لحظه ای سکوت) خود م، پادشاه هستم دیگه! مگر نه؟! " خو، از جواب پادشاه خنده اش می گيرد. ملکه و رئيس جمهور و آدمکش هم از خنده ی مخالف، به خنده می افتند. خود پادشاه هم، از خنده ی آنها، خنده اش می گيرد و خودش را به گوشه ای می کشاند صورتش را ميان دست هايش پنهان می کند. کارگردان، از جايش بر می خيزد و با عصبانيت، به طرف ملکه و ورئيس جمهور می رود" کارگردان : ( رو به ملکه و رئيس جمهور) بسيار خوب! يکی از شما برود روی صحنه و جواب مخالف را بدهد! " ملکه و رئيس جمهور، دارند با هم غش غش می خندند و عکس العملی نشان نمی دهند" کارگردان : ( فرياد می زند) با شما هستم! فهميديد که چه گفتم؟! ملکه : ( رو به کارگردان) ممکن است سؤال کنم که چرا، سر ما، فریاد می کشيد؟! کارگردان : ( عصبی) برای اينکه همانجا، مثل چوب ايستاده ايد و به روی صحنه نمی رويد! ملکه : شوخی تان گرفته است؟! بروم روی صحنه و بگويم که چه؟! بگويم که مثلا بنده، ملکه هستم و باعث خنده ی ديگران بشوم؟! " پادشاه و رئيس جمهور و مخالف و آدمکش، غش غش می خندند. کارگردان، ناگهان از جيبش، چاقوئی بيرون می آورد و در حالی که آن را به سوی آدمکش پرتاب می کند، رو به او فرياد می زند". کارگردان : ( رو به آدمکش) تا شماره ی سه، می شمارم. ملکه و رئيس جمهور، بايد روی صحنه باشند و تا من نگفته ام، کسی حق ندارد پايش را از صحنه بيرون بگذارد! در غير آن صورت، تو می توانی آنها را با همين چاقو، سوراخ سوراخ کنی! " آدمکش، چاقو را در هوا می قاپد و خودش را به ملکه و رئيس جمهور می رساند " آدمکش : ( نوک چاقو را رو به ملکه و رئيس جمهور می گیرد و فریاد می زند) يا ا لله! فهميديد که استاد چه فرمودند! همه روی صحنه! کارگردان : ( می شمارد) يک.......... دو ....... داستان ادامه دارد...... ................................................ . اولین چاپ "رمان آوارگان خوابگرد". ۱۹۹۸ میلادی- پاریس- انتشارات خاوران. نظر شما؟
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد |
|