یک آن زندگی به حرف آمد:
از میان قصه ها، دختر شاه پریان نمایان شد!
دخترک خمیازه ای کشید
خورشید نورافشانی کرد
باران، خشکی زمین را تر کرد
در شبهای مهتابی، زمین روشن شد
دختر شاه پریان نزول اجلال فرمودند:
چشمانش حرف می زدند
قدم هایش سبک، لبانش خندان
و اشک هایش از زمرد، قیمتی تر
به خود آمد، تنها بود و غریب
دختر شاه پریان یگانه دُردانه زمین بود
بمرور سعی کرد، با زمینیان اخت شود
به شکل انسان درآمد
در گذر زمان عاشق زندگی شد
حزنی غریب در چهره اش نمایان بود
به فکر ابدیت بود
و رهایی را تمرین می کرد
او یکی از ما شده بود
و غربت انسان ها تمامی نداشت!
امیر کراب چهاردهم مای دوهزار و نوزده
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد