logo





" نقد، در زمين دموکراسی "

يکشنبه ۵ مهر ۱۳۸۸ - ۲۷ سپتامبر ۲۰۰۹

عباس گلستاني

abbas-golestani.jpg
چکيده:
در گذشته ی نزديک و در موارد فراوان در زمان حال، نقد ادبی با اظهارنظرهای شخصی و سليقه ی افراد، معادل و برابر گرفته می شود. دو يا چند اثر را از چند نويسنده و شاعر مقايسه نموده و با اعمال سلايق فردی و دور از نظريه های نقد ادبی به متن نمره ی قبولی يا ردی می دهند.
انحراف از معيارهای نقد در گذشته اگر به علت بی اطلاعی و عدم دسترسی به نظريه های متنوع نقد ادبی قابل اغماض بود، امروز، فراوانی نوشته ها از کتب مرجع گرفته تا مقاله های مربوطه به آن که دامنه ای وسيع از مستندات نظريه های نقد را در اختيار دوستداران هنر قرار می دهد، تصوربرابری ی هر بحث کارگاهی و نوشته ی غير متکی به چهارچوب نقد را با نقد ادبی يکی دانستن، اشتباهی ست که ممکن است آسيب های جبران ناپذيری از جانب منتقد ناشی به متن يا خالق اثر وارد گردد و هنرمند خلاق اما در ابتدای کار را در سياه چال های ادبی دفن کند، خصوصاً در جامعه ای که عدم استقرار دموکراسی و عدالت اجتماعی که هم فرصت طلبان را در لژ مخصوص قرار می دهد و هم فرصت برابر را در شرايط ويژه از هنرمند سلب می کند.
به اين ترتيب، مطالعه ی نظريه های نقد ادبی، توانايی های منتقد را افزايش داده و او را صاحب ابزاری می کند تا جهان را از دريچه ای ديگر ببيند و متن را مستدل وبا تکيه بر منطق، خلاقانه بررسی نمايد. هر نظريه ی نقد ادبی می تواند دريچه ای نو در برابر منتقد باشد و عدم توجه به آن يعنی محروم کردن خود از آن چه که درنهايت دررابطه ی بين منتقد، متن و جهان تخريب ايجاد می کند ونقد نويس را از امتياز بزرگ دانش درست ديدن دور نمايد، زيرا هر نظريه ی نقد ادبی تغيير نگاه منتقد را به همراه می آورد، تغيير نگاهی که به دنبال تغيير جهان می گردد و اين همه ممکن نيست مگر اين که ميدان نمايش نظريه های نقد ادبی در زمين دموکراسی باشد.
واژگان کليدی:
نقد، دموکراسی، نظريه های نقد ادبی، مدرنيسم،مدرنيت، تحليل

مقدمه:

تصور اين که نقد ادبی، گفتگو و بحث در باره ی معايب اثر، اشکال مختلف زبان، صناعات ادبی و... است و منتقد را نبايد به سمت تحولات سياسی، اجتماعی و اقتصادی سوق داد و او هر چه بيشتر بايد بين خود و اين رويداد ها فاصله ايجاد کند و صرفاً در حوزه ی آکادميک به بررسی آثار ادبی بپردازد، نتيجه اش خالی شدن هنر و نقد ادبی از مفهوم معاصر گشته، نقد را در حوزه ی توصيف زندانی و از نقش مداخله گرانه ی آن می کاهد. اما در اين باور، آنچه که اصلاً ديده نمی شود، ماهيت دموکراتيک نقد است، ماهيتی که عدم درک آن نقد را به مرگ نزديک می کند و بی دليل نيست که اين اتفاق مهم (نقد ادبی)، در يونان باستان، مرکز دموکراسی جهان روی می دهد و افلاتون از اهالی آتن در بطن همين جامعه و حکومت مردم سالار، نظريه ی خود را به عنوان منتقد در باره ی رابطه ی شاعران و نقش اجتماعی ی آنان در رساله ی " جمهوری " بيان می کند.
افلاتون به زعم خود، دروغ پردازی های شاعران را از منظر سياسی مضر به حال جامعه می ديد و معتقد بود که برای دفاع از منافع جامعه، دولت بايد بر کار شاعران و ديگر هنرمندان نظارت داشته و سليفه ی خودرا بر هنر آنها اعمال کند. افلاتون که وظيفه ی نقد را ارتقاء مردم از هر نظر می دانست منتقد را به عنوان نگهبانی تلقی می کرد که در برابر تعرض به اخلاقيات جامعه عمل می کند.
استقرار دموکراسی در يونان باستان، به عنوان عامل اصلی ی پيدايش اصول اوليه ی نقد،شناخته شده است زيرا، در سايه ی آن بود که آراء گوناگون و انديشه های متضاد فرصت ارائه و انتشار به دست آوردند به گونه ای که ارسطو شاگرد افلاتون از اين فرصت بهره برده و می گويد " افلاتون برايم عزيز است. اما حقيقت را بيش از افلاتون دوست می دارم" (۱) در دموکراسی، تولرانس، همزيستی آراء متضاد را فراهم می سازد و مدارا سبب می شود يک نظر در ميان انواع آن، مفهو م واقعی ی خود را نشان دهد. استقرار همين دموکراسی بورژوايی در کشورهای غربی ست که زمينه ی پيدايش انواع نظريه های نقد ادبی از قبيل نقد نو، نقد ساختارگرايانه، نقد اسطوره گرا، نقد مارکسيستی، نقد فمنيستی نقد روانکاوانه، نقد نشانه شناسانه، نقد پديدار شناسانه، نقد واکنش خواننده نسبت به متن، نقد ساختارگرايانه، نقد کهن الگويی و انواع نقدهای ديگر را فراهم نمود. تکثر آرا و چند صدايی، فرهنگ دموکراتيک می طلبد و بدون آن احتمال وقوعش حواله به روز محشر است. در جامعه ای که اساساً دموکراسی تست نمی شود و پيشنهاد تعامل بين حکومت ومردم از گناهان نابخشودنی محسوب می گردد، طبيعی ست که تعامل ميان فردی به تکثر گرايی بدل نشود و هر نظريه، نقد و منتقدی، ترمز ترقی ی ديگری به حساب آيد و پويايی کار نقد ناديده گرفته شود.
نقد ادبی به اندازه ی پويايی و دگرکنندگی ی خود فضايی دموکراتيک می طلبد. انحصار طلبی، تنگ نظری، روحيه ی ضد دموکراتيک و عدم تحمل ديگران، فرصت طلبی را جايگزين فرصت سازی می کند، يکه سالاری را رواج می دهد و دموکراسی را به کاريکاتوری از خود تبديل می نمايد. اما دموکراسی چگونه چيزی ست که بر قرار ی ی آن اين همه تلاش می خواهد تا نقد ادبی در همين بستر جوانه بزند.

بحث و بررسی:

از يونان باستان تا به امروز، ايده ی دموکراسی مدام در حال دگرگونی و شکل پذيری است. از تمايل افلاتون به اعمال الگو از جانب دولت به جامعه گرفته تا به امروز که فوکو ياما دموکراسی ی سرمايه داری را نهايی ترين و کاملترين نهاد سياسی، اقتصادی و فرهنگی ی انسان می داند، می توان اين گونه انديشيد که دموکراسی خارج از واقعيت مطلق، يک مفهوم تاريخی و اجتماعی ست که نمی توان معنايی دقيق و ثابتی برای تمام دوره ها از آن استخراج نمود، همچنانکه مفهومی را که امروز از دموکراسی ارائه می کنند با درکی که افلاتون و پريکلس در ۲۵۰۰ سال قبل، از دموکراسی داشتند، مقايسه شود ضرورت و حتميت دگرگونی ی اين مفهوم را در طول تاريخ به خوبی نشان می دهد. اما اين دگرگونی و تغيير به شيوه ی ای نيست که به آشفتگی منجر شود و هرمعنی ی خود خواسته ای را به اين واژه متصل نمود، بلکه، دموکراسی، عليرغم تفاوت معنايی در طول قرون، يک وجه مشترک اساسی دارند و آن وجه مردمی اين پديده می باشد که در جامعه اقتدار خود را نشان می دهد. به همين دليل رضايت و حمايت مردمی تنها منبع مشروع آن به حساب می آيد.
دموکراسی، واژه ای است يونانی که از دو کلمه ی دموس و کراتوس به معنای شهروند و قانون ساخته شده است و به طور خلاصه حکومت مردم يا اکثريت تعريف می کنند. اما، مقاومت فقرا عليه ثروتمندان معدودو يونانی و مبارزه ی طبقات کارگر وتحت ستم جامعه ی شهری امروز، عليه امتياز طلبی، استثمار و ديکتاتوری، نشان می دهدکه برقراری دموکراسی هيچ وقت از يونان باستان تا به امروز بدون مبارزه تحقق نيافته و حفظ آن بدون اکثريت مردم به انجام نمی رسد.و آغاز آن تقريباً از وقتی است که سولون (دولت مرد، قانون گزار و شاعر يونانی) در حدود سال ۵۹۴ قبل از ميلاد، برای شهر آتن، اولين قانون اساسی را وضع نمود که بر اساس آن شهروندان آتن بر مبنای ميزان ثروت به چهار گروه تقسيم شدند که ثروتمندترين شان مقامات سياسی را کسب می کردند وپايين ترين گروه آنها اجازه يافتند که در ايکلسيا (Ecclesia) حضور يابند و هيئت منصفه ای را به جهت تشخيص گناه کار يا بی گناهی افراد تشکيل دهند و حکم صادر کنند. ولی در سال ۵۰۸ قبل از ميلاد، توده ها به رهبری کلايستنس، ايزاگوراس، رهبر جناح های محافظه کار اشراف و اسپارت ها را که به ياری او آمده بودند در آکروپوليس شکست دادند و آنگاه کلايستنس پس از بازگشت به آتن اصلاح هاتی را در مورد قانون انتخابات انجام داد و حمايت بيشتر مردم را از پوليس يا دولت- شهر به دست آورد. نتيجه ی آن در آينده، شرکت مستقيم شهروندان در دولت- شهر آتن بود که آزادی بيان جزء امور تفکيک ناپذير دموکراسی آن به شمار می رفت به طوری که هيچ صدای مخالفی را کسی نمی توانست تنبيه يا خاموش کند.
به اين ترتيب می توان درک نمود که چگونه ظهور سياست، تکوين نقد، فرهنگ وادب در يونان باستان با ظهور دموکراسی پيوند داشته و پريکلس چرا در قرن پنجم پيش از ميلاد به فرد تک رو و بی توجه به مسائل عمومی به معنای امروزی، يک آدم احمق خطاب می نمود. اما دموکراسی ی يونان باستان ويژه گی های اوليه و انحصاری ی خود را نيز داشت، مثلاً در آنجا سه گروه جزء مردم نبودند، گروه زنان، گروه ميتيک (Metic) يا غير قانونی ها يی که در آتن زندگی می کردند وگروه سوم برده ها بودند که از شهروندان محسوب نمی شدند، ولی برای تهيدستان در اداره ی امور همان ارزش و نقشی را قايل می شدند که برای ثروتمندان فراهم بود. به عبارتی خصلت اصلی ی دموکراسی در آتن، برابری در سياست و حقوق و نابرابری در اقتصاد بود. يعنی همان چيزی که امروز درکشورهای دارای دموکراسی بر قرار است.
تجربه ی دموکراسی در يونان زمينه ی تحول آن را در دوران بعد و هم چنين در دوره ی معاصر فراهم نمود، از جمله جنبش رفرميستی ی پروتستانيسم که می توان از آن به عنوان ظهور دموکراسی به شيوه ای ديگر نام برد به طوری که لوتر در حوالی سال ۱۵۲۵ ميلادی فرياد برآورد: " وفتی کشيشی به قتل می رسد، تمام کشور تعطيل می شود، پس چرا هنگامی که دهقانی به قتل می رسد، چنين نيست؟ "(۲) ويا نويسنده ی اسکاتلندی جرج بوکنان در رساله اش Dejure Regni apud در سال ۱۵۷۹ می نويسد: " اين حق مردم است که نظر دهند حاکمی مستبد شده يا نه...اقتدار سلطنتی، خداوند يا سنت نيست، بلکه مردمی هستند که يا با تصميم گيری به برقراری حکومت سلطنتی و يا تجديد انتخاب پيوسته ی حکام به آن مشروعيت می بخشند." و " قانون از شاه قدرتمندتر است و مردم از قانون قدرتمندتر " (۳)
اين موضوع در فرمان تفويض (پادشاه) هلند در سال ۱۵۸۱ منعکس می شود: " خداوند رعايا را بخاطر شاهزاده خلق نکرده... برعکس شاهزاده برای رعايا خلق شده است " (۴) در تکامل دموکراسی، گروه های مردمی و راديکال بيش از طبقات محترم فعال بوده و آن را به پيش می بردند. مثلاً " امتياز براندازان " که از جمله جنبش های سياسی در جنگ داخلی انگلستان (۴۸-۱۶۴۲) بودند و ادعای تاسيس نخستين حزب سياسی راديکال – دموکراتيک در جهان را داشتند، دارای برنامه ای برای اصلاحات سياسی بود و خواست های سياسی و دموکراتيک مردم را مطرح می کرد، به طور ی که در برابر کرامول و آيرتون که خواستارحق رای فقط برای صاحبان املاک
بودند، ادوارد سکس بای، يکی از اعضای آن جنبش فرياد برآورد: "... اما حقوق انسانی داريم، اينک به نظر می رسد که جز کسانی که ملک ثابتی دارند، هيچ کس در کشور خودش حق ندارد. در حيرتم که چقدر فريب خورده ايم. اگر در کشورمان حقی نداريم پس فقط سربازانی مزدور بوده ايم "(۵) در مجموع قرن هجدهم قرن پيشرفت به سوی دموکراسی در انگلستان نبود، بی چيزان و معترضان به گفته ی هانری فوکس پدر وزير امورخارجه ی وقت انگليس، جزء اراذل و اوباش محسوب می شدند و آنها را تهديدی برای آزادی (آزادی ثروتمندان) می دانستند. با انقلاب فرانسه مخالفت می کردند زيرا انقلاب خواهان برابری انسانها بود و برای گروه های پايين جامعه مثل آرايشگران، پيه آب کن ها و... علاوه بر حفظ حرمت و شرافت شغلی، صلاحيت دخالت در امور سياست را نيز قايل می شد. ولی در (۶) انگلستان هنوز اين تناقض که " تهيدستان از لحاظ اقتصادی لازم، اما از لحاظ سياسی خطرناک هستند" حل نشده بود.
انقلاب کبير فرانسه، تاريخ جديدی از دموکراسی را ورق زد، انقلابی که دموکراسی را از واژه ی صرفاً ادبی و رويا به واژه ی سياسی وزندگی وارد کرد. دامنه ی اين تحول فقط در فرانسه محدود نشد بلکه بردگان جزاير کارائيب در هايئتی و جنبش های دمکراتيک افريقايی را فراگرفت. اما دمکراسی هيچ وقت راحت وبدون موانع به راه خود ادامه نداد، هميشه با نقد، انتقاد و مخالفت همراه بوده است.
توماس جفرسون، سومين رئيس جمهور امريکا (۱۸۲۶-۱۷۴۳)، نگارنده ی بيانيه ی استقلال، درميان نويسندگان قانون اساسی که راديکال تر از بقيه بود، در اعتماد به ثروتمندان و مردم، به مردم گرايش بيشتری داشت اما از ديدگاه گزينشی، به همين دليل مردم را " عوام الناس حريص " خطاب می کرد واز دمکراسی فقط طالب جمهوری بود با حکومت محدود، حکومتی که تهيدستان با رای خود دارای سهمی می شدند و اين سهم طبق قانون به شکلی بود که حق رأی بر عليه منافع ثروتمندان را از آنها سلب می کرد. يعنی تضادی که هنوز حل نشده باقی می ماند، بر قراری ی دموکراسی ی که منافع متضادومتفاوت را با سخن گويان خودمشروع می داند و به عبارتی قانون، اختلاف طبقاطی و نابرابری های اجتماعی ومزدی را به عنوان پديده ای هميشگی و نابود نشدنی به رسميت می شناسد. اما، ژان ژاک روسو در فرانسه اعتقاد داشت که منافع عمومی چيزی جدا از منافع متنوع گروهی نيست و حاکميت مردم را بر اساس اراده ای عمومی ممکن می دانست. اين عقيده ی روسو از نظر عده ای خقوق اقليت ها را مورد تهديد قرار می داد و هم چنين ازنظر آبه سيز کشيش و نظريه پرداز فرانسوی (۱۸۳۶-۱۷۴۸) همه نمی توانند از دموکراسی بطور يکسان برخوردار شوند به جز ملت و ملت هم از ديد او کسانی غير از زنان، گداها، خدمت کاران و خارجيان غير متبوع بودند.
در کنار مبارزه برای دموکراسی، دموکراسی در جوامع درگير کم کم مستقر می شد به طوری که در قرن نوزدهم، بحث اصلی از دموکراسی به حق رأی هم کشيده شد. در " فرمان اصلاحيه دوم " انگلستان درسال۱۸۶۷، شهرهای کمتر از ۱۰۰۰۰ نفر هم می توانستند در پارلمان دارای نماينده شوند.
اما، فقدان نهادهای دموکراتيک که مردم بتوانند در آن نقش اجتماعی خود را ايفا کنند، خطر نابودی ی دموکراسی راهميشه در پی داشت و " هيچ چيز خطرناکتر از اين نيست که جامعه دمکراتيک بدون نهادهای دموکراتيک باشد " (۷) ودر همان اوان مکوُلی (Macaulay) مخالف نهادهای دمکراتيک نوشته بود: " نهادهای صرفاً دموکراتيک، دير يا زود آزادی يا تمدن و يا هر دو را نابود می کند." (۸) نبرد در اين ميدان پايه های دموکراسی ازنوع تفکر جديد ليبرالی را بنا نهاد. جان استوارت ميل در پيروی از نخبه گرايی ی افلاتون دموکراسی ی با هدايت نخبگان جامعه را بهتر می پسنديد، نخبگانی که البته با رای مردم انتخاب می شدند. اما وقتی رأی طبقه ی کارگر به ميان آمد رابرت لوه که از مخالفان سرسخت اصلاحيه ی ۱۸۶۷ بود گفت: " به کارگران حق رأی بدهيد آنگاه خواهيد ديد که اين رأی چون آواری بر سر نهادها و دارايی اين کشور خراب خواهد شد " (۹).
به اين ترتيب، دعوای بين موافقين و مخالفين دموکراسی، هميشه يک دعوای طبقاتی بوده و هميشه هم، آتش اين مبارزه به جای خاموشی، به مرور شعله ورتر گشته است. به گونه ای که بعد از سال ۱۷۸۹ تا قرن بيستم، مخالفت با دموکراسی از طرف دولت مردان رو به کاهش گذاشت تا جايی که موسولينی نيز بطور مستقيم و دروغين خود را حامی دموکراسی نشان داده و از فاشيسم به عنوان " دمکراسی سازمان يافته، متمرکز و قدرتمدار " ياد نمود.
وقتی که تفاوت ميان دموکراسی توده ای و دموکراسی ليبرالی کم کم عيان شد، دموکراسی توده ای را در تئوری های ليبراليستی خطرناک تشخيص دادند. ويليام کورن هاوزر در کتاب خود " سياست جامعه توده ای " در سال ۱۹۶۰ می نويسد: " بنابراين سياست توده ای در جامعه دموکراتيک، ضد دموکراتيک است، زيرا نظم ناشی از قانون اساسی را ناديده می گيرد. " و عده ای ديگر مثل ليپ مان، نويسنده ی آمريکايی و ج. س. ميل اعتقادشان بر اين بود که مردم فقط حاکمان خود را انتخاب کنند و سپس آنها را به حال خود بگذارند تا حکومت کنند و اصل برابری در سياست و نابرابری در اقتصاد رعايت شود. اعلام " پايان ايدئولوژی " و " پايان تاريخ " بيان کننده ی اين نظريه است که دموکراسی ديگر به تکامل و نهايت خود رسيده است و گفت و گو در باره ی دموکراسی را تمام شده اعلام کنند. اما اعلام اين پايان آغازی ديگر از سال ۱۹۵۰ در تولد دموکراسی های جديد شد، به زير سؤال رفتن دولت های تک حزبی و سرانجام نابودی ی آنها، جنبش های انفلابی در ايران و نيکاراگوئه، شکست پينوشه
و همه پرسش در شيلی، حذف مارکوس در فيليپين، شکست آپارتايد در آفريقا، خلاصی ی اسپانيا، پرتقال و يونان از ديکتاتوری های نظامی و غيره نشان دهنده ی کشش ونياز مردم به سمت دموکراسی است و حکايت از آن دارد که حکومت های مستبد و متکی بر ايدئولوژی دوام و اعتبار خود را نزد مردم از دست داده و اميدی به بقای خود ندارند. اما به منظور حفظ بيشتر خود و تحميق توده ها در کسب رفاه برای همه، دم از بازار آزاد می زنند وبه بهانه ی دفاع از آزادی در بازار به حاکميت سرمايه داری هم چنان اقتدار ببخشند.
بنا بر آنچه گفته شد مرکز ثقل دموکراسی را می توان قدرت مردمی دانست و هر چيزی را که تحت عنوان دموکراسی اما بدون آن هسته ی مرکزی که انديشه ی مشترک تمام اشکال مختلف دموکراسی ميزر باشد، ارائه دهند، دروغی بيش نخواهد بود. اصلاً معنای دموکراسی را در اصل چنين تعريف می کنند که "مردم مستقيماً بدون انتخاب نمايندگان به عنوان ميانجی بر خود حکومت می کنند و اگر ضرورتی احساس کردند مناسب دولتی را ميان شهروندان می گردانند " (۱۰) به همين دليل عده ای پارلمان و نمايندگی را ابزاری برای کاهش قدرت مردمی و حفاظت از حکومت توسط خبرگان می دانند و به دنبال آن پيشنهاد دوره های مختلف نمايندگی از يک تا چهارسال و همچنين ممنوعيت انتخاب نمايندگان برای دوره های متوالی را مطرح کردند تا قدرت آنها ماندگار نشده و جامعه از جوهر دموکراسی که همانا قدرت مردمی است محروم نگردد. ولی تلاش حکومتگران و نمايندگان ارگانيک آنها تا کنون بر اين محور بوده است که از جوهر دموکراسی فقط در حوزه ی سياست وحقوق از طرف رأی دهندگان بهره ببرند و ورود به حوزه اقتصاد را خط فرمز منافع خود بدانند. به عبارتی اگر با يک شهروند قانون شکن برخورد شود، به همان شدت هم با بيل کلينتون رئيس جمهورآمريکا به جرم داشتن فساد اخلاق برخورد می شود (ماجرای جنسی کلينتون با مونيکا لونيسکی کارآموز کاخ سفيد)، تا اين عقيده ی ارسطو را که " هميشه در جامعه ثروتمند و تهيدست وجود خواهد داشت " به عنوان يک جريان تثبيت شده ی اجتماعی حفظ کنند. اما جوهر دموکراسی امروز ديگر نمی تواند اين تفاوت های اجتماعی وطبقاطی را برای هميشه ابدی بداند و تمايل به برقراری تعادل بين دموکراسی وعدالت اقتصادی به خواست اکثريت تبديل شده است،به همان گونه که بدرستی ده سان کيتس متفکر ايتاليايی تأکيد می کند " هر جا نابرابری چيره شود، آزادی حتی اگر در قانون و مقرارت به رسميت شناخته شده باشد، در معنای واقعی وجود نخواهد داشت " (۱۱). اما، کارل پوپر در تعريف خود از دموکراسی اين نابرابری اجتماعی را ناديده گرفته و دموکراسی را فقط در " کنترل ونظارت مردم بر حاکمان و صاحبان قدرت سياسی است " (۱۲) می داند.
بهر حال نبرد برای دموکراسی همچنان ادمه دارد و تا برقراری ی شرايطی که در آن همه برای بروز استعداد و شکوفايی خود از فرصتی برابر برخوردار شوند، ادامه خواهد داشت و کارل کوهن نيز در استقرارآن به سه شرط تأکيد دارد، اولاً جامعه از رفاه نسبی اقتصادی برخوردار باشد، ثانياً دموکراسی اقتصادی را مراعات کند و ثالثاً عدالت در برابری اقتصادی رعايت شود.
تجربه دررفتارتاريخی ی اشکال مختلف دموکراسی و مقايسه ی دو صورت دموکراسی ليبرالی و نظريه های دموکراسی سوسياليستی، برتری دومی را بر اولی در دو وجه مورد تأييد قرار داده اند، وجه اول اينکه در دموکراسی ليبرالی، نمايندگان در تصويب قوانين به هيچ وجه در قيد تعهد نسبت به انتخاب کنندگان خود نيستند و بالطبع پاسخگو نيز نخواهند بود. اما در دموکراسی سوسياليستی، دموکراسی مستقيم حاکم بوده و حق فراخوانی ی همه ی وکلا برای همه ی رأی دهندگان محفوظ می باشد و در وجه دوم نيز در دموکراسی ی ليبرال، حق رأی و مشارکت برای همه ی مردم فراهم است اما فقط در حوزه ی قدرت سياسی مرکزی و محلی و نه در حوزه ی اقتصاد، ولی در دموکراسی ی سوسياليستی، تصميم گيری ها ی سياسی و اقتصادی، از حقوق طبيعی ی همه انسانها بشمار می رود.
اما همان دموکراسی ليبرال، خيلی راحت وآسان در کشورهای سرمايه داری به دست نيامد و مثلاً سالها طول کشيد تا زنان به عنوان نيمی از جمعيت آن کشورها به حقوق سياسی ی خود از جمله حق رأی برسند و در بازار کار جذب شوند. به عبارتی می توان دموکراسی را ضميمه ی جامعه ی سرمايه داری هم دانست، زيرا وقتی اقتصاد حاکم در دولت های ليبرال مبتنی بر رقابت و بازار آزاد باشد، نبود دموکراسی مانع تحقق آرمانی ليبراليسم در کشورهای سرمايه داری می شد. به اين ترتيب با تصويب قوانينی، دموکراسی را از حالت تهديد توسط مردم، به عنصر حمايت از دولت ليبرال تبديل نمودند و با جذب مردم در نظام سياسی و اقتصادی رقابت آميز، ليبراليسم را دموکراتيزه و دموکراسی را ليبراليزه کردند، چيزی که مارکس بشدت مخالف اين رويه بود زيرا او دموکراسی را بيرون از ماهيت طبقاتی نمی ديد، ولی از دموکراسی بورژوايی دفاع نموده و تازه آن را کم می دانست وبيشتر از آن هم می طلبيد و ديگر اين که حضور طبقه ی کارگر به عنوان وزنه ای تعيين کننده در فرايند توليد، سرعت پذيرش ضميمه شدن دموکراسی را به سرمايه داری، برای نجات آن، تسريع کرد.
تلاش برای فهم تاريخ، به منظور کشف و دفع موانع از جريان های اکنونی است تا اعتلاء در تمام امور جامعه اتفاق بيافتد.نقد و انتقاد هم چيزی درهمين حدود را می طلبد، اما، ترمزهای فرهنگی از جمله سنت،ابزار نقد و نهادهای دموکراتيک را به چالش گرفته و اراده ی انسان را در عرصه ی جامعه به بند می کشد. عدم دگرگونی در سنت و نبود تحول در شناخت، بزرگترين حرکت رو به جلوی جامعه را می تواند دوباره به عقب برگرداند و مثلاً از دولت مشروطه مجدداً حکومت استبدادی بسازد. تابعيت بيرون از درون، تاکنون حاصلش جز اين نبوده است، از دموکراسی حرف می زنيم، مستبدانه عمل می کنيم. نقد را می ستاييم، منتقد را محکوم می کنيم.
نقد يعنی کشف محاسن ومعايب و برقراری ارتباط دو يا چند سويه با حقی برابر برای همه، تا تفسير، تأويل ودرک به شکل صحيح انجام گيرد. وقتی از نظر فوکو " حال انباشت گذشته " است و سراسر تاريخ " تناوب سلطه و انقياد " می باشد، چرا موانع بعد از شناخت به نقد کشيده نشود؟ جامعه ی ما بيش از صد سال است که حالت بين پيش مدرن به مدرنيت را می گذراند، دوره ای که هنوز نو تکليف خود را با کهنه روشن نکرده، انحطاط، جای خود را به اعتلا نداده و فرهنگ بومی با فرهنگ های بيگانه به تفاهم نرسيده است. غرب زدگی، بازگشت به خويش، سنت و مدرنيسم، تهاجم فرهنگی و... هنوز مباحث زنده ی جامعه ی ماست.
انقلاب مشروطه، هدفش، حذف حکومت استبدادی و برقراری ی حاکميت اراده ی آزادانه ی مردم بود تابتواند از طريق قانون بر سرنوشت خود مسلط شود. اما، فقدان تجربه در دموکراسی و نبود آزادی های سياسی و اجتماعی، انقلاب را به هدف خود نرساند. ادبيات گذشته ی ما نيز در برخورد با امور جاری، فاقد نگاه ساختارشکن بود، به گونه ای که عده ای اطاعت از نظم مسلط را ارزش فرد در جامعه می دانسته و موفقيت را در همين امر می پنداشتند و عده ای ديگربه نفی منفعلانه ی آن می پرداختند و گرايش به اشراق و عرفان را که حاصل برخورد منفی آنها با دنيا و نظام جاری ی آن بود تبليغ می کردند. حاصل مشترک اين دو ديدگاه، يکی از راه پذيرش و ديگری از راه نفی، منع دخالت انسان در تغيير وضع موجود بود، خصلت اجتماعی ی که هم منعکس و هم تبليغ می شد و اگر در دوره ای هم، جماعتی بروضع موجود می شوريدند، جايگزين آن، اساساً روال سابق را در پيش می گرفت، ديکتاتوری جانشين ديکتاتور قبلی می شد، پارادوکسی که تراژدی می آفريند. امام محمد غزالی در نصيحهی الملوک می نويسد " سلطان، سايه ی هيبت خدای است بر روی زمين. يعنی که بزرگ وبرگماشته ی خدای است بر خلق خويش. پس... پادشاهان را متابع بايد بودن و با ملوک منازعت نشايد کردن و دشمن نبايد داشتن "(۱۳)
و سعدی در متابعت زن از مرد در بوستان می سرايد:
چو مستور باشد زن و خوب روی
به ديدار او در بهشت است شوی
در خرمی بر سرايی ببند
که بانگ زن از وی برآيد بلند
چو زن راه بازار گيرد بزن
و گرنه تو در خانه بنشين چو زن
اگر زن ندارد سوی مرد گوش
سراويل کحليش در مرد پوش
چو در روی بيگانه خنديد زن
دگر مرد گو لاف مردی مزن
زبيگانگان چشم زن کور باد
چو بيرون شد از خانه در گور باد
يکی گفت کس را زن بد مباد
دگر گفت زن در جهان خود مباد
زن نو کن ای دوست هر نوبهار
که تقويم پاری نيايد به کار (۱۴)
با توجه به فرهنگ جامعه اگر کسی از سر نقد يا انتقاد علت احکام فوق و مشابه آن را به پرسش می گرفت، فرهنگ بی چرايی ی مسلط سدی در برابر او گشته و مانع رشد تفکر انتقادی می شد. چراکه سوال اساس تفکر انتقادی است و " چرا " در جايی طرح می شود که آزادی و دموکراسی بر قرار باشد و پرسش برای همه به عنوان يک " حق " رسميت داده شود. به همين دليل مقوله ی نقد جای مناسب خود را در فرهنگ ما پيدا نکرده است و به قول فوکو هنوز ياد نگرفته ايم که نقد اين نيست که ايراد بگيريم، بلکه، نفد ايجاد شک و شبهه در پايه های اصول قطعی است که مورد قبول ماست. هنوز در داستان های ما از زبان حماسه يا زبان پيش مدرن بهره می برند و تلاش می کنند زبان حماسه را به زبان امروزی تبديل کنند و زبان پدرسالارانه و مرد مدارانه و همچنين مونولوگ و تک گويی را زنده نگاه دارند تا عده ای به منافع ويژه ی خود برسند. يعنی بالايی ها هميشه حق داشته باشند و پايينی ها هميشه ساکت، مطيع و مقلد باشند. در چنين جامعه ای طبيعی است که نقد پانگيرد و جواب سؤال عتاب وتندی باشد و تا وقتی که تسلط سنت بر تفکر برقرار است نقد و انتقاد هم ره به جايی نخواهد برد.در اين
صدو چند سال اخير، جامعه ی ما در طی سه بار تلاش خود خواست از وضعيت نابرابر رهايی يابد، اما همان ترمزهای اجتماعی مانع تحقق آرمان فوق در انقلاب مشروطه، نهضت ملی کردن صنعت نفت و جنبش انقلابی پنجاه و هفت شدند.
عدم وجود فرهنگ نقد فقط در وجود يک حکومت فرضی خلاصه نمی شود، بلکه به اعتقاد و نظمی نيز بر می گردد که سالها جامعه برآن محور گردش داشته وآدم ها به آن باور رسيده اند.ضرب المثلهايی که هنوز رايج اند نهادی شدن باورهای سنتی مردم را بيان می کنند مثلاً، چه گويم که ناگفتنم بهتراست، سکوت موجب رضاست، مارا چه به اين حرف ها و... وبه همان نسبت هم فرهنگ نقد در فرهنگ تکليف،دوران کودکی ی بلندی خواهد داشت بخصوص که در جوامع پيش مدرن از نظريه های“ موقعيت پست مدرن " بهره برده و به حذف روشنفکران دست می زنند. اعلام " پايان تاريخ "،" نفی ايديولوژی“ " پايان مدرنيته " و بلاخره پذيرش دموکراسی ليبرال و اقتصاد آزاد بهانه های ظاهراً معقولی است که سنت گرايان را در حوزه های مختلف سياست، اقتصاد، فرهنگ و ادبيات محق نشان دهد. اما نقد از تفکر چون وُ چرا پيروی می کند و در حوزه ی صرف روشنفکران و قهرمانان باقی نمی ماند و با حذف
آنها نيز محو نمی شود بلکه چشم اندازی فراگير و انسانی دارد.
دموکراسی در ايران و در کنار آنها نقد، تولد ورشدی برابر با همزادش در يونان باستان و غرب نداشته بلکه از ويژگی های فرهنگ بومی برخوردار بوده است بخصوص که ره آورد تبعيد و مهاجرت های اجباری ی نخبه گان به غرب و انتقال مدرنيسم و مدرنيت توسط آنها را به ايران نيز نمی توان ناديده گرفت.ميهن ما اگرچه دير و به فاصله ای بيش از دوهزار سال از يونان باستان، حرکت های کند خود را به سوی کسب آزادی و برقراری دموکراسی آغازکرد، اما همان گام های اوليه، پايه های مستحکم ورود مدرنيت و دموکراسی خواهی را در ايران فراهم نمود. در سال ۱۸۰۱ که نمايندگان سياسی ناپلئون پيام او را به ايران آوردند، کسی نبود که آن را ترجمه کند تا جواب درستی به او بدهند.
ندانستن زبان های خارجی، بی اطلاعی از علوم وفنون جديد سبب شد عباس ميرزا فرزند فتحعلی شاه قاجار، دستور تأسيس دارالترجمه و چاپخانه ای را در تبريز بدهدتا کتاب هايی را که افسران فرانسوی به فرماندهی ی ژنرال گاردن در سال ۱۸۰۷ با خود به ايران آورده بودند ترجمه شود و همچنين او نخستين گروه از ايرانيان را که شامل دو نفر بودند به منظور تحصيل به لندن فرستاد و اندکی بعد يک گروه پنج نفری ديگر را به انگلستان اعزام نمود که يکی از آن پنج تن ميرزاصالح شيرازی بود که بعد از بازگشت به ايران نخستين روزنامه ی کشور به نام " کاغذ خبر " را د رصدو سی ودو سال قبل يعنی ۱۲۵۶ خورشيدی منتشرکرد. عباس ميرزا نام خود را به عنوان اولين کسی که تلاش های بدون وقفه اش را در قرن نوزدهم در راه نوسازی ايران انجام داد برای هميشه ماندنی کرد.اميرکبير نيزطی سه سال صدارت خود علاوه بر تحکيم قدرت مرکزی، مدرسه ی دارالفنون را بنا نهاد که سيزده روز
پس ازقتل او درسال ۱۸۵۱ افتتاح شد. روزنامه ی وقايع اتفاقيه از ابتکارات او می باشد و به دنبال آن نشريات متعدد فارسی زبان ديگری در خارج و داخل ايران منتشرشد. جامعه ايران نيز از تأثير رويدادهای فوق دورنبوده و نتيجه ی آن پيدايش قشری بنام روشنفکر به مفهوم امروزی بود که در مقاطع مختلف به حرکت پيش روانه ی مدرن سرعت می بخشيد. کتاب های سه تفنگدار، کنتِ مونت کريستو، اسرار پاريس و لويی چهاردهم اثر الکساندردوما از اولين کتاب های ترجمه شده به بشمار می روند.
رمان نويسی که بعد از تقريباً صد سال از پيدايش آن از طريق ترجمه وارد ايران شده بود، اولين رمان سه جلدی ايران بنام " شمس و طغرا "، توسط محمدباقر ميرزاخسروی، نوه ی فتحعلی شاه قاجار در سال ۱۳۲۷ ه ق (۱۹۰۷ م) منتشر شد. ارزش اين کتاب در نمايش رو به زوال رفتن پايه های کهنه پرستی در جامعه بود. از زمان خسروی تا دوره ی جمالزاده، نويسندگان ديگری اقدام به چاپ آثار خود کردند مثل موسی کبوتر آهنگی نويسنده ی کتاب " فتوحات کوروش " و " ستاره ی ليدی "، ميرزاحسين خان بديع نويسنده ی " داستان باستان " يا " سرگذشت کوروش "،صنعتی زاده کرمانی نويسنده ی " دام گستران يا انتقام خواهان مزدک " و مشفق کاظمی نويسنده ی رمان " تهران مخوف " که راجع به اسارت زن و گرفتاری های او در چنبره ی مردسالاری است می باشد.
نقد ادبی به مفهوم جديد در حدود صد سال قبل در ايران مطرح شد وچون نقد بر نظريه ی ادبی استوار است و نظريه ی ادبی هم خود به بار فلسفی متکی می باشد و ايران هم از سنت فلسفی ی نيرومندی برخوردار نبود، ادبيات ما آن چنان که بايد مولود نظريه های ادبی غنی يی نشد، اما از نيمه ی دوم قرن نوزدهم که روشنفکران ما با قلسفه وهنر وادبيات غرب آشنا شدند، کم کم نقد ادبی در ايران پاگرفت و در فاصله ی سی پنج ساله ی انقلاب مشروطيت تا سقوط رضاشاه در سال۱۳۲۰، کسانی مثل کسروی بهار، فروزانفر و قزوينی در حوزه ی نقد و ادبيات با تلاشی گسترده آثار ماندگاری ازخود بر جای گذاشتند. اما قبل از آن و بعد از دوره ی سکوت سلطنت فتحعلی شاه (۱۲۵۰- ۱۲۱۱ه ق) و تا پايان حکومت شصت ساله ی ناصرالدين شاه تا آغاز انقلاب مشروطيت، پديده ی ادبی خاصی رخ نداد و فقط از زمان قائم مقام به بعد نثر ساده تر شد، ولی متفکرانی مثل آخوندزاده (۱۲۹۵-۱۲۲۸ه ق)،ميرزاملکم خان (۱۲۴۹-۱۳۲۶ه ق)، حاج ملا عبدالرحيم طالبوف (۱۳۲۹-۱۲۵۰) که در خارج از ايران، دور از آسيب های سياسی می زيستند تحت تأثير علوم و فرهنگ غرب دست به نوآوری زدندوسنت ادبی آن روز ايران را به نقد کشيدند. کار آنها آغازی بود تامنتقدان نسل بعد ادامه دهندگان راه آنها در نقد ادبی ايران باشند بطوری که آخوندزاده را " آغازگر نفد ادبی جديد " در ايران می دانند. مثلاً او در انتهای مناظره خيالی با رضاقلی خان هدايت می نويسد: " اين محاورات را به دارالانشاء روزنامه طهران ارسال داشته، معلوم می دارم که اين قاعده در اروپا متداول است و فوايد عظيمه در ضمن آن. مثلاً وقتی که شخصی کتابی تصنيف می کند شخصی ديگر در مطالب تصنيفش ايرادات می نويسد به شرطی که حرف دل آزار و خلاف ادب نسبت به مصنف در ميان نباشد و هرچه گفته ايد به طريق ظرافت باشد. اين عمل را قريتکا { کريتيک = نقد }می نامند. " (۱۵) و در جای ديگر می نويسد: " طبيعت بشريه هميشه ازخواندن وشنيدن مواعظ و نصايح تنفر دارد.اما طبايع به خواندن کريتيکا حريص است.
بتجارب يوروپا و براهين قطعيه به ثبوت رسيده است که قبايح و ذمايم را از طبيعت بشريه هيچ چيز قلع نمی کند مگر
کريتيکا و استهزا و تمسخر. اگر نصايح و مواعظ موثر می شد گلستان و بوستان شيخ سعدی رحمهی الله (عليه) من اوله الی آخر وعظ و نصيحت است. پس چرا اهل ايران در مدت شش صد سال هرگز ملتفت مواعظ و نصايح او نمی باشند؟ "(۱۶) آخوندزاده درسال ۱۸۵۱ م،نوزده اصطلاح اروپايی را با خود وارد ايران می کند که درميان آنها کلمه ي
وطن پرست که ترجمه ی پاتريوت است ديده می شود.
ميرزا آقاخان پس از آشنايی با ادبيات جديد غرب و در مقايسه ی آن با ادبيات ايران می نويسد: " مقايسه ادبيات جديد فرنگستان با آثار نفيس ادبای ايران نسبت تلگراف است به برج دودی، و نور الکتريک است به چراغ موشی،
و راه آهن است به شتر نجفی و کشتی بخار است به زورق بی مهار و چاه آرتزين است به دولاب گاو گردان. در واقع همان حکايت زردوز و بوريا باف است." (۱۷)
منتقدان فوق الذکر همدلی زيادی با شعر فارسی نشان نداده اند و هم چنين با اشعار خارجی آشنايی زيادی نداشتند. ولی آخوندزاده بدون اينکه از تفاوت بين شعر ونظم مطلع باشد از سروده هايی که مضمون اجتماعی ی قو ی يی داشتند بيشتر استقبال می کرد. ميرزا ملکم خان کلاً شاعران را " ديوانه های ياوه سرا" می ناميد که " هرگز بدنبال معنی نيستند " و ميرزا آقاخان به غير از فردوسی، بقيه ی شاعران را قبول نداشت و از نخستين منتقدانی است که بين شعر ونظم تفاوت قايل شد. در مورد تثر، آخوندزاده تمايل به سره نويسی داشت اما ميرزااقاخان مخالف سره نويسی بود و به ادبيات عاميانه توجه ويژه داشت، طالبوف نيز از مخالقين سره نويسی در نثر بود.
بعد از انقلاب مشروطيت درسال ۱۲۸۵ شمسی تاسقوط رضا شاه را که دوره ی تجدد نام نهاده اند، پايه های ادبيات نوين ايران پی ريزی شد که هم درشکل و هم درمحتوا با ادبيات قبل ازانقلاب مشروطه تفاوت داشت، ادبياتی که اسير بندهای سنت بود، تجدد آن را به مبارزه طلبيد. تقی رفعت و ميرزاده عشقی کلاً خواهان تغيير در شکل و محتوا در ادبيات ايران بودند، بهار نيز نثر فارسی را ضعيف و تمايل به استفاده از متد نثر فرنگی را داشت و احمد کسروی در مجموع ادبيات وشعر را برای انسان مضر می دانست بطوری که در " پيرامون ادبيات، صفحه ی ۲۷ می نويسد: " اين نافهمی که شعر را خواستی جداگانه شناسند و بی نيازانه به آن پردازند که می بايد نامش را " ياوه گويی“ گزاريم از ديرترين زمان گريبانگير شاعران ايران بوده. از همان روزی که شعر رواج يافته بيشتر شاعران از اين دسته ياوه گويان بوده اند." با تکيه به اين نوشته، می توان علت تنفر او را ازشعر، بی تفاوتی شاعران نسبت به امور جاری دانست و معتقد بود " آن ادبيات ايران که با دهان پر باد نامش را می برند و به آن می نازند همين ياوه گوييها وهمين بد آموزيهاست " کسروی از تنها شاعری که ستايش کرد فردوسی بود و اعتقاد داشت که او مثل بقيه ی شاعران ياوه گويی نکرده است و مثنوی مولوی را يکی از شوم ترين کتاب های تاريخ ادبيات ايران می دانست.
نيما و هدايت بدون تأسب به ادبيات گذشته و بدون توجه به سنت گرايان، خواهان نوآوری در شعر وداستان بودند و در برابر دکتر نفيسی و علی دشتی اعتقاد به نوعی آشتی و تعامل در استفاده از شيوه های مدرن وسنتی را داشتند. وجود چنين جريانات ادبی ی کوچک وبزرگ در وضعيتی نسبتاً دموکراتيک سبب شد که نقد در ايران به صورت جديد شکل بگيرد و از يازده متفکر ومنتقد که در اين جريان نقش اساسی را داشتند در سه گروه نام می برند، گروه اول،" متجد دان سنت گرا" که شامل محمد قزوينی، تقی زاده، دهخدا، بهار و فروزانفر. گروه دوم يا" متجد دان ميانه رو" که نفيسی ودشتی را در بر می گيرد و در گروه سوم " متجد دان پيشرو " که اسامی افرادی نظير فاطمه سياح، هدايت و نيما در آن ديده می شود. احمد کسروی اما، به علت نگاه ويژه اش به ادبيات که آن را به عنوان بخشی از سنت و مضر به حال انسان می دانست، خارج از سه گروه فوق قرار می گيرد.
بهر حال تاريخ ادبيات جهان و تاريخ ادبيات ما بيانگر اين نکته است که رابطه ی مستقيمی بين نقد و دموکراسی بر قرار است وهمچنين رابطه ی نقد با امورجاری وتحولات جامعه است که از دوران افلاتون تا عصر حاضر تداوم دارد.
نقد ادبی، همچنانکه از آن برداشت غلطی می شود صرفاً کشف معايب اثر و جدا کردن سره از نا سره نيست تا آن را مثل قدما به مثابه ی دينار يا پول طلا توسط سنگ محک عيار سنجی کنند و ميزان خلوص آن را بسنجند. نقد ادبی تأکيد بر نقاط قوت اثر، کشف خلاقيت های پنهان و تفسير آن در چهار چوب نظريه های نقد ادبی می باشد و در اين صورت است که داوری وقضاوت شخصی جايگاهی نداشته و هر چه هست ارزيابی اثر در غالب نظريه نقد تلقی می شود. بدين گونه است که معنای نقد در دوره ی فعلی با مفهوم آن در دوره های قبل متفاوت می گردد و در اين مورد با توجه به تقسيم بندی دوره های تکوين نقد توسط هوف و همچنين ارائه ی نظريه های نقد ادبی جديد، نقد ادبی را به چهار دوره می توان تقسيم کرد: ۱) دوره ی سنتی که در اين جا از رابطه ی دال و مدلول، بيان ساده ی معنای شعر استخراج می شود. ۲) دوره ی سمبوليستی که در اين مرحله از سطح به عمق شعر رفته، رمز گشايی شده و نهايتاً به کشف سمبل ها می رسند. ۳) دوره ی نقد مدرن که در آن سمبوليسم اثر به تحليل کشيده می شود و منتقد جهان مورد نظر خويش را در آن کشف می کند. ۴) دوره ی نظريه های نقد ادبی، مرحله ای که اثر در چهارچوب ويژه ی هر نظريه، مورد نقد قرار می گيرد.
در نقد آثار ادبی، متن از لحاظ ژانر و موضوعی که به آن می پردازد، کمک زيادی به منتقد می کند تا از ميان نظريه های مختلف، يک نظريه را مناسب با آن انتخاب کند. مثلاً داستانهای احمد محمود و ساعدی با نقد جامعه شناسی و بوف کور هدايت با نقد روانشناسانه بيشتر سازگاری دارند و می توان برای تکميل نقد از نظريه های ديگر آن به منظور هم پوشانی که شيوه ی مطلوبتری نيز هست بهره برد.
نقد ادبی را به دو شاخه ی نقد نظری که فقط اصول و چهار چوب نقدادبی را بيان می کند و نقد عملی که اجرای اصول و قواعد نظريه ی نقد ادبی بر روی يک اثر هنری می باشد، تقسيم کرده اند. برخی هم نقد احساسی و نقد فتوايی را ازشعبات نقد عملی بشمار آورده اند به اين عبارت که در نقد احساسی، منتقد از احساسی که اثر به او منتقل کرده است، می نويسد و در نقد فتوايی، منتقد آنچه را که بصورت کلی جزء اعتقادات شخصی ی او و بدون اتکا به قوايد نظريه های ديگر می باشد، اثر را ارزيابی می کند. به همين دليل با نقد ادبی مستند که متکی به اصول نظريه های نقد ادبی است تفاوت دارد. زيرا، نقد ادبی براساس سليقه هاوذوق زيبايی شناسی شخصی نيست بلکه پايه های آن را قوايد نظريه های نقدادبی می سازد و به همين دليل در بررسی آثارادبی وهنری، هر نوشته ای نقد ادبی محسوب نمی شود و آن نوشته ها را در سه گروه تحليل، معرفی آثار و نقد ادبی جای می دهند. تحليل نقد ادبی نيست اما بقول تی اس اليوت می تواند از ابزار نقد باشد، زيرا اجزاء متن را نشان داده و نقش آنها را در ساختار متن بررسی می کند. زاويه ی ديد، مکان، زمان، روايت از نوع برون رويداد يا درون رويداد و غيره می تواند از اجزاء متن باشد.
معرفی آثار، ياد داشتی است که نويسنده ی آن در رسانه ها تلاش می کند يک اثر ادبی را با توجه به نويسنده ی کتاب، عنوان اثر، تعدادصفحه، ناشر، تاريخ انتشار و قيمت آن به خواننگان بشناساند. در ضمن می تواند مرورکوتاهی هم به بخش ها و محتوای کتاب وآثار قبلی نويسنده داشته باشد. اما نقد ادبی مقاله ای است که نه در مورد آثار تازه منتشر شده، بلکه در باره ی متونی است که جايگاهی ممتاز در ادبيات پيداکرده و با استفاده از مفاهيم نظريه های ادبی، نوشته می شود. و در ارتباط با آن، سه واژه ی متن، مفهوم و روش شناسی نقش مهمی را در نقد ادبی ايفاء می کنند. متن در نظريه های نقد ادبی فقط به آثار مکتوب خلاصه نمی شود بلکه فراتر از آن شامل موسيقی، تابلوی نقاشی، فيلم و حتی سريالهای تلويزيونی را نيز در بر می گيرد که در غالب مفاهيم و روش شناسی ای که ريشه در نظريه های نقد ادبی دارند بررسی می شوند.مثلاً طبقه، سود، ارزش اضافی از مفاهيم اساسی نقد مارکسيستی است که علاوه بر آن واجد روش شناسی ای هست که مکانيسم و عملکرد آن مفاهيم ويژه را در جامعه توضيح می دهد.
همين روش شناسی در نظريه های ديگر نقد ادبی مثل نقد روان کاوانه، نقد اسطوره گرايانه، نقد فمينيستی و غيره اعمال می شود.

نتيجه:

نقد نه فرمان است، نه هدايت کردن. نقد کالبد شکافی متن از منظر جهان بينی منتقد است، جهان بينی يی که ريشه در زمين دارد، با آب دموکراسی قد می کشد و در نظريه های نقد ادبی بال و پر می گشايد.

پی نوشت ها

۱- ص ۲۱۸، پاينده، حسين (۱۳۸۵). نقد ادبی و دموکراسی، تهران: انتشارات نيلوفر
۲- ص ۴۹، آربلاستر، آنتونی (۱۳۷۹). دموکراسی، تهران: انتشارت آشيان
۳- ص ۵۱، همان جا
۴- ص ۵۳، همان جا
۵- ص ۵۵، همان جا
۶- ص ۶۴، همان جا
۷- ص ۷۵، همان جا
۸- ص ۸۰، همان جا
۹- ص ۸۲، همان جا
۱۰- ص۹۸، همان جا
۱۱- ص۲۸، مک فرسون، سی. بی (۱۳۸۲). سه چهره ی دموکراسی، ترجمه ی مجيد مددی. تهران: نشر ديگر
۱۲- ص۲۴، همان جا
۱۳- ص۸۱، امام محمدبن محمد غزالی طوسی، نصيحهيالملوک، تصحيح جلاالدين همايی. تهران: انتشارت انجمن آثار ملي
۱۴- ص۱۶۲،شيخ مصلح الدين سعدی شيرازی، بوستان، تصحيح دکترغلامحسين يوسفی.تهران:انتشارات خوارزمي
۱۵- ص۲۹، محمدزاده،حميد، (۲۵۳۵). مقالات فارسی، تهران: انتشارات نگاه
۱۶- ص۲۰۶، آخوندزاده، ميرزافتحعلی (۱۳۵۷)، الفبای جديد و مکتوبات
۱۷- ص۲۳۰، انديشه های ميرزا آقاخان کرمانی (۱۳۵۷). تهران: پيام، چاپ دوم

منابع

۱- آربلاستر، آنتونی (۱۳۷۹). دموکراسی، ترجمه ی حسن مرتضوی. تهران: انتشارات آشيان
۲- پاينده، حسين. مقاله ی نقد، تحليل يا مرور ومعرفی. ماه نامه ی نافه، شماره ی ۴۰، اسفند ۱۳۸۷
۳- جهانبگلو، رامين (۱۳۷۹). ايران و مدزنيته. تهران: نشر قطره
۴- دهقانی، محمد (۱۳۸۰). پيشگامان نقد ادبی در ايران. تهران:انتشارات سخن
۵- شميسا، سيروس (۱۳۸۶). نقد ادبی. تهران: نشر ميترا
۶- مختاری،محمد (۱۳۷۷). تمرين مدارا. تهران: انتشارت ويستار
۷- مک فرسن،سی.بی (۱۳۸۲). سه چهره ی دموکراسی، ترجمه ی مجيد مددی. تهران: نشر ديگر

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد