![]() |
|
نور به صحنه می آید"
"تابلوی اول" "صبح روز بعد . رستوران" " خو، دررستوران، کناز میزی نشسته است و در حال خوردن صبحانه است که آدمکش، با سينی صبحانه در دست، وارد می شود و به طرف او می رود " آدمکش : ( رو به خو) صبح بخير! خو: صبح بخير. آدمکش : مزاحم که نيستم؟! خو: نه. اصلا. آدمکش : ( در طرف ديگر ميز می نشيند) تنها نشسته ای؟! خو: چطور؟! آدمکش : هيچی! همينطور پرسيدم. فکر کردم که شايد پس از قضيه ی ديروز، خودت خواسته ای که تنها باشی. چون، تا حالا، بيشتر صبح ها، با جمع ديده بودمت! خو: نه؛ دليل بخصوصی ندارد. " آدمکش، مشغول خوردن صبحانه اش می شود" "سکوت" آدمکش : از من که نمی ترسی؟! خو: چرا بايد از تو بترسم؟! آدمکش : ( می خندد ) چون که من، يک آدمکش هستم! خو: حقيقتش را بخواهی، قيافه ی تو، هيچ شباهتی به آدم کش ها ندارد! آدمکش : آدم کشتن، ربطی به قيافه ندارد. همه می توانند آدمکش باشند! "سکوت" خو: (از جايش بر می خيزد) خوب! متاسفانه، من باید بروم. کار واجبی دارم. آدمکش : ( آمرانه ) بنشين! خو: (متعجب ) چه گفتی؟! آدمکش : گفتم بنشين! خو: چرا؟! آدمکش : می خواهم راجع به موضوع مهمی با تو صحبت کنم! خو:( نمی نشيند و حالت ايستادنش، مانند آدمی است که خودش را برای يک جهش و بعد، يک فرار ناگهانی، آماده نگهداشته است ) چه موضوع مهمی؟! آدمکش:(با خونسردی، دست ها و لب هايش را با دستمال پاک می کند ) من از طرف " مقام عالی " ، مأمور شده ام که تو را بکشم. خو: ( گيج شده است) از طرف مقام عالی؟! آدمکش : بلی. خو: ( عضلات بدنش شل می شوند و خودش را روی صندلی رها می کند) از طرف مقام عالی، مأمور شده ای که مرا بکشی؟! آدمکش : بلی. خو: چرا؟! آدمکش : چرايش را اينجا نمی شود گفت. می رويم بيرون و با هم صحبت می کنيم! خو: ( با عصبانيت ) چرا بيرون؟! آدمکش : داد نزن! به اطرافت نگاه کن! چشم ها و گوش های مقام عالی را که می بينی؟! در چنين وضعيتی، داد زدن، نه تنها به تو کمکی نمی کند، بلکه حتی همان يک ذره نجات يافتن احتمالی ات را هم از دست می دهی! خو: ( اطرافش را از زير نظر می گذراند وبعد به تماشاگران خيره می شود) می فهمم! آدمکش : ( بلند می شود و سينی صبحانه اش را بر می دارد) بنابراين، خيلی آرام و دوستانه، با بگو و بخند، سينی صبحانه مان را بر می داريم و می رويم به آشپزخانه، تحويل می دهيم و بعد هم، خارج می شويم. روشن است؟! خو: بلی. روشن است! " آدمکش، غش غش می خندد و به راه می افتد و مخالف هم به دنبالش و از صحنه، خارج می شوند" ![]() " نور از صحنه می رود" نور به صحنه بازمی گردد" "تابلوی دوم" خارج از رستوران " اول خو و پس از او، آدمکش وارد صحنه می شود" خو: ( رو به آدمکش) بسيار خوب! اينهم خارج از رستوران که می خواستی! حالا می توانی به من بگوئی که چرا بايد کشته شوم؟! آدمکش : ( اطرافش را از زير نظر می گذراند) اينجا نمی شود. می رويم به جنگل. خو: ( فرياد می زند) چرا به جنگل؟! مگر اينجا چه اشکالی دارد؟! آدمکش : باز که داری داد می زنی؟! خو: ( با صدائی آهسته) آخه، مگر اينجا چه اشکالی دارد؟! آدمکش : اشکالش اين است که سر راه است! خو: ( اشاره به جائی می کند) بسيار خوب! آنجا چطور است؟ آدمکش : ( می خندد) از قيافه ات پيدا است که حسابی ترسيده ای! فکر می کنی که واقعا، به همين سادگی است؟! خو: ( گيج شده است) چه چيز به همين سدگی است؟! آدمکش : کشتن تو! خو: هنوز هم باور نمی کنم! آدمکش : چه چيز را باور نمی کنی؟! خو: اينکه تو، آدمکش باشی! آدمکش : خوب! بنابراين، دليلی برای ترسيدن از من وجود ندارد. و تازه، مطمئن باش که تا کاملا قانعت نکنم و خودم هم قانع نشوم، تو را نخواهم کشت. راه بيفت! دارد ديرمان می شود! " آدمکش راه می افتد و مخالف هم به دنبالش و از صحنه خارج می شوند " "نور از صحنه می رود " "نور به صحنه می آید" "تابلوی سوم" " خو، وارد صحنه می شود، صدای آدمکش، از پشت صحنه می آيد که فرياد می زند " صدای آدمکش : کجا رفتی؟! کمی يواشتر! چرا می دوی؟! خو: نترس! قصد فرار ندارم! آدمکش : ( نفس نفس زنان وارد می شود) فرار؟! به کجا؟! خو: ( به اطرافش نگاه می کند و به تماشاچیان خیره می شود) حق با تو است! به کجا؟! آدمکش : ( نفسی تازه می کند) فکر می کنم که در گذشته ها، اينطور نبوده ام. حتما از وقتی که مرا به اينجا آورده اند، اينطور شده ام. تند که راه می روم، نفسم می گيرد – به جائی اشاره می کند – آن بالا، روی دومين پيچ تپه، کنار دره، چند تا تنه ی شکسته ی درخت هست. به آنجا که رسيديم، می توانيم روی يکی از آنها بنشينيم و با هم گپ بزنيم! خو: حالا چرا آن بالا؟! گفتی توی جنگل؛ خوب! صد متر ديگر برويم، توی جنگل هستيم ديگر! آدمکش : تو نمی دانی! آنجا که من می گويم، مناسب تر است. منظره ی خوبی هم دارد. مشرف بر درياچه است و سايه روشن های زيبائی هم دارد. از همه بهتر، صدای آن رودخانه است که از آن پائين، از توی دره می آيد و می پيچد توی شاخه های درختان و پخش می شود. اگر آدم نداند که در آن پائين، رودخانه ای هم هست، فکر می کند که انعکاس صدای امواج دريا است. عجيب است. نه؟! خو: ( که تا به حال، حواسش جای ديگری بوده است، به خود می آيد) چه چيز عجيب است؟! آدمکش : صدای امواج دريا! خو: ( گيج ) کدام دريا؟! آدمکش : مثل اينکه جغرافيای اينجا را نمی شناسی! خو: چرا می شناسم! اما احساس می کنم که ميان همه ی آن چيزهائی که در آن کتاب ها، نوشته شده است و ميان همه ی چيزهائی که در واقعيت اينجا دارد اتفاق می افتد، يک چيز غير واقعی وجود دارد! آدمکش : ( با کنجکاوی به خو نزديک می شود) کدام چيز غير واقعی؟! خو: ( از آدمکش، فاصله می گيرد) به طور مثال، همين رفتار خود تو! کجای اين رفتار، واقعی است؟! مثلا، تو، تا ديروز، دوست من بوده ای، اما امروز، آمده ای سر ميز صبحانه و پس از خوش و بش کردن، به من می گوئی که قرار شده است، مرا بکشی! بعد هم از من می خواهی که مثل يک بچه ی خوب، سرم را پائين بيندازم و دنبالت راه بيفتم و برويم توی جنگل! چرا؟! چون آقای آدمکشی که جنابعالی باشيد، در جنگل، يک مکان زيبا و شاعرانه ای را سراغ داريد که در آنجا، کشتن يک آدم، به شما بيشتر می چسبد! به نظر خود تو، يک چيز غير واقعی توی اين قضيه ی واقعی وجود ندارد؟! آدمکش : ( به طرف خارج از صحنه، راه می افتد) جوابش را، آن بالا به تو خواهم داد! " آدمکش از صحنه خارج می شود. خوهم به دنبالش" "نور از صحنه می رود" "نور به صحنه بازمی گردد" "تابلوی چهام" "آدمکش، روی تنه ی شکسته ی درختی که در جلوی صحنه قراردارد، نشسته است و به نقطه ی دوری در رو به رويش خيره شده است. صدای پرندگان و گهگاهی، صدای امواج دريا است که از دور می آيد. آدمکش،پس از لحظه ای به پشت سرش نگاه می کند و فرياد می زند " آدمکش:تمام نشد؟! سلسلت البول گرفته ای؟! خو: ( درحالی که مشغول بستن دکمه ی شلوارش است، وارد می شود) داد نزن. آمدم! آدمکش : جای زيبائی است. نه؟ خو: برای کشتن يا کشته شدن؟! آدمکش : آدم های بدبينی مثل تو، هميشه نيمه ی خالی ليوان را می بينند! " سکوت " خو: ( معترض) خوب! حرف بزن! چرا بايد مرا بکشی؟! آدمکش : اينطور که نمی شود. بايد بيائی و کنار من، بنشينی. دشمنی ای که با هم نداريم. آمده ايم اينجا که يک کمی با هم، گفتگو کنيم تا ببينيم بعدش چه می شود. بيا! بيا! زياد سخت نگير! خو: ( با اکراه، روی تنه ی ديگر می نشيند) اينجا راحت تر هستم! آدمکش: هرطور ميل تو است. " آدمکش، به نقطه ی دوری در رو به رويش خيره می شود و سوت زنان، آهنگ شاعرانه و رمانتيکی را می نوازد. خو، پس از لحظه ای تحملش را از دست می دهد" خو: خواهش می کنم حرف بزن! آدمکش : ( بی آنکه به مخالف نگاه کند) چرا نقش مخالفی که به تو واگذار شده است، قبول نمی کنی؟! خو: برای آنکه، من مخالف نيستم! آدمکش : مگر من که نقش آدمکش را پذيرفته ام، واقعا آدمکش هستم؟! خو : نيستی؟! آدمکش : نه. خو: پس چرا من را به اينجا کشانده ای؟! آدمکش : ما با هم به اينجا آمده ايم که من به تو بگويم که، اگر نقشی را که به تو واگزار شده است، نپذيری، به دستور مقام عالی، مجبور هستم که تو را بکشم! خو: و باز هم می گوئی که آدمکش نيستی؟! آدمکش: من، دارم نقش آدمکش را بازی می کنم، همچنانکه، پادشاه، نقش پادشاه را و رئيس جمهور، نقش رئيس جمهور را و ديگران، ديگر نقش هائی که به آنها واگذار شده است. فقط، اين تو هستی که از پذيرش نقشی که بر عهده ات گذاشته شده است، سرباز زده ای! خو: و به همين دليل هم، بايد کشته شوم؟! آدمکش : درست است. " سکوت. آدمکش، دوباره شروع می کند به سوت زدن" خو: ولی، تو به من گفتی که تا قانعم نکنی، نخواهی کشت. آدمکش : سر قولم هستم. خو: خوب! پس قانعم کن. آدمکش : بسيار خوب! قانعت می کنم. من به دستور مقام عالی، بايد تو را بکشم، چون با بازی کردن در نقش" مخالف" که به تو محول شده است، مخالفت کرده ای. خوب! اگر من هم با بازی در نقش " آدمکش"ی که به من محول شده است، مخالفت کنم، آنوقت، به همين سرنوشت تو، دچار خواهم شد. تازه، فراموش نکن که من، دارم نقش آدمکشی را بازی می کنم که مخالفين مقام عالی را می کشد! خو: ( مستاصل فرياد می زند) آخر، در صورتی که بازی کردن در نقش مخالف را بپذيرم، بازهم، تو مرا خواهی کشت! آدمکش : ( با تعجب) چطور؟! خو: مثل اينکه تو، معنای کلمه مخالف را نمی فهمی! آدمکش : ( با کنجکاوی) تو، خودت می فهمی؟! خو: معلوم است که می فهمم! " آدمکش، به ناگهان، جلوی خو زانو می زند و به سبک نمايشنامه های کلاسيک، سخن می گويد" آدمکش : ( ملتمسانه، رو به خو) آی آقای من! ای سرور من! استدعا دارم که لطف کنيد و به من بگوئيد که معنای مخالف چيست! خو:(لحظه ای به آدمکش خيره می شود و بعد با لبخندی بر لب، دستش را به سوی آدمکش دراز می کند و در حالی که به او کمک می کند تا از جايش بلند شود، می گويد)داری از نقشت فاصله می گيری! تو آدمکش هستی و اجير شده ی مقام عالی! چگونه، جلوی آدمی مثل من که مخالف مقام عالی هستم، زانو می زنی؟! آدمکش:( روی پاها يش که می ايستد، می پرد و خو را در آغوش می گيرد و می بوسد و بعد، در حالی که دستمالی از جيبش بيرون می آورد و اشک های خودش را پاک می کند، می گويد) تو، آدم خوب و مهربانی هستی. خوشحالم که بالاخره، بازی کردن در نقش مخالف را پذيرفتی. اگر نمی پذيرفتی و مجبور می شدم که تو را بکشم، برای هميشه وجدانم آرام نمی گرفت! خو:( شانه های آدمکش را می گيرد و در چشم های او خيره می شود می گويد) ولی، تو، بازهم مرا خواهی کشت! آدمکش : ( متعجب) خواهم کشت؟! برای چه خواهم کشت؟! تو که با دستور مقام عالی موافقت کردی و قرار شد که نقش مخالف را بازی کنی! خو: با دستور مقام عالی موافقت کردم که نقش مخالف را بازی کنم. و کار تو، کشتن مخالفين است! مگر نه؟! آدمکش : ای بابا! مثل اينکه قضيه را خيلی جدی گرفته ای! عزيز من! قرار است که با هم، تئاتر بازی کنيم و در آن تئاتر، تو، نقش مخالف را بازی خواهی کرد و منهم نقش آدمکش را. والسلام! " خو، رو به انتهای صحنه حرکت می کند. آدمکش به شيوه ی تئاتر کلاسيک، رو به او فرياد می زند" آدمکش : ( رو به خو) به کجا می رويد، سرور من؟! خو: ( می ايستد وبه شيوه ی تئاتر کلاسيک) به آن بالا . به سوی آن قله! آدمکش : برای چه سرور من؟! خو: برای آنکه با نقشم، يکی شوم! آدمکش : ولی، سرور من! آنجا، منطقه ای است ممنوعه! خو: آنجا را، از آن رو، ممنوعه ناميده اند که نقش مرا درخود دارد! آدمکش : سرور من! آيا اجازه دارم که بپرسم، چه وقت، باز خواهيد گشت؟! خو: آن زمان باز خواهم گشت که با نقشم، يکی شده باشم! " خو، در انتهای صحنه، ناپديد می شود و آدمکش، پس از لحظه ای که با پوزخندی بر لب، به جائی در بالای سر تماشاگران، خيره می شود، شاد و سوت زنان، به طرف تماشاگران می رود و از در انتهای سالن، خارج می شود" " نور از صحنه می رود" داستان ادامه دارد..... .......................................................... اولین چاپ "رمان آوارگان خوابگرد". ۱۹۹۸ میلادی- پاریس- انتشارات خاوران. نظر شما؟
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد |
|